یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

پست چند قسمتی 22 ژانویه 2024

چند روزه حال خوبی ندارم و بعد مدتهای زیادی بازم فکرهای منفی به سراغم اومده که دلایلش رو فکر میکنم میدونم . 

اول اینکه در سیکل ماهانه هستم و خوابم خیلی بهم ریخته و اذیتم میکنه و دومیش اینکه پسرم نه دانشگاه میره و نه کاری میکنه و همش خونه و توی رختخواب هست و اینکه درس نمیخونه و کار نمیکنه یه مساله و اینکه حالتهای افسردگی شدید رو توش میبینم یه مساله مهمتره که نمیدونم باهاش چکار کنم . کاری  به عقلم نمیرسه جز اینکه فقط ناز و نوازشش کنم و نگذارم احساس گناه هم به حس های بدش اضافه بشه  . الان به مشاور قدیمیم پیغام دادم که یه life coach  بهم معرفی کنه شاید اون بتونه کاری کنه . عقلم به چیزی نمیرسه . اما اونم یه پیغامی برام گذاشت که حالم رو بدتر کرد و گفت به نظرم خودت لایف کوچ احتیاج داری که پسر به این بزرگیت تو خونه ات هست و نه کار میکنه و نه درس میخونه و تو هم هیچی بهش نمیگی 

کارم و ارتباطم با علی به همون منوال سابقه . علی وقتی هست خیلی خوبه وقتی نیست دیگه تقریبا نیست و خیلی تماسش کمه . 

سرمای هوا داره بیداد میکنه توی تورنتو و این در چند سال اخیر بی سابقه بوده ولی فقط چند سال اخیر بود که سرد نشد من یادمه که قبلا خیلی سرد میشد و از این هم سردتر بود . 


امروز جمعه است و حال بد من به همون منواله . کلی هم کار دارم بکنم و هر روز بعد از اینکه کلی جا میرم و کارهای زیادی میکنم میرسم خونه و میبینم پسرم از صبح خونه بوده و خوابه و خیلی حالم بد میشه .


شنبه و یکشنبه هم گذشت و تو ویکند علی رو ندیدم چون یه سفر نسبتا یکهویی براش پیش اومد البته قبلش بهم گفته بود شاید این سفر پیش بیاد . منم بیشتر ویکند رو به کارهای خونه و تنبلی گذروندم و یه کم هم رفتم یه قرار کاری با دوستم رو شرکت کردم که به احتمال خیلی ضعیف ممکنه به گرفتن یه پروژه منتهی بشه . 


امروز که دوشنبه است یه کم حالم بهتره و از اون چاله سیاهی که توش بودم در اومدم . میگم چاله چون با چاهی که قبلا میرفتم توش خیلی فرق داشت و بازم بهتر بود .


16 ژانویه 2024

- یکی از چیزهایی که تو مسافرتم به آتلانتا اتفاق افتاد برخورد نزدیک با بچه های لی لی بود . من فقط یکبار اونها رو  اونم به مدت چند ساعت تو سال 2019 دیده بودم اما خب این بار فرق داشت و باهاشون توی یه خونه بودیم در حقیقت بازم پسرش رو زیاد ندیدم ولی دخترش رو چرا. 

این اواخر که با لی لی حرف میزدم خیلی در مورد دخترش حرف میزد و میگفت خیلی روحیه لطیف و شکننده ای داره و اصلا مثل من سخت و محکم نیست . البته سخت و محکم رو با جنبه منفیش میگفت . من گفتم بهش به اندازه کافی محبت میکنی ؟ گفت نه و چون من از مادرم محبت ندیدم انگار بلد نیستم . لی لی راست میگه . مادرش یکی از خودخواه ترین آدمهایی هست که من به عمرم دیدم . همه اطرافیان باید در خدمت اون باشن . وقتی پدر لی لی زنده بود انقدر مادرش رو دوست داشت و تحسینش میکرد که من توی کمتر زوجی این ارتباط یه طرفه رو دیده بودم . مادرشون اول خودش مهم بود بعد با فاصله زیادی خانواده اش . مدیریت هم میکرد دوندگی امریکا فرستادن بچه ها و مدیریت مالی و اینا رو هم انجام میداد اما خیلی خشک و مقرراتی . خلاصه لی لی  میگفت دخترم خیلی با احساسه و من نمیتونم اون احساسی رو که میخواد بهش بدم . 

