یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

16 ژانویه 2024

- یکی از چیزهایی که تو مسافرتم به آتلانتا اتفاق افتاد برخورد نزدیک با بچه های لی لی بود . من فقط یکبار اونها رو  اونم به مدت چند ساعت تو سال 2019 دیده بودم اما خب این بار فرق داشت و باهاشون توی یه خونه بودیم در حقیقت بازم پسرش رو زیاد ندیدم ولی دخترش رو چرا. 

این اواخر که با لی لی حرف میزدم خیلی در مورد دخترش حرف میزد و میگفت خیلی روحیه لطیف و شکننده ای داره و اصلا مثل من سخت و محکم نیست . البته سخت و محکم رو با جنبه منفیش میگفت . من گفتم بهش به اندازه کافی محبت میکنی ؟ گفت نه و چون من از مادرم محبت ندیدم انگار بلد نیستم . لی لی راست میگه . مادرش یکی از خودخواه ترین آدمهایی هست که من به عمرم دیدم . همه اطرافیان باید در خدمت اون باشن . وقتی پدر لی لی زنده بود انقدر مادرش رو دوست داشت و تحسینش میکرد که من توی کمتر زوجی این ارتباط یه طرفه رو دیده بودم . مادرشون اول خودش مهم بود بعد با فاصله زیادی خانواده اش . مدیریت هم میکرد دوندگی امریکا فرستادن بچه ها و مدیریت مالی و اینا رو هم انجام میداد اما خیلی خشک و مقرراتی . خلاصه لی لی  میگفت دخترم خیلی با احساسه و من نمیتونم اون احساسی رو که میخواد بهش بدم . 

- روزی که ما رسیدیم و با بچه ها سلام و علیک کردیم دیدم دخترش مریضه و جلو نیومد که ما مریض نشیم و از دور باهامون سلام و علیک کرد . بعد ما رفتیم شام بیرون و برگشتیم و دیدم لی لی اصلا نمیگه این بچه (یا بچه ها ) غذا داشتن و چی خوردن . من گفتم دخترت چی خورده ؟ گفت نمیدونم . خلاصه بهش گفتم بذار من یه سوپ براش درست کنم . گفت این موقع شب ؟ گفتم اگه مرغ داری که سریع میپزه . دید مرغ داره و من دست به کار شدم و نیم ساعته سوپ درست شد و راستش خیلی هم خوشمزه شد . لی لی هم دخترش رو صدا زد و ده بار گفت بیا ببین خاله مارال برات چه سوپی درست کرده . بعد من مشغول درست کردن دم نوش شدم براش چون گلوش درد میکرد . من با تیکه های زنجبیل و برش های لیمو ترش دم نوش درست میکنم که خیلی برای گلو درد و سرما خوردگی خوبه و با عسل شیرین میکنم . دخترش اون رو هم خورد و انگار خیلی آرومش کرد که تو اون چند روز هر بار ازش میپرسیدم چیزی میخوای ؟ میگفت میشه برام از اون چایی ها درست کنین ؟ 

در کل اون چند روزی که اونجا بودیم من حواسم به دخترش بود و گفتم که شب مهمونی هم که باز دخترش بخاطر حال بدش نیومد تو مهمونی من براش شام کشیدم و بردم . اینا رو گفتم که بگم این دختر با همون چند روز من رو دیدن ، دو دفعه و به فارسی به من گفت دوستت دارم . اینا رو که مینویسم قلبم ذوب میشه که این بچه چقدر کمبود محبت دیده و انقدر کسی رو نداره که بهش محبت کنه که این حرف رو زد چون من خودم بچه تین ایجر داشتم و میدونم که تین ایجر ها رو نمیشه با ده من عسل خورد . تقصیری هم ندارن خب غلیان هورمون و تغییرات زیادی دارن اما دختر لی لی که از مادرش هم محبت نمیبینه خیلی کمبود داره و دلم خیلی براش سوخت .

