یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

۱۹ فوریه ۲۰۲۴

- فردا شبی که پسرم رفت ، رفتم دنبال دخترم از ایستگاه اتوبوس بیارمش خونه . تا سوار شد گفت مامان بین شما چی شده ؟ با توجه به اینکه دختر و پسر من خیلی به هم نزدیک هستن و همیشه هوای هم رو دارن گفتم الان میخواد منو محکوم کنه . گفتم به خدا من چیزی بهش نگفتم و فقط گفتم اینطوری نمیشه که نه درس بخونی و نه کار کنی و یه نفر به من گفته توی مادر لایف کوچ احتیاج داری که هیچی بهش نمیگی . دخترم گفت مامان خوب شد که رفت ! آخه اینطوری که نمیشه توی این سن نه کار بکنه و نه درس بخونه !! من انتظار نداشتم اینو بگه . گفتم تو هم همینطور فکر میکنی ؟ گفت آره . گفت دلم نمیخواست اینو به زبون بیارم اما من یه وقت فکر میکنم خانواده دوست پسرم رو فقط دلم میخواد با تو آشنا کنم  ، حالا بابا تو سن بالا مهاجرت کرده که نتونسته کار تخصصی گیر بیاره ولی خب تو که دیرتر از اون هم اومدی چطور تونستی کار تخصصی گیر بیاری ؟ دیگه برادرم که اصلا جای دفاع نداره . دلم سوخت برای خودم و خودش ولی خوشحال شدم که از این شرایط ناراحت نیست .


- آخر هفته یه عده که همه سن بچه هام بودن رو دعوت کرده بودم . بچه های  دوستام که تورنتو تنها زندگی میکنن و یکی دوتا از دوستای اونها . اون شبی که پسرم وسایلش رو جمع میکرد و میرفت  گفتم یکشنبه که مهمون داریم میای ؟ گفت حالا ببینم . منم تصمیم گرفتم دیگه چیزی بهش نگم و ازش دعوت نکنم . قبل مهمونی هم هر چیزی اضافه بود رو رفتم گذاشتم تو اتاقش و دفتر کتابهای خودم رو (که مثلا قراره درس بخونم ) گذاشتم روی میز کارش و یه جورایی خواستم بهش بفهمونم که مشکلی با نبودنش نداریم . شنبه صبح زنگ زد که مهمونی چه ساعتیه ؟‌گفتم امشب نیست و فردا شبه . گفت باشه . یکشنبه زنگ زد که میتونم یه کم زودتر از مهمونی بیام اونجا دوش بگیرم . گفتم معلومه که میتونی بیای . اومد و چیزی در مورد اتاقش نگفت ، یه کم کمک کرد و دوش گرفت و آماده شد و بچه ها اومدن و خیلی خوش گذشت . وقتی پسرم اومد بهش گفتم با ماشین اومدی ؟ گفت آره آخه میخوام ابزار کارم رو ببرم (؟!) گفتم چرا ؟ گفت آخه از سه شنبه دارم میرم سر کار !!!!!!!!!!!!!!!!!!!! گفتم مبارکه کجا ؟ گفت همون خونه ای که بابا و عمو گرفتن برای بازسازی . گفتم  اونا که مدتیه اونجا رو گرفتن  چی شد الان قرار شد بری سر کار ؟ گفت خودم خیلی به بابا گفتم و ازش خواستم . توی دلم گفتم کارفرما حتی اگه پدرت هم باشه باید پیگیر باشی تا کار بهت بده . گفتم به سلامت و خوشحال شدم . حالا ببینم چطور پیش میره ولی خب به نظر میرسه یه تلنگری بهش خورده البته واقعا باید دید چطور پیش میره .

14 فوریه 2024

- این روزا که از خونه کار میکردم  از همیشه بیشتر از دست پسرم حرص میخوردم  چون میدیدم که تمام زمانش رو به بطالت مطلق میگذرونه و از اون طرف هم دخترم وحشتناک درس میخونه و روی کارهای دانشگاهش کار میکنه و تضاد شدیدی وجود داره . حتی در مورد کارهای خونه اینطوره که کارهای نظافت خونه بین بچه ها تقسیم شده و هر هفته اونا خونه رو تمیز میکنن و این ویکند دخترم نتونست سهم خودشو انجام بده و منطقیش این بود که پسرم همه کارها رو انجام بده  ولی اون سهم خودشو هم انجام نداد و اصولا دیگه همه کار رو دونه دونه باید بهش بگم که انجام بده حتی در حد کمترین کار که بردن زباله ها به پارکینگ هست . 