- روزی که ما رسیدیم و با بچه ها سلام و علیک کردیم دیدم دخترش مریضه و جلو نیومد که ما مریض نشیم و از دور باهامون سلام و علیک کرد . بعد ما رفتیم شام بیرون و برگشتیم و دیدم لی لی اصلا نمیگه این بچه (یا بچه ها ) غذا داشتن و چی خوردن . من گفتم دخترت چی خورده ؟ گفت نمیدونم . خلاصه بهش گفتم بذار من یه سوپ براش درست کنم . گفت این موقع شب ؟ گفتم اگه مرغ داری که سریع میپزه . دید مرغ داره و من دست به کار شدم و نیم ساعته سوپ درست شد و راستش خیلی هم خوشمزه شد . لی لی هم دخترش رو صدا زد و ده بار گفت بیا ببین خاله مارال برات چه سوپی درست کرده . بعد من مشغول درست کردن دم نوش شدم براش چون گلوش درد میکرد . من با تیکه های زنجبیل و برش های لیمو ترش دم نوش درست میکنم که خیلی برای گلو درد و سرما خوردگی خوبه و با عسل شیرین میکنم . دخترش اون رو هم خورد و انگار خیلی آرومش کرد که تو اون چند روز هر بار ازش میپرسیدم چیزی میخوای ؟ میگفت میشه برام از اون چایی ها درست کنین ؟ 

در کل اون چند روزی که اونجا بودیم من حواسم به دخترش بود و گفتم که شب مهمونی هم که باز دخترش بخاطر حال بدش نیومد تو مهمونی من براش شام کشیدم و بردم . اینا رو گفتم که بگم این دختر با همون چند روز من رو دیدن ، دو دفعه و به فارسی به من گفت دوستت دارم . اینا رو که مینویسم قلبم ذوب میشه که این بچه چقدر کمبود محبت دیده و انقدر کسی رو نداره که بهش محبت کنه که این حرف رو زد چون من خودم بچه تین ایجر داشتم و میدونم که تین ایجر ها رو نمیشه با ده من عسل خورد . تقصیری هم ندارن خب غلیان هورمون و تغییرات زیادی دارن اما دختر لی لی که از مادرش هم محبت نمیبینه خیلی کمبود داره و دلم خیلی براش سوخت .

بچه های خود من هم خیلی کسی رو اطراف ندارن . از فامیلها البته مادر پدرشون و عموشون اینجا هستن و اونا رو میبینن اما من سعی میکنم توی هر فرصتی و به هر بهانه ای بهشون بگم که دوستشون دارم و یا یه کار کوچیک در حد توانایی خودم براشون بکنم . مثلا یه کادوی کوچیک در حد دالرما برای ولنتاین براشون بگیرم یا تکست مسیج بدم و بهشون یادآوری کنم که دوستشون دارم . 


