یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

20 دسامبر 2023

خیلی نزدیک تعطیلات هستیم و روز شماری میکنم براش . میدونم زود میرسه ولی میدونم که زود هم تموم میشه . 

قراره 5 روز برم پیش دوستم تو آتلانتا ولی چون دوستم خودش اول تعطیلات مسافرته باید آخر تعطیلات برم ولی بازم خوبه .

چند شب پیش بعد از یک روز کاری و بعد ورزش رفتم فروشگاه و چند تا تایل برای Backsplash  (به حد فاصل بین دو کابینت میگن )خریدم که کار آشپزخونه رو پسرم شروع کنه . رسیدم خونه دیدم خوابه . تو دلم احساس خوبی نداشتم که من تو این سن اینقدر باید کار کنم ولی ... هیچی نگفتم و دوست پسر دخترم هم خونه بود شام رو گرم کردیم و نشستیم و خوردیم . بعد شام دیگه چشمام رو نمیتونستم باز نگه دارم ولی مگه این پسره میرفت ! دیگه رفتم گرفتم خوابیدم و فرداش که بیدار شدم دیدم داره برف میاد و نرفتم شرکت و از خونه شروع کردم کار کردن و وقتی  پسرم بیدار شد گفتم برو کارو شروع کن بهت سر میزنم . دیدم اومد بالای سر میز کارم که کاتر برداره . گفتم کاترهای من کوچیک هستن و بدرد اون کار نمیخوره . کاتر خودت رو بردار گفت وسایلم همه تو کالج هست . هیچی دوباره ماشین رو برداشت و رفت وسایلش رو آورد و بعد  گرفت خوابید . عصری رفتیم بیرون و وسط راه بهش گفتم کاترت تیغ داره یا بخریم ؟ گفت نمیدونم ! رفتیم خونه گفتم خب شروع کن . رفت و اومد گفت کاترم تیغ نداره برم بخرم ؟ گفتم نه فردا خودم میخرم . یعنی فقط برای شروع این کار فعلا منو به خدا رسونده و هنوز هم شروع نکرده . احساس میکنم جایزه صبر ایوب حقمه ولی بهم داده نمیشه . امروز کاتر بخرم ببینم دیگه مشکل چیه .

13 دسامبر 2023

سلام به همگی 

پسرم اوضاعش بهتره . ازش خواستم شروع کنه بین کابینتها رو کاشی کنه و باید از اندازه گیری شروع کنه . البته کاشی که نه , چبزی که بشه چسبوند و راحت باشه چون آشپزخونه ام در کل بازسازی احتیاج داره که من نمیتونم فعلا انجام بدم ولی نمیخوام هم زیاد خرج کنم . اینطوری اونم سرش گرم میشه . 

علی هفته پیش پیغام داد و عذرخواهی کرد که ویکند نمیتونیم هم رو ببینیم و منم گفتم اشکال نداره و  عذرخواهی نداره . بعدش شنبه صبح پیغام داد که دارم میرم خونه جدید رییسم و مهمونی گرفته . پرسید بچه ها شب خونه هستن ؟ من گفتم هستن ولی اگر بخوای میتونم ازشون بخوام برن بیرون و همینطور هم شد و بچه ها رو فرستادم شام بیرون (مهمون من ) و علی اومد . کلافه بود از مهمونی بازیهای قبل کریسمس و گفت خسته شدم از مهمونی رفتن و سیخ تو رستوران نشستن و چرت و پرت گفتن . گفتم بزودی تموم میشه نگران نباش و نشستیم فیلم Family man  با بازی نیکلاس کیج رو به پیشنهاد من دیدیم و بسیار خوشش اومد . با توجه به فیلمهای اخیر نیکلاس کیج زیاد انتظار نداشت فیلم خوبی باشه ولی خیلی خوشش اومد . 

متوجه هستم که خیل خیلی کُند داریم پیش میریم و هنوز حرف محبت آمیزی به جز دلم تنگ شده بینمون رد و بدل نشده . اگه به من بود خیلی سریعتر پیش میرفتم که الان فکر میکنم کار غلطی بوده ( حداقل در مورد علی ) و خوشحالم که شرایط روحیش رو متوجه میشم و با محبت کردن زیاد بار احساسی نمیگذارم روی دوشش . 

یه جیزی که در مورد علی هست اینه که با اینکه سالهای زیادی با همسرش زندگی کرده ولی زندگی سردی داشته و خیلی عاشق وار نبودن و الان میفهمم که چرا دفعه پیش که دیدمش از الان هم سردتر و بی احساس تر بود برای اینکه اینطوری عادت کرده . خوشبختانه الان خیلی بهتره . با اینکه کارش جوریه که خیلی تماس تلفنی نداریم ولی وقتی هم رو میبینیم با احساس تره . 