بچه های خود من هم خیلی کسی رو اطراف ندارن . از فامیلها البته مادر پدرشون و عموشون اینجا هستن و اونا رو میبینن اما من سعی میکنم توی هر فرصتی و به هر بهانه ای بهشون بگم که دوستشون دارم و یا یه کار کوچیک در حد توانایی خودم براشون بکنم . مثلا یه کادوی کوچیک در حد دالرما برای ولنتاین براشون بگیرم یا تکست مسیج بدم و بهشون یادآوری کنم که دوستشون دارم . 


- مهمونی شرکت هم رفتیم . از صبح شنبه که شبش قرار بود بریم مهمونی من شروع کردم به حاضر شدن دوش گرفتم ولی موهام رو نشستم و رفتم آرایشگاه . قبلا  که موهام رو هایلایت میکردم آرایشگرم گفت یه رنگساژ مجانی بعد هایلات میدم . منم گذاشتمش روز مهمونی و رفتم گفتم ریشه موهام رو رنگ کنه و بعد یه رنگساژ خیلی قشنگ کرد و بعد سشوار کشید . عملا فقط پول رنگ ریشه رو ازم گرفت . بعد رفتم خونه و لباسی که میخواستم بپوشم رو پیدا کردم و برای اولین بار و با ترس و لرز پوشیدم . چرا با ترس و لرز ؟ این لباس رو دو سال پیش خواهرم برام خریده بود و تا حالا حتی یکبار هم پرو نکرده بودم چون لباس شب بود و جایی نبود که بپوشم اما خوشبختانه خوب بود . آرایش زیادتری هم نسبت به همیشه کردم و راه افتادم و رفتم دنبال علی و رفتیم مهمونی . محل مهمونی خیلی مجلل بود و کلا مهمونی بسیار لوکسی بود از محل تحویل گرفتن پالتو و راهنما های که تو مسیر گذاشته بودن و محل خود مهمونی . مهمونی هم شامل 1500 نفر میشد که خب واقعا زیاد بود و خب همه کارمندهای اونتاریو ( استان ما) دعوت بودن . علی میگفت این عده خیلی زیاده . من بهش گفتم خب شرکت ما شعبه های خیلی زیادی داره و اینا فقط مال استان ما هستن که البته دفتر مرکزی اینجاست . خلاصه ما رفتیم و میزمون رو پیدا کردیم و نشستیم و تو گروه معمارها هماهنگی شده بود که اعضای گروه با هم دور یه میز بشینن. یعنی میزها 10 نفره بود و 6 تا میز رو چیده بودن که دور هر میز هم سینیور و هم اینترمیدیت و هم جونیور ولی همه از گروه معماری باشه . محیط سالن بسیار تاریک بود و بیشترش انقدر صدای موسیقی یا سخنرانی بلند بود که صدا به صدا نمیرسید اما من و علی کم و بیش حرف میزدیم . دوتا کوپن مشروب به هر کی داده بودن و سر میز هم بدون محدودیت شراب سفید و قرمز سرو میشد . ما هم یه کم مینشستیم و یه کم میرفتیم بیرون قدم میزدیم و دوباره میومدیم مینشستیم . هی از میزهای دیگه گروه خودمون میومدن بهمون سر میزدن و یه بار هم من و همکار اوکراینیم رفتیم به میزهای باقی مونده سر زدیم تا وقت شام شد . غذا رو توی 4 تا کورس سرو کردن و بین هر دو تا کورس فاصله مینداختن . پذیرایی بسیار لاکچری ولی مزه غذا ها متوسط بود . بد نبود ولی عالی نبود . 

