یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

760 - چی بگم ؟

- کلاس مدیتیشن رو رفتم و بهتر از چیزی بود که انتظار داشتم . خیلی خوشم اومد . کلاس نرم افزار رو رفتم و فعلا که خیلی حوصله سر بر بود چون بلد بودمش . سر کلاس خیلی دلم برای معلمم سوخت . از اسمش معلوم بود که عرب هست و کلاس ما هم ساعت ۷ تا ۱۰ شب هست . ساعت حدود ۹ دیدم یه بطری نوشابه باز کرد و شروع کرد به خوردن و فهمیدم که روزه بوده و الان وسط کلاس و با یه بطری نوشابه داره  افطار میکنه . خیلی احساس بدی بهم دست داد و دلم به حالش سوخت . این جلسه میخوام اگه بشه یه چیزهایی براش ببرم که با اونا افطار کنه مثل چایی و خرما . امیدوارم مشکلی نباشه اگه این کارو کنم . 

- کار به بن بست خورد و در حال گشتن برای کار دیگه هستم . یکی از بزرگترین ضربه هایی که خوردم این بود که تا حالا این اتفاق برام نیفتاده بود و البته خیلی محترمانه و دوستانه باهام صحبت کردن و گفتن تو work  ethic ‌خیلی خوبی داری ( معنیش نمیدونم چی میشه ) ولی ما فکر کردیم سینیورتری ولی نیستی و الان ما سینیور میخوایم و کلی عذر خواهی و غیره که خب از حال بد من در اون زمان کم نکرد . 

- راستی به این دلیل  کلاس نرم افزاری رو که بلد هستم میرم که برای اینا مهمه که گواهی پاس کردن این کلاس رو از یه جای معتبری توی کانادا داشته باشی . خیلی هم پشیمونم چرا از روز اول نرفتم . 

759 - شانس یا ...

- یه جورایی حس میکنم روی شانس نیستم . اتفاقهای بد ی برام افتاده و تا میام از یکی خودمو بکشم بیرون بعدی و بعدی ... با پر رویی هر چه تمامتر دارم ادامه میدم و البته چاره ای هم جز این ندارم ولی دلم میخواست چند ماه نگران پول نبودم و یه کم برای خودم دلی دلی میکردم و میگشتم و انرژی میگرفتم . 

- وبلاگ خوندن رو خیلی دوست دارم ولی دوتا از وبلاگهای مورد علاقه ام خرمالوی سیاه و خانم شین کامنتهاشون رو بستن و حس بدی از یه طرفه بودن این ارتباط دارم . بعضی اوقات میخوام چیزی بگم بهشون یا باهاشون همدردی کنم ولی نمیشه ...

- یه کلاس ثبت نام کردم و از هفته بعد شروع میشه . یه کلاس مدیتیشن که مجانی بود میخوام برم ( فعلا یه جلسه ) و یه عکس از زانوم باید بگیرم که درد میکنه و البته کار هم هست .

- خوشبختانه دخترم با دختر یه دوست قدیمیم جور شده و خودشون برای خودشون برنامه میگذارن و این باعث میشه این دوست رو ببینم و خودش خیلی خوبه . حالا چرا خودمون قرار نمیگذاشتیم برای اینه که خیلی خونه هامون دور هست ولی اینا یه جایی وسط راه قرار میگذارن و خیلی خوبه . 

- کار به چالش افتاده و داره نگرانم میکنه . نمیدونم چکار باید بکنم . آخه این درسته که سوپروایزر آدم به آدم بگه تو چرا بجای استفاده از  shourtcut ‌میری روی آیکون نرم افزار کلیک میکنمی و اینطوری چند دهم ثانیه وقتت تلف میشه ؟!!! اینطوری نگفته ولی من برداشتم رو ترجمه کردم 

758 - زندگی جاریست ...

- بله زندگی یا جارییست یا یکی دیگه از فامیل شوهر چون خیلی مزخرفه  

- دوست عزیزم انقدر موضوع رو کژژژژژ داد که متاسفانه از صبر من خارج شد و دوستیمون برای من تموم شده محسوب شد . وقتی توی یه شهری که هستی دوتا دوست داری و یکیش اینطوری میشه راحت نیست ولی واقعا تمام سعیم رو کردم که این دوستی از دست نره  نه برای اینکه تنها می‌مونم . برای اینکه برای دوستی های قدیمی ام ارزش قایلم ( چرا همزه رو پیدا نمیکنم ؟) ولی از اون طرف هم یه اخلاق مزخرف دارم ( البته این یکی از اخلاقهای مزخرفمه ) که یکهو میبرم .

- یادمه وقتی آزمایشگاه بتن داشتیم نمونه بتن میساختیم و بعد از ۲۸ روز که به مقاومت اصلیش نزدیک میشد اونها رو توی یه دستگاه پرس میگذاشتیم . فشار وارد میکردیم و بتن هیچ چیش نمیشد نمیشد .... تا اینکه یکهو داغون میشد . من واقعا همونم . به اون لحظه داغونیم برسم دیگه راه برگشت برام باقی نمی مونه و متاسفانه اون دوستمون منو به اون نقطه رسوند . دیگه از بتن که جون سخت تر نیستم !

-فعلا کار داره روی روال میفته و خوشحالم . به نظرم میاد که به نسبت اینکه مدت کوتاهی هست که اینجا هستم هر روز کار جدید و مسئولیت جدید بهم میدن (هورا همزه رو پیدا کردم ) برای اینکه واقعا کاری که قبول کردم خیلی از توانائیهای من پایینتر بود ولی دیدم که در مسیر درستی هستم و این شرکت برام جای پیشرفت دارم.

- هنوز سرفه میکنم ولی دیگه  نزدیک آخرشه 

- خلاصه زندگی جاریست 

757 - مریضی نامرد

- مریضی دست از سرم بر نمیداره . البته خب نه استراحت دارم نه غذای درست میخورم . یه اتفاق بد هم برام افتاد که با یه آشنایی اینجا بحثم شد و خیلی خیلی اذیت شدم . یعنی یه اتفاقی افتاده بود و دیگه اینقدر نباید کش دار میشد ولی ول نمیکرد . دو شب بخاطر همین مساله نصفه شب بیخوابی زد به سرم و بعد فرداش هم بعد از کار باید میرفتم جایی و دیر رسیدم خونه و از پا دوباره افتادم . یعنی یه حسی مثل احتضار بهم دست داده بود . رمق نداشتم و افتادم تو تخت گرسنه و تشنه بودم و نه میتونستم پا شم برم یه لیوان آب بخورم نه میتونستم کسی رو صدا بزنم برام بیاره و خوابم هم نمیبرد . دیگه به بدبختی بلند شدم و یه قرص خواب خوردم و خوابیدم  اما ۵ صبح پا شدم که نسبتا بهتر بود از شبهای قبلش . خلاصه فعلا چاره ای به جز قوی بودن ... یا بهتر بگم وانمود کردن به قوی بودن ندارم