در کل همیشه با آدمهایی که رابطه طولانی تو عمرشون نداشتن یه جوری با احتیاط رفتار میکنم . محمد آدمی بود که نه تنها ازدواجش زیاد طول کشیده بود بلکه حس میکردم آدم عاشقی بوده تو زندگیش . حمید یه ازدواج 4-5 ساله داشته که نصفش هم به کشمکش طلاق گذشته . یه بار از راج - که هیچوقت ازدواج نکرده بود - پرسیدم که تو هیچوقت رابطه طولانی مدت داشتی ؟ گفت آره مثلا یکیش 3 سال طول کشید . گفتم خب طولانیش چقدر طول کشید . گفت میگم که 3 سال !  اصلا فکرشو نمیکردم که 3 سال براش طولانی باشه . 

دفعه پیش که با علی حرف زدم گفتم دارم تلاش میکنم که سریع پیش نریم و گفت خیلی ممنونم ازت . اگه میخواستی سریع پیش بری من اذیت میشدم و شاید نمیتونستم اونطور ادامه بدم . 


خبر دیگه اینکه توی این مدت حمید دوبار تلفن زده ولی من جواب ندادم . دیگه تکست هم نداد . پیگیریش بد نیست ولی زمانبندیش افتضاحه و دیگه وقتش نیست . 


یه درخت کریسمس که به شدت حراج خورده بود خریدم و کادوهای کریسمس رو گذاشتم زیرش و راستش از حس و حالی که به خونمون داد خوشم اومد . خیلی مقاومت کردم در مورد پذیرفتن کریسمس به عنوان یه event  ولی الان حس خوبی دارم . همون کادو کردن بسته ها و گذاشتنش  زیر درخت کریسمس هم خیلی حس خوبی داشت . مهمونی های کریسمسی هم تو شرکت برقراره و هفته پیش مهمونی گروه ما بود که تو قسمت خصوصی یه رستوران بود و به بزن و برقص اساسی ختم شد و خیلی خیلی خوش گذشت . امروز مهمونی پروژه بود و رفتیم و تو ماه ژانویه هم مهمونی کل شرکت هست که امیدوارم با علی برم . 

همین 

8 دسامبر 2023

سلام

اتفاق خاصی افتاده و نیفتاده . مهمترینش اینه که یه روز صبح خواب موندم و دیدم کلی ترافیکه تا برسم شرکت و از خونه کار کردم . اون روز کلی حرص خوردم که چرا پسرم تا ساعت ۱۰ خوابیده و بعد که پا شد ماشینم رو قرض گرفت و رفت مال که بگرده و بعد اومد و دوباره خوابید . منم اون روز کارم نسبتا سنگین بود و ناراحت هم شدم  از شرایط  پسرم و بعد کار با یکی از دوستام رفتم مال و راه رفتم  تا یه کم آروم بشم . وقتی برگشتم خونه شام رو آماده کردم و با پسرم خوردیم و خیلی آروم و ملایم بهش گفتم مامان واحدهات رو پاس میکنی ؟ دیدم ساکت شد . گفتم چی شده ؟ گفت اگه بهت بگم شاید باور نکنی شاید هم خیلی ناراحت بشی و من گفتم بگو مامان . گفت این ترم روحیه ام خیلی بد بوده و دکترم داروهام رو عوض کرده (راستش نمیدونم دقیقا مشکلش چیه ولی مشکل روحیه ) و کلا شرایط خوبی ندارم . بعد هم سرش رو انداخت پایین و گفت معذرت میخوام . من دیدم نه تنها مریضه بلکه داره خود خوری میکنه که چرا برای من بار روحی داره . بغلش کردم و کلی بوسیدمش و گفتم من ازت معذرت میخوام که ازت غافل شدم . من چه مادری هستم که شرایط تو رو نفهمیدم ٬ من رو ببخش و دیگه این چند روزه فقط  دارم قربون صدقه اش میرم و ناز و نوازشش میکنم و میگم نگران نباش درست میشه که حالش رو بدتر نکنم و البته نمیدونم دیگه چکار میتونم بکنم که کمکی بهش بشه . 

از اون طرف اون که نمیدونه من تو دلم چقدر ناراحتم که چقدر داره وقتش رو تلف میکنه و کار مفیدی نمیکنه و از یه طرف دیگه هم فکر میکنم به اینکه اگه تو سن این من این شرایط رو داشتم با بدترین برخوردها از طرف مادرم روبرو میشدم . دعواهای شدید و پرخاش دایمی و توهین و تحقیر که چرا وقتم رو دارم تلف میکنم . شاید هم دلم برای خودم بیشتر سوخت . 