رفتیم بیرون که از کوپن مشروبمون استفاده کنیم که اونا هم کوکتل نداشتن و من به زور یه لیوان سودا و لیمو و ودکا گرفتم و علی هم یه کوکا ! گرفت و برگشتیم . بعد شام موسیقی شروع شد و یه گروه موسیقی اومد که اصلا خوب نبود ولی ژستشون عالی بود . من گفتم ژستشون بهتراز کارشونه علی گفت مثل غذاشون (راست میگفت غذا بسیار لوکس بود ولی مزه اش معمولی بود ) ما هم رفتیم و یه کم رقصیدیم ولی زیاد رقصمون نیومد و دیگه برگشتیم سمت خونه ولی قبلش کوپن های مشروبمون رو دادم به یه نفر که حروم نشه .

نقد و بررسی  مهمونی و غیره ! : 

-دیدن همکارها تو اون محیط خیلی خوب بود و اینکه من توی شرکت به این معتبری کار میکنم و نشون دادنش به علی برام حس خوبی داشت . در کل هم مهمونی از متوسط بهتر بود اگر نقد کردم شاید به خاطر این بود که توقعم بیشتر بود . 

- وقتی رفتم دنبال علی و رفتیم و برگشتیم علیرغم اینکه خیلی به خودم رسیده بودم اصلا ازم تعریف نکرد و این یه کم عجیب بود چون در حالتهای خیلی معمولی تر ازم تعریف میکرد . 

- ازم تا حالا نخواسته که شب پیشش بمونم و من فکر میکردم که این شب رو ازم بخواد پیشش بمونم چون دیر از مهمونی قرار بود برگردیم و خونه اون خیلی نزدیکتر بود . من که منتظر شدم و دیدم ازم نخواست خودم بهش تکست دادم و با یه لحنی که چیز مهمی نیست ( واقعا حیاتی که نبود ) گفتم دلم میخواد امشب پیشت بمونم که جواب داد مدت خیلی زیادیه که شب کسی  پهلوم نخوابیده و با معذرت خواهی گفت که الان آمادگیش رو نداره و من گفتم اشکال نداره و بعد هم که همدیگه رو دیدیم در موردش حرف نزدیم . این درحالیه که راج تو قرار سوم ازم خواست بعد رستوران برم خونه اش و شب هم بمونم که عذرخواهی کردم و گفتم هنوز آمادگیش رو ندارم . یه جورایی هم ناراحت شدم و هم خوشحال . فکر کردم خب پس آدمی نیست که خیلی راحت بتونه با دیگران این ارتباط رو برقرار کنه .

- وقتی به دیگران معرفیش میکردم اصلا نمیدونستم ارتباطش با خودم رو چی بگم و فقط اسمش رو میگفتم .

- بدترین قسمت مهمونی به نظرم قسمت رقص بود که علی عین عین عین همسر سابقم میرقصید !! انگار استعداد آقایون ایرانی در همین حده و جالب اینجاست که من کلی به اون بدبخت نقد میکردم که بهتر برقص ولی الان انگار همون اون آدم داشت جلوم میرقصید ! البته منم خودم چیز جالبی نیستم . حالا رقص ایرانی یه چیزی ولی خارجکی که هچ


همین دیگه



نظرات 4 + ارسال نظر
زری.. پنج‌شنبه 28 دی 1402 ساعت 15:28 https://maneveshteh.blog.ir

مارال جان اون «میرسید» از این اصلاح خودکار گوشی بود، میرقصید منظورم بوده بود. الان پاسخت را خوندم برگشتم دیدم عه من که این نبود منظورم فهمیدم میرقصید نوشته بودم:) آره متوجه شدم فقط رقص هست.

به قول یه دوستی میگفت ما دهه پنجاه و شصتی ها همه مثل هم میرقصیدیم دو سر طیف بودیم خیلی خفن ها با استادی محمد خردادیان و اون طرف هم او ناشی ها که سعی میکرد از تو عروسی ها رقص یاد بگیریم :))) طبیعیه رقص ها اینقدر شبیه شده.