منم با اینکه خیلی خودمو کنترل میکنم که جوش نیارم دوشنبه عصر  به پسرم گفتم بیا میخوام باهات حرف بزنم . اومد و پرسیدم  مامان چکار داری میکنی ؟ این بطالت مطلقه . اونم شروع کرد به آه کشیدن واوووف کردن که مثلا من حالم خیلی بده و گفت اگه شهامت داشتم خودمو میکشتم ( حرف خیلی بدی بود اما چقدر باید با این حرف منو بترسونه که من نگم بالا چشمت ابروست ؟ ) گفتم میدونم حالت بده اما خب راندمان آدم توی حال بد کم میشه اما  صفر نمیشه . اشکال نداره 40 ساعت در هفته کار نکنی اما 20 ساعت کار کن . درس 3 ساله رو تو 6 سال تموم کن اما یه کاری بکن . توی این سن تو باید لیسانس گرفته باشی و با یه حقوق مثلا فلان قدر کار بکنی ،  من با یه مشاور حرف زدم که بهت لایف کوچ معرفی کنه به من پریده که توی مادر لایف کوچ احتیاج داری که پسرت تو این سن توی خونه ات بیکاره و تو داری ازش پذیرایی میکنی . لحنش رو عصبی کرد ( عین پدرش شد لحنش این موقع ) که مشکلت منم ؟ نارحتی من توی خونه ام ؟ من میرم . منو میگی !!!! من گفتم من کی گفتم با بودنت مشکل دارم ؟ گفت همین امشب هم میرم ! گفتم کجا میری ؟ گفت میرم پیش بابا و پا شد وسایلش رو جمع کرد . دیدم پدرش به من تکست داد میدونی که داره میاد پیش من ؟ گفتم آره اما من بهش نگفتم بره . گفت خودش هم نگفت تو گفتی و بعد اومد دنبالش و بردش . 

- سالی که کنکور دادم من معماری قبول شدم و پسر عمه ام علوم اقتصادی دانشگاه خودمون . دانشکده اون نزدیک دانشکده ما بود و بعضی اوقات میومد به دوستهایی که دانشکده ما داشت سر میزد . یه باربرام تعریف کرد که دوستاش بهش گفته بودن تو خجالت نکشیدی که دختر داییت معماری قبول شده تو علوم اقتصادی ؟ حالا اونا هم اغراق کردن ولی من موندم از پسرم که میبینه خواهرش که ازش کوچیکتره بزودی لیسانسش رو میگیره و کار هم میکنه ( با اینکه درسش بی نهایت سنگینه ) و این بیکار مطلقه ؟!! مادرش در سن بازنشستگی تازه رفته جایی استخدام شده که روزی 2 ساعت باید رانندگی کنه اونوقت من میرسم خونه میبینم آشپزخونه جمع نشده و ظرفها کثیفه !

- با مادر و پدرم حرف میزدم و گفتم اینطور شده دیدم مادرم گفت باهاش مدارا کن !!!! حالا اینو مادری میگه که یک بار ما رو کلاس تابستونی ثبت نام نکرده اما با ما دعوا میکرد که چرا تو تابستون دارین وقت تلف میکنین و کار مفیدی نمیکنین . خودتون برای خودتون کار مفید تعریف کنین . بعد هم که ما دوتا خواهرا هر دو وارد رشته های پر کار دانشگاهی شدیم که نه دیگه عید داشتیم نه تعطیلات تابستونی . به مامانم گفت تو و خواهرم یک هزارم من صبوری نداشتین تو زندگی با بچه هاتون . گفت آره راست میگی . شاید دید که دارم منفجر میشم .

- بعد هم نشستم فکر کردم شاید هم بد نشد . خونه پدرش به راحتی اینجا نیست براش . وسایلش نیست و پدرش هم مثل من سرویس بده نیست . مادربزرگش هم اونجا زندگی میکنه و احتمالا با محبت کردن یه کم کلافه میکنه اینو . امیدوارم اونجا خیلی راحت نباشه . 


۱۱ فوریه ۲۰۲۴

- اتفاق جدیدی نیفتاده ، با عوارض ضعف دارم دست و پنجه نرم میکنم و یه روز خوبم یه روز بد و خیلی هم بد . خوشبختانه مدیرم خیلی باهام راه اومده و غیر از اون یک هفته ای که از خونه کار کردم الان بیشتر روزها میرم شعبه نزدیک شرکت کار میکنم و برام خیلی راحتتره . فرق رانندگیش برام خیلی زیاده و ۲ ساعت رانندگی تبدیل میشه به ۲۰ دقیقه رانندگی و خیلی کمتر خسته میشم . 

