یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

678 - آخرین پست سال 96

- سالها پیش یک نفر در وبلاگش اینطور نوشت :

سال جدید خوبی برای کسی آرزو نمیکنم . قرار نیست خودمون رو گول بزنیم ، جهان سوم هستیم و اگر سال به سال بدتر نشیم باز باید خوشحال باشیم 

اصلا یادم نیست کی اینو نوشته بود اما هیچوقت انقدر حسش نکرده بودم .


ببخشید اگر به نظر خودم واقع بین و به نظر بقیه منفی نگر هستم 

677 - سن و سال ؟

یه چیز جالبی متوجه شدم


کلاسی که قبلا میرفتم با بچه های خیلی کوچکتر از خودم همکلاس بودم . به نظرم خیلی هم محیط شاد بود و ارتباط خوبی داشتیم و دو بار هم با هم بیرون قرار گذاشتیم برای بازدیدهایی که به کلاسمون مربوط بود البته تعداد کمی بودیم . کلاسی که الان میرم هم با اینکه تعداد کمه و نیمه خصوصیه اما هم معلم و هم دوتا همکلاسیم خیلی از من کوچیکترن و داریم فعلا خوب پیش میریم .


حالا چی رو متوجه شدم ؟


یه بار که با همکلاسیها قرار گذاشته بودیم دخترم هم با من اومد . دم در سلام و عیلک کردیم و راه افتادیم به سمت داخل دخترم یواش به من گفت مامان اینا که خیلی ازتو کوچیکترن !!! گفتم خب باشن مشکل چیه ؟ گفت هیچی ولی فکر نمیکردم با آدمهای این سنی همکلاس باشی .

بعد توی گروه دانشکده مون یه سوالی شد و من از کلاس قبلیم تعریف کردم و توصیه اش کردم یکی از بچه ها که شماره ام رو داشت بهم زنگ زد و اطلاعات بیشتر خواست . خودش فکر کنم 2 یا 3 سال از من بزگتره . آخرش از من پرسید چه سنی بودن همکلاسیهات ؟ گفتم از 5-6 سال کوچکتر از خودم بودم تا بیست و شاید دو ساله . گفت اونوقت سختت نبود ؟!! گفتم نه اصلا برای چی سخت باشه ؟ گفت من خیلی احساس بدی دارم که بخوام برم با کسانی که همسن بچه ام هستن همکلاس بشم . دیدم اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم ، اصلا مشکلی با یادگیری در این سن و همکلاس شدن با کسانی که شاید نصف من سن دارن ندارم . حس بدی بهم نمیده . چرا ؟ 

676 - حقوق زنان ؟ حقوق انسانها ؟

برنامه جالبی در شبکه من و تو نشون داده میشه به اسم سافراجت . من خیلی جسته و گریخته دیدم . حتی نمیدونم چرا اسمش سافراجت هست  اما موضوع برنامه مهمه که مبارزات زنان انگلیس برای گرفتن حق و حقوق برابر هست از حق رای گرفته تا حق رفتن به دانشگاه و حضانت اطفال و ... وقتی دیدمش از خودمون خجالت کشیدم . اون وقت که زنهای انگلیس برای رفتن به دانشگاه مبارزه میکردن زنهای ناصرالدین شاه برای سوگلی شدن و یا حتی یک شب همخوابگی با شاه تو سر و کله هم میزدن . چه بالاهایی به سر خانمها تو انگلیس آوردن تا حق رای بدن ، تا اجازه بدن برن دانشگاه ، تا اجازه شلوار پوشیدن !!!! بدن تا اجازه دوچرخه سواری بدن !!! چیزهایی که یه پسر بچه از وقتی بدنیا میاد تا وقتی بمیره به ذهنش نمیرسه که اینها چیزی جز حق مسلمش هست . چه الان و چه 1000 سال پیش .


دنیای بهتری برای دخترم میخوام ...


ناراحت کننده است که برای اینکه شغلم رو از دست ندم نتونستم بچه هام رو درست شیر بدم و مثل دیوونه ها میرسیدم خونه که بچه ام گرسنه است ولی وقتی پدرشون میخواست از ایران برای مدتی بره ازش اجازه محضری گرفتم که اگر بچه ام عمل جراحی لازم داشت من از طرف پدرش وکیلم که اجازه بدم جون بچه ام به خطر نیفته و جراحی انجام بشه . توجه کنین که من اجازه ندارم ، من از طرف پدر وکیلم . این درد آور نیست ؟ کی بو که تو خیابون وقتی دیرش میشد اشک میریخت و میدوید که بچه ام گرسنه مونده ؟ 


675 - روزهای آخر سال

روحیه و انرژی ندارم و با تمام قوا دارم کارام رو انجام میدم . دوباره یه کلاس شروع کردم . حس خوبی ندارم که مجبورم کلاس آموزشی برم گرچه از کلاسهام لذت میبرم . درست حسی که از شغلم دارم ، ازش بدم نمیاد و حس مفید بودن توش بهم دست میده ولی از اینکه مجبورم کار کنم خوشم نمیاد . کاش اطرافیان آدم بدونن که یه آدم هر چی قوی باشه باز آستانه تحملی داره و یک جا متلاشی میشه .

جند شب پیش از شرکت مستقیم رفتم یه کلینیک و دخترم هم اومد و دو تا کار لیزر هر دو انجام دادیم و برگشتیم خونه . کار من دردناک بود و زیر دست دکتر اشک میریختم از درد . بعد از نهار هم تا ساعت حدود 7 چیزی نخورده بودم و توی راه برگشتن سرم گیج میرفت و گلاب به روتون حال تهوع داشتم . دخترم زیر بغلم رو گرفته بود و هی حالم رو میپرسید و گفت وقتی رفتیم خونه تو استراحت کن و من شام رو میارم و ... انقدر گفت که واقعا حس بهتری بهم دست داد . گرچه وقتی رسیدیم خونه کلی لفتش داد تا شام رو بیاره ولی همون حرفاش کلی حالم رو بهتر کرد . یادمه یه وقتهایی وقتی بچه ها کوچیک بودن الکی تمارض میکردن و میفهمیدیم چیزیشون نیست اما نمیگفتیم چیزی نیست وانمود میکردیم خیلی نگران شدیم و درمانهای خانگی بی ضرری انجام میدادیم مثل نبات داغ و عرق نعنا و یا یه بار پسرم میگفت پام درد میکنه زرده تخم مرغ و زردچوبه رو زدم و مالیدم به پاش و بستمش و گفت خوب شد . باور کنیم آدم بزرگها هم بعضی وقتها نیاز دارن لوس بشن