هفته پیش بود که با دوستم که ایران هست صحبت میکردم . از علی بهش گفتم و بهم گفت که خوب برخورد کردی تا الان . بهش گفتم این بخاطر تجربه ای هست که این چند ساله بدست آوردم و اگه این تجربه رو قبلا داشتم ارتباطم با محمد هم بهتر پیش میرفت . نمیگم خوب پیش میرفت و با هم می موندیم اما حتما کمتر اذیت میشدم . گفت اینا تجربه هایی هست که باید تو ۲۰ سالگی بدست آورد نه تو این سن ولی نگذاشتن ما تجربه اش کنیم و اون موقع هم باز دلم برای خودم سوخت . البته توی همون خانواده ما که داشتن دوست پسر تابو بود خواهرم دوست پسر داشت و باعث تنش زیادی تو خانواده شد اما من به دلیل حماقت زیاد دوست پسر نداشتم . اون ابروهاش رو قبل دانگشاه رفتن برداشت و من برای دفاعیه فوق لیسانسم برداشتم که چند روز بعد هم بله برونم بود ... و اینها نشون میده که خودم هم مقصر بودم و  یا شاید این چیزها رو اونقدر با ارزش نمیدونستم که بخوام براش بجنگم ولی در عوض 19 سالگی رفتم سر کار که اونهم پدرم باهاش مخالف بود ...

خیلی منتظر آخر هفته ام که بیاد و یه کم خستگی در کنم و بیشتر از اون منتظر تعطیلات سال نو که یه کم reset  بشم . 


پ .ن . بالاخره دل زدم به دریا و فونت فارسی روی کامپیوتر شرکت نصب کردم. 





۵ دسامبر ۲۰۲۳

ساعتهای نهار یه کم وقت دارم و میتونم بنویسم ولی فونت فارسی تو کامپیوترم ندارم. حتی سعی نکردم تنظیمش کنم نمیدونم چرا ولی به هر حال اینطوری سختمه بنویسم . الان هم دارم با صفحه کلید مجازی مینویسم که خیلی راحت نیست .

خودم و بچه ها به روال قبلیم . دخترم اون روز گفت نمیدونم برای کریسمس چی بخرم برای مکس ( دوست پسرش ) و گفت اون گفته که شاهنامه خیلی دوست داره و دخترم میگفت شاهنامه خوب ۱۵۰ دلاره و چون مدت زیادی نیست که میشناسمش منطقی نیست اینهمه پول براش خرج کنم (عقلش از مامانش که بیشتره ) .

خودم به شدت درگیر خریدهای کریسمسی هستم و کادوهای بچه ها رو هم از عید نوروز شیفت دادم به کریسمس . شاید کار خوبی نبود نمیدونم اما خیلی سخته از اینهمه حال و هوای کریسمس بگذرم و به روی خودم نیارم . یه چند تا کادو خریدم ولی بازم مونده و ببینم چکار میکنم . 

هفته پیش پیش علی بودم طبق معمول وقت غذا که شد خب بریم بیرون شام بخوریم . گفتم بیخیال بیا یه چیزی درست کنیم . گفت هیچی ندارم تو خونه . گفتم تخم مرغ هم نداری ؟ گفت تخم مرغ خالی  بخوریم ؟ خلاصه رفتم سر یخچالش دیدم تخم مرغ هست و کالباس از اون هفته که با هم خرید کردیم . یه مفدار کالباس تفت دادم و تخم مرغ هم شکستم روش . یه مقدار کاهو بود خورد کردم . زیتون و خیار شور و ماست هم بود آوردم و با نون خوردیم و زیاد هم اومد . میگم ببین چه شام خوبی شد . میگه از هیچی چه شام خوبی شد !! حالا قرار شد باز هفته دیگه با هم بریم خرید اما مشکل فقط مواد غذایی نیست . ظرف هم نداره ٬ کارد خوب هم نداره ٬ ملاقه و کفگیر هم نداره ! 

یه مقدار هم به حرف زدن گذشت و اینکه چی میخواهیم از رابطه و حرفامون خوب بود اما کامل نشد اما وقتی ازش خواستم که پروفایل دیتینگش رو لاگ اوت کنه همون موقع کامل پاکش کرد و منم همین کارو همون لحظه کردم . 

یه کم حرف زدیم در مورد برنامه هامون تو تعطیلات و وقتی داشتم براش در مورد مهمونی شرکت میگفتم خودش پرسید چه روزیه ؟ و وقتی من گفتم گفت آره اون موقع هستم وبا هم میریم . 