- علی رو طبق معمول میبینم و اتفاق خاصی در موردش برام نیفتاده .

- پسرم هم مثل قبله و کار خاصی نمیکنه . از پدرشون هم خبر زیادی ندارم و خوشبختانه مدتیه که زیاد بهم تکست یا وویس نمیده یه جورایی از اینکه بهش جواب بدم قطع امید کرده اما امروز بعد از مدتها قراره ببینمش چون برای تولد پسرم دعوت کرده رستوران .

-یه وضعی که یه کم اذیتم کرد این پروژه شخصی بود که با این حالم وقتی از سر کار میومدم خونه تازه باید مینشستم و قرارداد مینوشتم و با کارفرما صحبت میکردم و برام آسون نبود اما واقعیتش اینه که زندگی آسون نیست .

- وقتی این شرکت استخدام شدم خیلی از دوستام بهم میگفتن وای رانندگیش خیلی زیاده میری ؟ گفتم من تو زندگی کارهای (ببخشید ) خرکی زیاد کردم که بعد هم برای پولش و نتیجه اش خودم تصمیم نگرفتم و به هدر رفته . حالا اینم روش فقط فرقش اینه که حالا برای نتیجه اش خودم تصمیم میگیرم و نتیجه اش رو میبینم و بازم یه درجه بهتره . 

خوش باشین

5 فوریه 2024

- روزای خیلی بدی رو گذروندم و حالم واقعا بد شد . انقدر برای تقویت ماهیچه و کباب و جگر خوردم که حالم بهم خورد . اصولا من روز عادیش هم از گوشت قرمز خوشم نمیومد و فکر کن چیزی که خیلی دوست نداری رو پشت سر هم بخوری ! بالاخره شنبه و یکشنبه ای که گذشت یه کم بهتر شدم و دیدم 11 روزه نرفتم شرکت یا از خونه کار کردم یا مرخصی استعلاجی داشتم ( استعلاجی به فارسی چی میشه ؟!!!) خلاصه یکشنبه بعد از ظهر دیدم چقدر حالم خوبه و قرار جیم بعد کار رو هم گذاشتم و دوشنبه صبح پاشدم و ماشین رو برداشتم و رفتم سمت شرکت . وقتی رسیدم دیدم نه خیر زیادی به خودم کردیت دادم و سرم داره گیج میره . فعلا نشستم سر کارم ولی فردا رو نمیدونم چی بشه ولی زیاد حالم خوب نیست و سرم هنوز گیج میره . 

- علی هم پنجشنبه بهم پیغام داد چطوری ؟ میتونی رانندگی کنی ؟ گفتم نه . گفت باشه من ساعت 2 با صاحب شرکت جلسه دارم بعد بهت تکست میزنم که میتونم بیام پهلوت یا نه . بعدش گفت میاد و اومد و گفت توی همین جلسه بهم گفته فردا بلیط گرفتم برای یه کاری بریم ونکوور !! گفتم مگه خریده شما رو ؟ علی گفت دیروز بهم بونس داده . رقمی که گفت از حقوق یک سال من بیشتر بود . گفتم خب خریده دیگه ! گفت همین کارا رو میکنه که دهن منو میبنده ! بعد یه مقدار در مورد مشکلی که براش پیش اومده بود حرف زدیم و من یه پیشنهادهایی بهش دادم که یکیش رو گفت خوبه همین کارو میکنم ببینم چطور میشه . فرداش هم که رفت مسافرت و فعلا برنگشته . 

- توی شرکت قبلی یه بار یه کار نسبتا غیر روتین انجام دادیم .کار ما فقط مجتمع های بزرگ مسکونی بود اما یه بار یکی از روسا بهم گفت یکی از کارفرماها یه خونه برای مادر و پدرش میخواد طراحی کنه و توی شرکت مجبوریم اینکار براش بکنیم و من کارهاش رو انجام دادم . حالا طرح تو شهرداری تایید شده و نقشه های اجراییش رو میخوان و این اصلا کار شرکت قبلی نیست و همون رییس بهم گفت اگه قبول میکنی به عنوان کار شخصی براش انجام بده ! منم از خدا خواسته . حالا با طرف حرف زدم و قراره امروز و فردا یه قرارداد براش بفرستم که انجام بدم . پولش زیاد نیست ولی از هیچی بهتره و مهمتر از همه اینه که کارفرما در مورد یه کار مشابه هم باهام حرف زده و ممکنه ادامه دار باشه . 

