یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

731 - دعا ؟!!!

- نمیدونم چرا از اصطلاح دعا میکنم برات ، دعام پشت سرته و ... حالم به هم میخوره .

- هیچوقت حس اینکه چیزی با دعا درست شده به من دست نداده . در نزدیکترین حالت ممکنه به گرفتن چیزی بودم و نذر کردم ... و یکهو از دستم پرید . به شدت به شدت بی اعتقادم ، اصلا اینطور نبودم اما چیزهایی پیش اومد که ... خیلی مفصله نمیشه گفت ولی دیدم بهتره به یه چیز واهی هیچوقت دل نبندم . 


- اینو از وبلاگ قبلیم برداشتم . یک سال از رسیدنمون به کانادا میگذشت که اینطوری شد :

وقتی قضیه ایران رفتنمون جور شد خودمون هم باورمون نمیشد . حدا رو شکر خوب جور شد . یک بار داشتم با مادر همسر حرف میزدم و گفتم که خودمون اصلا فکر ایران اومدن نبودیم وقتی اومدیم تورنتو و فکر نمیکردیم به این زودی برگردیم . خدا رو شکر که جور شد . اون هم گفت آره دختر برادرم خانم الف داشته میگفته باریکلا به این زن و شوهر. با دوتا بچه رفتند و خودشونو جا انداختن و حالا انقدر کارشون روی رواله ( الیته میدونین که مرغ همسایه غازه ) که دارن میان ایران هم سر بزنن . مادر همسر هم به این خانم الف گفته خب معلومه ...- من هم رفتم توی فکر که الان میگه ببین اینا چقدر زحمت کشیدند و چقدر خودشونو هلاک کردن و ... - که ادامه داد بعله خب معلومه اینطوری میشه وقتی من انقدر براشون دعا میکنم تازه حالا ببین مامان عروسم چقدر براشون دعا میکنه .


عجب خری بودیم انقدر جون کندیم . خب مینشستیم سر جامون و میگفتیم اونا برامون دعا کنن دیگه .