- مهمونی شرکت هم رفتیم . از صبح شنبه که شبش قرار بود بریم مهمونی من شروع کردم به حاضر شدن دوش گرفتم ولی موهام رو نشستم و رفتم آرایشگاه . قبلا  که موهام رو هایلایت میکردم آرایشگرم گفت یه رنگساژ مجانی بعد هایلات میدم . منم گذاشتمش روز مهمونی و رفتم گفتم ریشه موهام رو رنگ کنه و بعد یه رنگساژ خیلی قشنگ کرد و بعد سشوار کشید . عملا فقط پول رنگ ریشه رو ازم گرفت . بعد رفتم خونه و لباسی که میخواستم بپوشم رو پیدا کردم و برای اولین بار و با ترس و لرز پوشیدم . چرا با ترس و لرز ؟ این لباس رو دو سال پیش خواهرم برام خریده بود و تا حالا حتی یکبار هم پرو نکرده بودم چون لباس شب بود و جایی نبود که بپوشم اما خوشبختانه خوب بود . آرایش زیادتری هم نسبت به همیشه کردم و راه افتادم و رفتم دنبال علی و رفتیم مهمونی . محل مهمونی خیلی مجلل بود و کلا مهمونی بسیار لوکسی بود از محل تحویل گرفتن پالتو و راهنما های که تو مسیر گذاشته بودن و محل خود مهمونی . مهمونی هم شامل 1500 نفر میشد که خب واقعا زیاد بود و خب همه کارمندهای اونتاریو ( استان ما) دعوت بودن . علی میگفت این عده خیلی زیاده . من بهش گفتم خب شرکت ما شعبه های خیلی زیادی داره و اینا فقط مال استان ما هستن که البته دفتر مرکزی اینجاست . خلاصه ما رفتیم و میزمون رو پیدا کردیم و نشستیم و تو گروه معمارها هماهنگی شده بود که اعضای گروه با هم دور یه میز بشینن. یعنی میزها 10 نفره بود و 6 تا میز رو چیده بودن که دور هر میز هم سینیور و هم اینترمیدیت و هم جونیور ولی همه از گروه معماری باشه . محیط سالن بسیار تاریک بود و بیشترش انقدر صدای موسیقی یا سخنرانی بلند بود که صدا به صدا نمیرسید اما من و علی کم و بیش حرف میزدیم . دوتا کوپن مشروب به هر کی داده بودن و سر میز هم بدون محدودیت شراب سفید و قرمز سرو میشد . ما هم یه کم مینشستیم و یه کم میرفتیم بیرون قدم میزدیم و دوباره میومدیم مینشستیم . هی از میزهای دیگه گروه خودمون میومدن بهمون سر میزدن و یه بار هم من و همکار اوکراینیم رفتیم به میزهای باقی مونده سر زدیم تا وقت شام شد . غذا رو توی 4 تا کورس سرو کردن و بین هر دو تا کورس فاصله مینداختن . پذیرایی بسیار لاکچری ولی مزه غذا ها متوسط بود . بد نبود ولی عالی نبود . 

رفتیم بیرون که از کوپن مشروبمون استفاده کنیم که اونا هم کوکتل نداشتن و من به زور یه لیوان سودا و لیمو و ودکا گرفتم و علی هم یه کوکا ! گرفت و برگشتیم . بعد شام موسیقی شروع شد و یه گروه موسیقی اومد که اصلا خوب نبود ولی ژستشون عالی بود . من گفتم ژستشون بهتراز کارشونه علی گفت مثل غذاشون (راست میگفت غذا بسیار لوکس بود ولی مزه اش معمولی بود ) ما هم رفتیم و یه کم رقصیدیم ولی زیاد رقصمون نیومد و دیگه برگشتیم سمت خونه ولی قبلش کوپن های مشروبمون رو دادم به یه نفر که حروم نشه .

نقد و بررسی  مهمونی و غیره ! : 

-دیدن همکارها تو اون محیط خیلی خوب بود و اینکه من توی شرکت به این معتبری کار میکنم و نشون دادنش به علی برام حس خوبی داشت . در کل هم مهمونی از متوسط بهتر بود اگر نقد کردم شاید به خاطر این بود که توقعم بیشتر بود . 

- وقتی رفتم دنبال علی و رفتیم و برگشتیم علیرغم اینکه خیلی به خودم رسیده بودم اصلا ازم تعریف نکرد و این یه کم عجیب بود چون در حالتهای خیلی معمولی تر ازم تعریف میکرد . 

- ازم تا حالا نخواسته که شب پیشش بمونم و من فکر میکردم که این شب رو ازم بخواد پیشش بمونم چون دیر از مهمونی قرار بود برگردیم و خونه اون خیلی نزدیکتر بود . من که منتظر شدم و دیدم ازم نخواست خودم بهش تکست دادم و با یه لحنی که چیز مهمی نیست ( واقعا حیاتی که نبود ) گفتم دلم میخواد امشب پیشت بمونم که جواب داد مدت خیلی زیادیه که شب کسی  پهلوم نخوابیده و با معذرت خواهی گفت که الان آمادگیش رو نداره و من گفتم اشکال نداره و بعد هم که همدیگه رو دیدیم در موردش حرف نزدیم . این درحالیه که راج تو قرار سوم ازم خواست بعد رستوران برم خونه اش و شب هم بمونم که عذرخواهی کردم و گفتم هنوز آمادگیش رو ندارم . یه جورایی هم ناراحت شدم و هم خوشحال . فکر کردم خب پس آدمی نیست که خیلی راحت بتونه با دیگران این ارتباط رو برقرار کنه .