واقعیتش اینه که شرایط مالیم بد نیست به قولی دستم به دهنم میرسه اما دایم باید در حال حساب و کتاب باشم و بدون یه قرون دوزار کردن نمیتونم زندگی کنم . از این شرایط در این سن و بعد از 30 سال کار کردن خسته شدم و امیدوارم بتونم درآمد بیشتری داشته باشم . 


31 ژانویه 2024

- حالم کماکان خوب نیست ولی از قبل بهترم  . روز دوشنبه رو از خونه کار کردم و دیدم تواناییش رو دارم . حالا فردا میرم شرکت ولی اگه بازم حالم خوب نبود بعدش به دکترم سر میزنم . 

- دیروز علی داشت از امریکا راه میفتاد برگرده پیغام داد من دارم میام سمت تورنتو و چه هفته ای داشتم ! من نوشتم با احتیاط بیا چون هوا یه مقدار گرفته است و منم همش مریض بودم . گفت حالا صحبت میکنیم . گفتم باشه هر وقت تونستی زنگ بزن ولی نزد و من خیلی ناراحت شدم . اگه من میفهمیدم مریضه حداقل کاری که میکردم این بود که زنگ بزنم و ببینم چکار میتونم بکنم . ذهنم خیلی خرابه و باید باهاش صحبت کنم . امیدوارم مثل دفعه قبل نکنه که انقدر طولش بده که موضوع لوث بشه و نتونم صحبت کنم. اخلاقهای گند خودمو میشناسم اگه الان حرف نزنم بعدش به حالت فوران میفتم و این اصلا خوب نیست .  امروز که دوشنبه باشه پیغام داد من دیشب دیر رسیدم خونه و امروز زنگ میزنم . من جواب ندادم . 

- بیشتر از 6 ماهه برای ویزای مادر و پدرم اقدام کردم و جواب نگرفتم و اعصابم خورده . به شدت نگرانشون هستم و باید بیارمشون پیش خودم . خواهرم قبلا همه کار براشون میکرد ولی انقدر منت به سر من میگذاشت و انقدر بد رفتار میکرد که من واقعا حالم بد میشد از دستش ولی خب هیچی نمیگفتم . یکی از آخرین بارها خودش گفت اصلا بهتره ما با هم تماس نداشته باشیم من کارهای اینا ( مامان و بابا ) رو برات تعریف میکنم اعصابم خورد میشه !!! تقریبا تماسمون قطع شد و بعدش هم پدرم یه تکست مسیج بدی بهش زد که خیلی ناراحتش کرد و من هر چی بهش گفتم بابا پیر شده و ذهنش کار نمیکنه و بدبین شده و تو ول کن اصلا گوش نداد و دیگه بهشون نه تلفن زد نه سر زد . من به بابا گفتم تکستی که زدی بد بوده و انصاف نبود گفت حالا چکار کنم ؟ گفتم ازش عذرخواهی کن . این کارو کرده نگو اون اصلا تلفنهای مامان و بابا رو بلاک کرده !!! و دریافت نکرد . من بهش گفتم و اون گفت دیگه برام مهم نیست و من کاری باهاشون ندارم . حالا یه پدر و مادر پیر دارم که یه دخترشون اونور دنیاست و دختر دیگه شون که توی همون محله است باهاشون قهره و بدترین قسمت ماجرا اینه که پسر خواهرم که واقعا پیش مامان و بابای من بزرگ شده هم یه مدتی خیلی کم بهشون سر میزده و بعد اونم نمیدونم از چی ناراحت شده و اونم بیخیال شده و الان همسایه ها دارن خرید و کارهای مامان و بابای منو میکنن و خیلی برای من خجالت آوره.

- علی بالاخره تماس گرفت و گفت چه مشکلی براش پیش اومده بوده . به شدت تحت تنش هست و واقعا به نظرم مشکل بزرگی هست ولی بهش گفتم که حالا درگیری روحی داشتی و میفهمم ولی اگه میگفتی درگیری کاری داشتی و حتی چند دقیقه وقت نداشتی که پیغام بدی خیلی ناراحت کننده بود و قرار گذشتیم که بعد همدیگه رو ببینیم . حالا امروز عصر که باید برم دکتر و فعلا درگیر خودم هستم و اونم درگیر کار خودش .