بعدش داشتم فکر میکردم زمانی که با هم میگذرونیم خیلی بیشتر از زمانی نیست که با راج میگذروندم و اون طالبش بود اما کیفیت زمان خیلی خیلی بالاست ٬ به احتمال زیاد بخاطر اینه که فارسی حرف میزنیم و در مورد خاطرات مشترکی که داریم - مدرسه ٬ جنگ ٬ محیط دانشگاه و .. - هست . هنوز حس دلبستگی ندارم و یه جورایی ته دلم فکر میکنم این آدم یه بار بدون اینکه مشکل خاصی باشه رفته و بازم ممکنه بره پس دل نبند ولی از هر لحطه با هم بودنمون خوشحالم و حس خوب میگیرم . 

۲۸ نوامبر ۲۰۲۳

سلام به همه امیدوارم خوب باشین 

ما هم خوبیم دخترم به شدت درگیر درسهاش هست چون فقط دو هفته از ترم مونده . پسرم هم مثل همیشه نشونه ای از درس خوندن نشون نمیده . 

خودم هم طبق معمولم . خرید ٬ لاندری ٬ شستشو ٬ آشپزی و معاشرت با علی .

کارها که وضعشون معلومه ولی معاشرت با علی خیلی خوب ولی  با سرعت خیلی کمی پیش میره . اگه دو سال پیش بود حتما صبر نداشتم و دلم میخواست تماسهامون دم به دقیقه باشه و سریع پیش بریم ولی با تجربه ای که الان دارم به همین منوال ادامه میدم و مشکلی هم ندارم . گرچه علی هم آدم سابق نیست و البته خب الان تماسمون بیشتره ولی قبلا نشونه ای از ارتباط عاطفی نمیدیدم و تو ذهنم همش با محمد مقایسه اش میکردم . اینکه خونه محمد که بودم از اول تا آخر محکم بغلم کرده بود و حتی اگه بلند میشدم چایی بریزم هم اعتراض میکرد ٬ اینکه چقدر با محمد میگفتیم و میخندیدیم . اینکه هر وقت از خونه محمد میخواستم بیام خونه خودمون انتظار داشت وقتی رسیدم بهش خبر بدم حتی اگه مستقیم ازم نخواسته بود ...

حالا علی هم تقریبا ( نه کامل ) بغلم میکنه وقتی رو مبل کنار هم داریم فیلم میبینیم . آخرین باری که پهلوش بودم وقت خداحافظی گفت رسیدی خبر بده که تعجب کردم و رفتارهای عاطفی دیگه و با اینکه اصلا به پای محمد نمیرسه از این نظر اما من خیلی خوشحال و راضی هستم . فکر میکنم به اینکه درسته محمد خیلی محبت میکرد ولی بلافاصله از دماغم در میاورد اما علی کمتر توجه میکنه اما هیچوقت از دماغم در نیاورده و کنارش احساس امنیت بیشتر میکنم .

هر وقت هم میرم خونه علی خونه اش عین برهوت می مونه چون اصلا خونه غذا نمیخوره و هیچی نداره و باز باید پا شیم بریم بیرون غذا بخوریم . این دفعه که داشتیم قرار میگذاشتیم برم خونه اش گفت میای بریم اون فروشگاه گروسری که گفتی ؟ گفتم حتما . این فروشگاه اسمش آدونیس هست و در اصل لبنانیه و مرغ و گوشتم رو از اونجا میخرم و کلا جنسهاش خیلی خوبه و غذای آماده هم داره . با هم رفتیم و خیلی ذوق کرد و گفت چه فروشگاه خوبیه و چقدر تنوع داره جنسهاش و یه مقداری غذای آماده هم خریدیم و برگشتیم خونه اش و خوردیم و خیلی هم از مزه غذاهاش خوشش اومد و گفت هر هفته بریم ! حالا ببینم اهلش هست یا نه چون در کل از هر گونه خرید کردن  فراریه و خوشش نمیاد از خرید . 

در مورد کارم هم که  گفتم دوره آزمایشی تموم شد و احساس ثبات بیشتری کردم . دو روز در هفته میرم شعبه نزدیک خونه مون که واقعا نزدیکه و یه انرژی میگیرم برای ۳ روز دیگه که باید کلی رانندگی کنم و تو ترافیک بمونم . ورزش دو روز در هفته است ولی مشخصا کافی نیست و بعد از اینکه با رژیم یک کیلو و نیم کم کردم و ثابت موندم نیاز به ورزش رو بیشتر حس کردم . 

همین دیگه . مواظب خودتون باشین