- وقتی به دیگران معرفیش میکردم اصلا نمیدونستم ارتباطش با خودم رو چی بگم و فقط اسمش رو میگفتم .

- بدترین قسمت مهمونی به نظرم قسمت رقص بود که علی عین عین عین همسر سابقم میرقصید !! انگار استعداد آقایون ایرانی در همین حده و جالب اینجاست که من کلی به اون بدبخت نقد میکردم که بهتر برقص ولی الان انگار همون اون آدم داشت جلوم میرقصید ! البته منم خودم چیز جالبی نیستم . حالا رقص ایرانی یه چیزی ولی خارجکی که هچ


همین دیگه



12 ژانویه 2024

- هنوز علی رو ندیدم . برنامه هر دومون بعد تعطیلات فشرده بود ولی بر خلاف قبل هر روز باهام تماس میگیره . قراره پنجشنبه بعد از ظهر ببینمش و انقدر از این موضوع گذشته که نمیدونم بتونم در موردش حرف بزنم گرچه خیلی دلم میخواد اینکارو کنم . 

میدونم که کار پر مشغله علی برای من یه نقطه مثبته و برای همین وقتی که برای کارش میگذاره یا اینکه خیلی خسته به خونه میرسه رو درک میکنم و هیچوقت در این مورد گله نداشتم . توجهی که به دخترش میکنه هم همینطور و چون کم میتونه بهش سر بزنه دلم میخواد اونجا صد در صد باهاش باشه اما هنوز هم حس میکنم وقتی تبریک کریسمس و سال نو رو جا بندازه و بهم نگه ،  حق دارم که ناراحت بشم و بگم مگه این چقدر وقت میبرد که ازم دریغ کرده ؟ 

- توی ویکند دندونم شکست و سه شنبه رفتم دکتر و پرش کردم و بهش گفتم میخوام از این ارتودنسی های شفاف بگذارم . دکتر هم کلی عکس گرفت و اسکن کرد و گفت نتیجه رو بهت اعلام میکنیم (باید تو سایت شرکت اصلی که این محصولات رو دارن  عکس و اسکن رو آپلود کنه و اونا نتیجه رو بگن ) من گفتم منم باید جواب از شرکت بیمه بگیرم که چقدر هزینه اش رو پوشش میدن تا بتونم تصمیم بگیرم . موقعی که این شرکت استخدام میشدیم بهمون گفتن که بیمه تکمیلی یه پکیج برای همه نیست و هر کی با توجه به نیازش میتونه پکیج ها رو برای خودش شخصی سازی کنه . منم بهترین پکیج دندونپزشکی رو برداشتم که بتونم ارتودنسی کنم چون یه مقدار مشکل لثه دارم و با مرتب شدن دندونام این مشکل کمتر میشه . دکترم گفت بذار ببینیم بیمه ات چقدر از هزینه ارتودنسی رو میده شاید بتونم چند تا پر کردگی هم فایل کنم که درصد بیشتری بگیریم . میدونم کار اخلاقی ای نیست ولی با شرمندگی میخوام اینکارو بکنم . 

- پسرم از دکتر خودش یه گواهی گرفته مبنی بر اینکه ADHD  داره و اونو به کالج ارایه کرده که اونا یه مقدار باهاش همراهی کنن (بیچاره نسل ما که اگه کسی این مشکل رو داشت فقط بهش انگ میزدن و کسی درکش نمیکرد) بازم خوبه و من همش بهش میگم عجله ای نداریم و مهمه که تو کالجت رو تموم کنی و زمانش اونقدر مهم نیست  . 

