یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

688 - نوع نگاه ...

"سه بیت، سه نگاه!

موسی خطاب به خداوند در کوه طور: اَرَنی (خود را به من نشان بده)

خداوند: لن ترانی (هرگز مرا نخواهی دید)


سعدی:
چو رسی به کوه سینا ارنی مگو و بگذر
که نیرزد این تمنا به جواب "لن ترانی"

حافظ:
چو رسی به طور سینا ارنی بگو و بگذر
تو صدای دوست بشنو، نه جواب "لن ترانی"

مولانا:
"ارنی" کسی بگوید که ترا ندیده باشد
تو که با منی همیشه، چه "تری" چه "لن ترانی"

 این حتما توی تلگرام براتون اومده . بگذریم از اینکه شعر دوم و سوم رو جعلی میدونن و وجود نداره اما قشنگیش به سه نوع نگاهه . به نظر میرسه نگاه اول عاقلانه است ، نگاه دوم عاشقانه و سومی عارفانه . من همیشه نگاه دوم رو دوست داشتم . اگه واقعا آدم عاشق باشه همین که صدای طرف رو بشنوه خوبه .

687 - نوشتن و دیگر هیچ ...

توی جلسه کاری نشسته بودم و احساس کردم باید بنویسم . ته سر رسید سازمانیمون که باید توی جلسه ها دستمون باشه رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن انگار نیاز داشتم به این کار  . خانم شین نمیشم هیچوقت و نمیتونم قلم اونو داشته باشم ، خرمالوی سیاه چطور ؟ نه دید باز اون رو هم ندارم . خانم چاق هم نیستم با اونهم فعالیت و پشتکار . یه آدم معمولی هستن با دلواپسی های خودم ، ضعفهای خودم و نیازم به نوشتن . وبلاگ خز شده و دیگه کسی نمیخونه ؟ خب مشکلی نیست ، من مینویسم پس هستم .

686 - خواب و بیداری

پریشب خواب بدی دیدم . وقتی از خواب بیدار شدم حالم گرفته بود . تعبیرش رو حدس میزنم . خونه جدید خریده بودیم چیز غیر عادی ای موقع بازدید خونه به نظرمون نیومده بود . بعد من تنها بودم و داشتم یه سری وسیله میبردم اما راه پله به خونه ما نمیرسید . یه لوپ بسته بود که انگار دور خودم میگشتم و به جایی که میخواستم نمیرسیدم . بعد یه نفر اومد کمکم و گفت از اینجا به بعد رو باید با نردبون بری شروع کرد نردبون کار گذاشتن و سفت کردنش و من با وحشت نگاهش میکردم که یعنی چی ؟ گیرم که خودم با نردبون برم به مهمونام که نمیتونم بگم اینطوری بیان . تمام خواب به وحشت و تعجب از اینکه حالا چه خاکی به سرم کنم گذشت . بعد که فکر کردم دیدم قبل از این قسمت خوابم داشتم میرفتم یه شرکتی برای کاری که یادم نیست و اونجا هم راه درستی برای رسیدن نداشت و باید از یه بلندی میرفتم بالا که هر کار کردم نتونستم . معنیش میتونه واضح باشه .

هفته پیش خیلی بهم سخت گذشت . 24 ساعت در راه رفتن به کرمانشاه و کار اداری و برگشتن از اونجا گذشت . فردا شبش تا ساعت 12 نشستم پروژه کلاسیم رو انجام بدم که آخر هم تموم نشد . شب بعد که بعد از کار رفتم کلاس و تا ساعت 10 و 10 دقیقه کلاس طول کشید ، البته استاد از ساعت 9 و نیم میگفت اگه میخواهین برین ولی واقعا دلم نمیومد حرفاش رو از دست بدم . چهارشنبه که با خودم فکر کردم آخیش امروز میرم خونه پامو دراز میکنم به دلایلی مجبور شدم با دو تا مشاور املاک برم 2 تا خونه ببینم و خودشون از وضع لب و لوچه ام فهمیدن که منو بد جایی آوردن و وقتی بهشون گفتم کوچه ها خیلی شلوغن من از همینجا پیاده میرم گفتن باشه و باز یه پیاده روی داشتم تا خونه و دیگه خدا میدونه چقدر خسته بودم .

توی کلاسی که میرم سنم از همه بیشتره . فقط دو تا خانم هستن به غیر از من که بچه دارن و اون دوتا کار نمیکنن . بقیه هم که دانشجوی لیسانس یا فوق لیسانس هستن و برام جالبه که پروژه هاشونو به بدبختی میارن در حالی که فکر میکنم خب اینا چکار دارن که نمیشینن سر پروژه شون ؟ همشون هم نرم افزارشون فوله و مثل من نیست که نرم افزار رو فقط برای این کلاس یاد گرفتم و دارم باهاش تاتی تاتی میکنم . نمیدونم شاید منم سن اونا بودم اینطوری بودم .

خیلی کار دارم . بعد از تموم شدن این کلاس که شاید دو ماه دیگه باشه باید یه نرم افزار دیگه یاد بگیرم . چکاپ دندونپزشکی خیلی وقته نرفتیم . چکاپ شماره چشم دخترم و گرفتن یه عینک نمره ای شنا براش که بچه موقع شنا هیچی نمیبینه انقدر شماره چشمش بالاست و کلی کار دیگه .

685 - هویجوری

میگن بی خبری و خوش خبری ، درسته ؟ یعنی اگه از کسی خبر نداری حتما حالش خوبه . ولی فکر نمیکنم اینطور باشه . هویجوری

کتاب سمفونی مردگان رو شروع کردم . یه مقداریش رو خوندم ولی راستش خیلی از قلمش خوشم نیومد تمومش میکنم ببینم چطوره . راستش یه جایی بودم نزدیک یک ساعت بیکار بودم دیدم توی فیدیبو اینو دارم و دنیای سوفی . اینو شروع کردم .

کار توی شرکت زیاده و بعضی اوقات وحشتناک میشه نه از زیادی کار ، انقدر کارهای مختلف از پروژه های مختلف ارجاع میشه کلی از انرژیم برای سوئیچ کردن بین کارها تلف میشه ، البته یه جورایی هم عادت کردم . اما فکر میکنم یه مقداری هم کم انرژی هستم . هفته گذشته یه مشکلی داشتم دو روز نرفتم سر کار فکر کردم برام خوبه اما بعدش یک اتفاقهایی افتاد که تخلیه انرژی شدم . نمیدونم چرا فکر میکنم ضعیف شدم مخصوصا از نظر روحی . با یک اتفاق انرژیم از دست میره . این قضیه از سالها پیش برام شروع شد . پسرم از بچگی یه مشکلاتی داشت یه وقتهایی که لج میکرد یه کارهای غیر عادی میکرد . اوایل یه جورهایی مقاومت میکردم بعدش کم کم متوجه شدیم توی یه حمله عصبی از رفتارهاش که قرار میگیرم یکهو دست و پام شل میشه و چشمام سیاهی میره انگار تمام انرژیم تخلیه میشه . نمیدونم این مشکل متداولی هست یا نه چیزی در موردش نشنیدم .

دخترم هوس کرده عید بریم شیراز ، من که حالش رو ندارم ولی واقعا دلم میخواد اون خوشحال باشه .