ببخشید منم اصلا متوجه نشدم که غلط تایپ شده . اما اون توصیفتون از رقص ما ها عاللللی بود . دقیقا خودشه

لیدا چهارشنبه 27 دی 1402 ساعت 16:42

چه خوب که محبت کردی به دختر لی لی،چند سالش بود؟اگر لی لی بدش نمیاد شمارشو بگیری و باهاش ارتباط داشته باش و یا به بچه هات آشناش کن،اما در مورد علی،این همه سردی از طرف او یه کم نگرانم کرده،دلیل جدایشو پرسیدی تا حالا؟هرمرد دیگه ای بود یا خودش پیشنهاد میداد یا پیشنهادی که زن بهش میداد رو تو هوا می قاپید

دختر لی لی 15 سالشه و یک بار به لی لی گفتم شماره دخترت رو میتونم داشته باشم گفتم حتما ولی بعد نداد شاید یادش رفت .
دلیل جداییش رو میدونم اخلاق نسبتا تند همسرش بوده و با چیزهایی که تعریف کرده فکر میکنم راست گفته

زری.. چهارشنبه 27 دی 1402 ساعت 13:01 https://maneveshteh.blog.ir

خیلی متاسفم که اینقدر عین همسر سابق میرسید، بنظرم آدم ترجیح میده چیزی شبیه قبل نباشه.
واقعا چرا از ظاهرت تعریفی نکرد؟ برای من هم عجیب اومد.
در مورد شب اونجا موندن، باهات موافقم یه جوری هم خوبی داره و هم بدی. هاهاها دفعه بعدی دیدی راه نزدیکتره خودت بگو ببین من اینجا میخوابم فردا میرم:)))
در مورد دختر لی لی، چقدر غصه ام شد:( طفلکی بچه مریض بوده و واقعا اسمش سرماخوردگی هست لعنتی آدم چقدر حس بی پناهی داره:( چرا مامانش متوجه این موضوع نمیشه؟ یعنی خودش هم مریض میشه زودرنج نمیشه؟ دلش نمیخواد کسی مراقبتش کنه؟ پسر من این روزها سرما خورده هر وقت ضعف میکنه و به قول خودش سرش گیج میره بغلش میگیرم، هرچند نگرانم ازش مریضی را بگیرم ولی دلم برای اون حس بی پناهی اش میسوزه، امروز عصر میگفت چرا وقتی اینطوری بغلم میگیری اینقدر خوشحال میشم؟ بهش گفتم چون تو مریضی آدم دلش میخواد ازش مراقبت بشه و من بغلت میکنم تو مطمین میشی من کنارت هست:) این پسر کلاس اولی هست:)) ایکاش لی لی هم یه کم خودش را تو موقعیت های دخترش تصور کنه و ببینه چه انتظاری داره و همون کار را برای دخترش انجام بده.

علی اصلا مثل همسر سابق نیست و زمین تا آسمون باهاش فرق داره فقط رقصیدنش عین اون بود که خیلی باعث تعجب من شد .
نمیدونم به لی لی چی بگم فقط دلم برای دخترش خیلی سوخت . قبلا به لی لی گفته بودم تو که خودت از مادرت انتقاد میکنی راه اونو ادامه نده و این زنجیره رو بشکن ولی انگار نمیتونه

marjan سه‌شنبه 26 دی 1402 ساعت 13:23

1-منم کریسمس پارتی های شرکت خودم و همسرم همیشه بهم میچسبید تا زمانی که بچه دار شدم و دیگه نرفتم. امسال هم مال خودم و پیچوندم و مال همسرم هم اون خودش رفت چون مجبور بود. 2-2-2-واسه دختر لی لی دلم واقعا سوخت.
3- ا اگه تو ازدواج مشکل اساسی یکی از دو طرف نداشته باشه میتونم بگم که معمولاً آدم ها یک پکیج مشترک از ایرادها دارند - دوستی داشتم که دلشو شوهرش زده بود و تو ایرادهای طرف میگفت که خر و پف میکنه نمیذاره بخوابه-بهش گفتم میتونی گارانتی بدی با کس دیگه بری خروپف نمیکنه

با همه حرفات موافقم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.