- تو این مدت چند بار حمید بهم زنگ زد!! من برنداشتم اما آخرین بار بهش پیغام دادم گرفتن یه دسته گل راحتتر نبود تا این اصرارت ؟ اونم گفت والا همینو بگو ( جوابی نداشت انگار) بعد گفت تو چقدر بد قهری ! بهش گفتم چرا باورت نمیشه تموم شده ؟ گفت فقط بگو من چکار کنم که ارتباطمون بهتر بشه ؟ گفتم هیچی ، هرچیزی یه زمانی داره وقتی بگذره ، دیگه نمیشه کاریش کرد . دوست ندارم بلاکت کنم منو مجبور نکن . انگار این یکی بهش برخورد حتی خداحافظی هم نکرد و تامام . دیگه خبری ازش نشد خوشبختانه . 


- خب دیشب رفتم پهلوی علی و اصلا نشد که صحبت کنم . یه جورایی هم انگار با تماسهای زیادش توی این مدت منو تو رودرواسی گذاشت . این رو دوست نداشتم که نتونم در مورد اون حس بدم باهاش صحبت کنم ولی تقریبا مطمئنم که فهمیده و بعدش خواسته جبران کنه . مثلا توی روز اینقدر مشغله داره که ما تماس نداشته باشیم و اینو میدونم اما اون روز که از دندونپزشکی اومدم وسط روز پیغام داد که برگشتی از دندونپزشکی ؟ خوبی ؟ 


- چند تا از دوستای خیلی عزیز بجای اینکه کامنت بگذارن به من پیام میدن در هر صورت همه لطف میکنن ولی من نمیتونم اونجا جواب بدم و برای خودم حمل بر بی ادبیه . اگر کامنت بگذارن بهتر میشه ارتباط ایجاد کرد گرچه بازم هر جور خودتون راحتین 


- فردا شب مهمونی بزرگ و رسمی شرکت هست و از قبل برنامه ریزی کردیم با علی که با هم بریم و من خیلی هیجان دارم . هم اولین باره که مهمونی رسمی این شرکت رو میرم هم اولین حضور اجتماعی من و علی با هم هست . فردا قرار آرایشگاه دارم که موهام رو رنگساژ کنم و سشوار بکشم و بعد برم خونه حاضر بشم . 


خوب باشین ، همه جوره 


8 ژانویه 2024

دفعه پیش زیاد نوشتم شایدم دلم نمیخواست از علی بنویسم ...

این مسافرتم خیلی خوب بود و کلا خیلی خوش گذشت اما چیزی که تو این مسافرتم خیلی ناراحتم کرد این بود که در مدت دو هفته حتی یه پیغام کوچیک در حد مری کریسمس و هپی نیو یر از علی نگرفتم . بیخبری مطلق . خب من هیچوقت وقتی با دخترش هست بهش پیغام نمیدم و فکر میکنم اون موقع تمام وقتش متعلق به اونه ولی یه تصویر مری کریسمس براش فرستادم که جواب نداد و دیگه هم چیزی نگفت تا یکی دو روز پیش که پیغام داد که سال نو مبارک و من هنوز امریکا هستم و مسافرتت چطور بود ؟ من چند ساعت جواب ندادم و بعد نوشتم مسافرتم هم خوب بود هم بد . بعد نوشت من یکشنبه میام . منم خیلی رسمی جواب دادم پس یه قرار بگذاریم بریم بیرون صحبت کنیم . انقدر باهوش هست که فرق لحن منو با همیشه متوجه بشه و اونم گفت باشه . 

