یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

684 - سرنوشت

چند روز پیش یه داستانی شنیدم که فکر میکردم فقط تو فیلمها یه همچین اتفاقی ممکنه بیفته .

 خانم ب یه دختر خیلی خوشگل 18 ساله بوده که آقای ب از دوستهای خانوادگیشون خوشش میاد ازش . آقای ب یه نسبتی هم با آقای میم داشته و بهش میگه من قصد دارم برم خواستگاری خانم ب که مادرش با مادربزرگ من دوسته . آقای ب هم میگه به سلامتی . بعد یه اتفاقی میفته و خیلی اتفاقی آقای میم خانم ب رو میبینه و وقتی میبینه خیلی خوشگله و خانواده اش هم خوب هستن رو هوا ازش خواستگاری میکنه و وقتی عقد کردن یه نامه به آقای ب مینویسه که من باهاش ازدواج کردم بیخیالش بشو و تمام . آقای ب هم که کاری نمیتونسته بکنه و اونم بعدا ازدواج میکنه و با دو تا بچه چند سال پیش از همسرش جدا میشه .

از اونطرف آقای میم بلاهایی سر خانواده اش میاره که واقعا دل آدم به درد میاد ، مثل کلاهبرداری و بدهکاری و چند بار زندان افتادن و همسر بدبختش کلی به این در اون در زد تا چند بار اونو از زندان آزاد کنه ولی بالاخره آخرین بار توی همون زندان هم از نارسایی کلیه فوت میکنه در حالی زن و بچه هاش حتی یه خونه اون موقع نداشتن و کلی مشکل براشون باقی می مونه .

آقای ب که از فامیلهای دور آقای میم بود بعد از شنیدن خبر فوت آقای میم چند ماه صبر میکنه و بعد خواهرش رو میفرسته خواستگاری خانم ب . الان عقد کردن و قبل عید میخوان برن خونه خودشون و تازه خانم ب از ماجرای علاقه اون در دوران جوونیش خبر دار شده . سرنوشت عجب چیزیه

683 - بگم یا نگم ؟

چرا بعضی اوقات حس میکنم نیاز عجیبی به نوشتن دارم ؟

این سه روز تعطیلی که گذشت خیلی خسته شدم خرید شهروند و کلی کار دیگه نفسم رو برید . جمعه شب دیگه نا نداشتم روی پام بایستم ولی خب چاره ای نیست و باید ادامه بدم .

دلتنگیم برای پسرم داره روز به روز بیشتر میشه و میدونم منطقی نیست . کدوم عشقی منطقیه که این یکی باشه ؟

یه جورایی نیاز دارم به نوشتن ولی وقتی میام سر کار یادم میره در مورد چی میخواستم بنویسم . وقتی توی کوچه میبینم راننده فلان ماشین شاسی بلند وقتی میاد سوار ماشینش بشه تبلیغهایی که روی ماشینش گذاشتن رو فرت میریزه وسط کوچه نمیدونم چی باید بگم .

خیریه ای که توش فعالیت میکنم یه گروه تلگرامی داره .وقتی یه مهندس برق یه فیلم شوخی با مهندسای ساختمان میگذاره و مهندس برق بعدی میاد میگه ول کنین این مهندس قلابیها رو ! وقتی میفهمه بهم برخورده و جوابشو خیلی تند میدم میگه بیا اصلا مدرکامون عوض !!! به چه مناسبت ؟ من کی گفتم برق بهتر از ساختمانه و یا برعکس ؟ بهش میگم مثلا تو آدم تحصیلکرده ای؟ و دیگه چیزی ندارم بگم .

وقتی یه خانم بازیگر توی ورزشگاه کشورش دوست نداره بره و میگه وسط اونهمه مرد احساس بدی دارم و چه خوبه که تو ایران نمیگذارن خانمها برن ورزشگاه !!!! بعد عکس خودشو توی ورزشگاه ابوظبی میبینم و فکر میکنم وسط مردهای ایرانی ناراحتی و وسط مردهای عرب ناراحت نیستی ؟ ولی چیزی ندارم بگم .

وقتی مادرم میگه برو خارج از کشور پیش بچه ات چند سال بمون تا مستقل بشه و بعد برگرد ایران ، اونوقت شهریور که من سه هفته رفتم مسافرت و برگشتم مادرم و پدرم هر دو  زدن زیر گریه که دلمون برات تنگ شده بود ... چی میتونم بگم ؟

دوست ندارم از ایران برم ولی با هر کی صحبت میکنم میگه درست بشو نیست که نیست .. چی باید بگم ؟