میتونم متوجه بشم که رابطه من با علی مثل رابطه من با محمد نیست . محمد مریض بود و مشکل داشت ولی کاملا مدل من بود و دائم در تماس و ارسال جوک و استیکر بود . وقتی رفته بود پسرش رو ببینه هر روز از خودش و پسرش و خونه ای که گرفته بود و جاهایی که رفته بودن عکس میفرستاد . علی مدل من نیست و وقتی هست خوبه اما وقتی نیست اهل تکست دادن و یا حتی زنگ زدن زیاد نیست ولی آدم سالمی هست و خوبی های زیادی داره . اینکه مدل من نیست رو قبول کردم و باهاش کنار اومدم اما کسی که دو هفته ازم خبر نداشته باشه و حتی دوتا 10 ثانیه نخواد وقت بگذاره و دو تا تبریک بگه به من اینو القا میکنه که اهمیتی برام قائل نیست و نمیتونم به دلیل ظاهر جذابش ، موقعیت کاری خوبش و آداب معاشرت بالاش باهاش باشم . البته همونطور که حدس میزدم زود فهمید که من ناراحت شدم و شنبه دوباره تکست داد که خوبی ؟ استراحت کردی ؟ گفتم آره فردا صبح راه میفتی ؟ گفت آره و اول پرسید کجا بریم بعد از ظهر ؟ من گفتم فرقی نداره و بعد گفت نزدیک تورنتو شدم بهت زنگ میزنم . یکشنبه باز از مرز تکست داد که من اینجا هستم و بهت زنگ میزنم اما انگار یه کم جلوتر به بارش برف شدید خورده بود و انقدر دیر رسید که قرارمون کنسل شد و فقط زنگ زد و یه مقدار صحبت کردیم تا بعدش همدیگه رو ببینیم . منم نمیخواستم تلفنی گله کنم و چون کلا بعدش هم خیلی پیگیر شده بود باهاش مثل همیشه حرف زدم . 

- از کار آشپزخونه بهتون بگم که خیلی بیشتر از اونی که فکر میکردیم وقت برد البته پسرم هم خیلی با دقت و سر صبر کار میکرد و هم اینکه کلا زمان مفید کار کردنش شاید دو سه ساعت در روز بود . ولی وقتی تموم شد اصلا عالی عالی شد و من و دخترم هی راه میریم میگیم چه خوب شده چه عالی شده کاش زودتر اینکارو میکردیم . خیلی خوشحالم از این کار . حالا دنبال این هستم که یه چیز مشابه برای کف آشپزخونه پیدا کنم که اون رو هم نو کنم . کلا از اینکه کف آشپزخونه یه رنگ چرک تاب هست و کثیفی و تمیزیش معلوم نیست ناراحتم و میخوام تقریبا سفید باشه البته نه سفید ساده . مثل سنگ سفید پیدا کردم که یه رگه هایی هم داره . ببینم چکار میکنیم .

خوب باشین

4 ژانویه 2024

- خب رفتم مسافرت و برگشتم . حساب کردم دیدم 7 سال بود مسافرت تفریحی نرفته بودم ! از اولش بگم که قبل رفتن دوستم لی لی که دعوت کرده بود گفت اون یکی دوستمون فرناز هم از لس انجلس میاد و خب این که خیلی خوب بود . بعد دوباره گفت  پروازهاتون تقریبا با هم میرسه آتلانتا و این شد که من که رسیدم فرودگاه رفتم گیت فرناز رو پیدا کردم و اونجا نشستم تا اومد . یادم نیست چند سال بود ندیده بودمش فکر کنم 37 سال و اون دوست لی لی بود و ما فقط به واسطه لی لی از هم خبر داشتیم ولی خب اون وقت که ایران بود هممون با هم دوست بودیم و جمع میشدیم . خلاصه دم گیت که دیدمش پریدیم بغل هم و من میخندیدم و اون گریه میکرد ! در واقع انقدر موقعیت سورئالی بود که هم خنده بهش میخورد و هم گریه . دیدن دو نفر بعد 37 سال !! خلاصه حرف زدیم و رفتیم تا خروجی فرودگاه رو پیدا کردیم و تاکسی گرفتیم که بریم خونه لی لی که خیلی هم دور بود . مثلا پرواز من از تورنتو تا آتلانتا 2 ساعت بود و مسافت فرودگاه تا خونه لی لی یک ساعت . خب این وسط هم بدون وقفه حرف میزدیم تا رسیدیم و دیگه لی لی پرید بیرون و ما دوتا رو بغل کرد . من 5 سال پیش لی لی رو تو تورنتو دیده بودم اما نمیدونم اون دوتا چند وقت بود هم رو ندیده بودن و میدونم خیلی بیشتر بوده . خونه لی لی خونه بسیار بسیار بزرگ و لوکسی بود و توی یه محوطه مثل شهرکهایی که ما تو شمال داریم بود . تو همین محوطه یه کلاب بود و لی لی گفت پاشیم بریم اونجا شام بخوریم . رفتیم  و غذا خوردیم و خب همینطور به حرف زدن ادامه دادیم و برگشتیم . نمیدونم خونه اش چند تا اتاق خواب داشت ولی خودش و بچه هاش تو همون طبقه همکف اتاق داشتن . لی لی  با فرناز رفت پایین و اتاق خواب اونو بهش نشون داد و بعد با من اومد طبقه بالا که اتاقم رو نشون بده . بالا دوتا اتاق بود یکیش رو مثل انباری استفاده میکردن و اون یکی اتاق مهمون بود با یه تخت دو نفره و پاتحتی و دراور و walk-in closet  داشت و دوتا اتاق یه دستشویی و حموم مشترک داشتن و من توی این اتاق ساکن شدم و از خستگی زود خوابم برد . فرداش لی لی گفت بلیط کنسرت گرفتم برای شب . یه گروهی میان و شبیه Beegees  میخونن . من خیلی از ایده اش خوشم نیومد ولی خب همه جا با دوستای خوب خوش میگذره . شب رفتیم و خیلی بهتر از تصورم بود . سه نفر خودشونو تقریبا شبیه گروه بی جیز کرده بودن ولی خیلی اغراق آمیز ادا در نمیاوردن . صداهاشون خیلی خیلی خوب بود و آهنگهای اونا رو کامممملا مثل خودشون میخوندن و اجراشون خیلی خوب بود . دیگه ملت هم که یا سر جاشون یا وسط به رقص اومدن و عالی بود . بعدش رفتیم یه رستوران خاورمیانه ای و غذای خوبی خوردیم  و برگشتیم خونه و بهمون گفت برای فردا نهار هم توی یه winery جا رزرو کرده . اینجا یه مزرعه انگور بود که کارگاه شراب هم داشتن و رستوران نسبتا لوکسی با ویوی عالی توش بود . یه قسمت هم فقط برای تست شراب بود . ما که رفتیم تو رستوران نشستیم و غذا خوردیم ولی راستش نمیدونم اینهمه راه و اون مبلغی که برای غذا داده شد ارزشش رو داشت یا نه . به نظرم چیز خاصی نبود .فقط مسیرش قشنگ بود .‌ از شرابش هم همه تعریف کردن که من که شراب نمیخورم یه کم به اصرار دوست لی لی چشیدم و مثل همیشه بدم اومد از مزه اش . 

فردا شبش شب سال نو بود و لی لی مهمون دعوت کرده بود . ما هم از صبح پا شدیم به کار . خریدها رو همه آنلاین انجام داد و سری به سری آوردن دم در بهمون تحویل دادن . ما افتادیم به جا دادن و شستن و سالاد درست کردن و سینی مزه چیدن و غیره .دیگه نزدیک اومدن مهمونها که شد ما رفتیم دوش گرفتیم و حاضر شدیم . کم کم مهمونها رسیدن مهمونا شامل اینا میشدن :یه خانم وایت با همسرش که خودش همکار لی لی بود و دندونپزشک بود . همون خانم  خواهش کرده بود دوستش رو بیاره و لی لی قبول کرده بود اونها هم یه زوج وایت بودن . دوست لی لی که باهاش کنسرت رفتیم یه خانم دکتر متخصص قلب  هندی بود که با شوهر و پسرش اومد . من و فرناز هم که بودیم و آخر سر یه آقای هندی تنها هم اومد که رشته اش آی تی بود . بعد فهمیدیم این آقا با لی لی تو دیتینگ اپ آشنا شده ولی بعد چند بار که هم رو دیدن لی لی عذر خواهی کرده و گفته آمادگی دیت نداره و خودش پیشنهاد داده جاست فرند باشن و اون آقا هم قبول کرده . 

مهمونی گرمی نبود . اون چهار نفر وایت با خودشون بودن من و فرناز بیشتر با اون خانم هندی بودیم . وسط مهمونی اون آقای تک هندی چشمش به بازی تخته خورد و گفت این چیه ؟ لی لی هم منو صدا کرد و گفت بلدی ؟ منم بلد بودم ولی خیلی وقت ازش گذشته و مثلا قرار شد به اون آقا یاد بدم . نشستیم به بازی و من یه جاییش رو اشتباه داشتم که لی لی اومد و یه کم غیر عادی به من پرخاش کرد که اینکه اشتیاهه و پاشو خودم میشینم و من پا شدم و از برخوردش دلخور شدم اما بخاطر اینهمه لطفی که در حقم کرده بود نمیخواستم اخم کنم و مهمونی رو خراب کنم .من نشستم کنار و منتظر یه بهانه بودم که برم . گفتم دخترت شام نخورده من براش شام ببرم و پا شدم و براش شام کشیدم و بردم طبقه همکف ( مهمونی عملا تو زیر زمین بود ) بعد نشستم با دخترش به حرف زدن و بعد دم نوش درست کردم و با هم نشستیم یه خوردن .این وسط فرناز که متوجه شده بود من ناراحت شدم اومد بهم سر زد و گفت چطوری ؟ گفتم عالی . دارم با این دختر گل معاشرت میکنم و عالیه و اون برگشت پایین . دیگه بعد یک ساعت برگشتم پایین و کم کم اون چهار نفر وایت خداحافظی کردن و گفتن جای دیگه دعوتن و باید برن . بعد اون آقای تک هندی رفت و ما موندیم با خانواده هندی . سال نو شد و ما همدیگه رو بغل کردیم و تبریک گفتیم و شامپاین باز کردیم و من یه کم خوردم و باز هم ازش خوشم نیومد و بعدش اونا رفتن . ما سه تا تا ساعت دو صبح یا حرف زدیم یا جمع و جور کردیم و رفتیم خوابیدیم . 

فردا صبحش سه تایی نشسته بودیم دور میز و صبحونه میخوردیم که من دیدم تو لینکد این برام درخواست کانکت اومد . باز کردم دیدم اسمش نا آشنا است و مال منطقه لی لی هست و عکس نداره و لی لی هم بینمون مشترکه . شک من به اون آقای هندی رفت . اسمش رو نشون دا دم به لی لی و گفتم این همون مهمون دیشبته ؟ گفت آزه !!! این تو رو چطور پیدا کرد ؟ فامیل تو رو پرسید ؟ گفتم نه فقط اسمم رو پرسیدبعد هم غیر ممکن نیست اینم که رشته اش آی تی هست و وارده . این هر جور هست میخواد از طریق دوستات یا هر چی خودشو به تو بچسبونه . قبولش کنم ؟ گفت آره . من اکسپت کردم و گذشت . شاید نیم ساعت بعد لی لی گوشیش رو برداشت و یکهو بلند یه فحشی داد. پرسیدیم چی شده ؟ گفت این آقاهه بهم پیغام داده که مرسی از مهمونی دیشب و من دیشب به شدت به مارال جذب شدم !!!! منم دهن باز دازم نگاه میکنم .لی لی جواب داد که She is involved   اما اون دوباره تکست داد که نه من فکر کنم اونم از من خوشش اومده . اینبار من فحش دادم . لی لی اصلا آدم با ملاحظه ای نیست و زنگ زد بهش و اونو شست و گذاشت کنار . بعدش هم کلی حرص خورد که من بهش گفتم چرا حرص میخوری ؟ این چکاره ماست که برامون مهم باشه کارش ؟ لی لی میگفت از خودم حرص میخورم که راهش دادم تو خونه ام و اگه احیانا هم از تو خوشش اومده باید اول شرایط تو رو از من میپرسید . منم لینکد این رو باز کردم دیدم طرف کلی پیغام داده و تقریبا همینا رو گفته . منم اصلا نمیخواستم لی لی ناراحت بشه گوشیم رو دادم دستش بخونه و گفتم چی جوابش رو بدم و جواب دادم . بعد لی لی گفت بلاکش کن . من فکر میکردم لینکد این بلاک نداره ولی دیدم داره و بلاکش کردم تامام ‌‌‌

حس من این بود که لی لی در عین اینکه به طرف گفته بود نمیخوام دیت داشته باشم اما بدون حس هم بهش نبوده و اینو درست نمیدونست که توی خونه خودش به دوست خودش اون طرف نخ بده و بره تو اینترنت پیداش کنه و بهش کانکت بشه . 

انقدر زیاد نوشتم که باشه دفعه بعد از علی میگم .