یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

12 ژانویه 2024

- هنوز علی رو ندیدم . برنامه هر دومون بعد تعطیلات فشرده بود ولی بر خلاف قبل هر روز باهام تماس میگیره . قراره پنجشنبه بعد از ظهر ببینمش و انقدر از این موضوع گذشته که نمیدونم بتونم در موردش حرف بزنم گرچه خیلی دلم میخواد اینکارو کنم . 

میدونم که کار پر مشغله علی برای من یه نقطه مثبته و برای همین وقتی که برای کارش میگذاره یا اینکه خیلی خسته به خونه میرسه رو درک میکنم و هیچوقت در این مورد گله نداشتم . توجهی که به دخترش میکنه هم همینطور و چون کم میتونه بهش سر بزنه دلم میخواد اونجا صد در صد باهاش باشه اما هنوز هم حس میکنم وقتی تبریک کریسمس و سال نو رو جا بندازه و بهم نگه ،  حق دارم که ناراحت بشم و بگم مگه این چقدر وقت میبرد که ازم دریغ کرده ؟ 

- توی ویکند دندونم شکست و سه شنبه رفتم دکتر و پرش کردم و بهش گفتم میخوام از این ارتودنسی های شفاف بگذارم . دکتر هم کلی عکس گرفت و اسکن کرد و گفت نتیجه رو بهت اعلام میکنیم (باید تو سایت شرکت اصلی که این محصولات رو دارن  عکس و اسکن رو آپلود کنه و اونا نتیجه رو بگن ) من گفتم منم باید جواب از شرکت بیمه بگیرم که چقدر هزینه اش رو پوشش میدن تا بتونم تصمیم بگیرم . موقعی که این شرکت استخدام میشدیم بهمون گفتن که بیمه تکمیلی یه پکیج برای همه نیست و هر کی با توجه به نیازش میتونه پکیج ها رو برای خودش شخصی سازی کنه . منم بهترین پکیج دندونپزشکی رو برداشتم که بتونم ارتودنسی کنم چون یه مقدار مشکل لثه دارم و با مرتب شدن دندونام این مشکل کمتر میشه . دکترم گفت بذار ببینیم بیمه ات چقدر از هزینه ارتودنسی رو میده شاید بتونم چند تا پر کردگی هم فایل کنم که درصد بیشتری بگیریم . میدونم کار اخلاقی ای نیست ولی با شرمندگی میخوام اینکارو بکنم . 

- پسرم از دکتر خودش یه گواهی گرفته مبنی بر اینکه ADHD  داره و اونو به کالج ارایه کرده که اونا یه مقدار باهاش همراهی کنن (بیچاره نسل ما که اگه کسی این مشکل رو داشت فقط بهش انگ میزدن و کسی درکش نمیکرد) بازم خوبه و من همش بهش میگم عجله ای نداریم و مهمه که تو کالجت رو تموم کنی و زمانش اونقدر مهم نیست  . 

- تو این مدت چند بار حمید بهم زنگ زد!! من برنداشتم اما آخرین بار بهش پیغام دادم گرفتن یه دسته گل راحتتر نبود تا این اصرارت ؟ اونم گفت والا همینو بگو ( جوابی نداشت انگار) بعد گفت تو چقدر بد قهری ! بهش گفتم چرا باورت نمیشه تموم شده ؟ گفت فقط بگو من چکار کنم که ارتباطمون بهتر بشه ؟ گفتم هیچی ، هرچیزی یه زمانی داره وقتی بگذره ، دیگه نمیشه کاریش کرد . دوست ندارم بلاکت کنم منو مجبور نکن . انگار این یکی بهش برخورد حتی خداحافظی هم نکرد و تامام . دیگه خبری ازش نشد خوشبختانه . 


- خب دیشب رفتم پهلوی علی و اصلا نشد که صحبت کنم . یه جورایی هم انگار با تماسهای زیادش توی این مدت منو تو رودرواسی گذاشت . این رو دوست نداشتم که نتونم در مورد اون حس بدم باهاش صحبت کنم ولی تقریبا مطمئنم که فهمیده و بعدش خواسته جبران کنه . مثلا توی روز اینقدر مشغله داره که ما تماس نداشته باشیم و اینو میدونم اما اون روز که از دندونپزشکی اومدم وسط روز پیغام داد که برگشتی از دندونپزشکی ؟ خوبی ؟ 


- چند تا از دوستای خیلی عزیز بجای اینکه کامنت بگذارن به من پیام میدن در هر صورت همه لطف میکنن ولی من نمیتونم اونجا جواب بدم و برای خودم حمل بر بی ادبیه . اگر کامنت بگذارن بهتر میشه ارتباط ایجاد کرد گرچه بازم هر جور خودتون راحتین 


- فردا شب مهمونی بزرگ و رسمی شرکت هست و از قبل برنامه ریزی کردیم با علی که با هم بریم و من خیلی هیجان دارم . هم اولین باره که مهمونی رسمی این شرکت رو میرم هم اولین حضور اجتماعی من و علی با هم هست . فردا قرار آرایشگاه دارم که موهام رو رنگساژ کنم و سشوار بکشم و بعد برم خونه حاضر بشم . 


خوب باشین ، همه جوره 


8 ژانویه 2024

دفعه پیش زیاد نوشتم شایدم دلم نمیخواست از علی بنویسم ...

این مسافرتم خیلی خوب بود و کلا خیلی خوش گذشت اما چیزی که تو این مسافرتم خیلی ناراحتم کرد این بود که در مدت دو هفته حتی یه پیغام کوچیک در حد مری کریسمس و هپی نیو یر از علی نگرفتم . بیخبری مطلق . خب من هیچوقت وقتی با دخترش هست بهش پیغام نمیدم و فکر میکنم اون موقع تمام وقتش متعلق به اونه ولی یه تصویر مری کریسمس براش فرستادم که جواب نداد و دیگه هم چیزی نگفت تا یکی دو روز پیش که پیغام داد که سال نو مبارک و من هنوز امریکا هستم و مسافرتت چطور بود ؟ من چند ساعت جواب ندادم و بعد نوشتم مسافرتم هم خوب بود هم بد . بعد نوشت من یکشنبه میام . منم خیلی رسمی جواب دادم پس یه قرار بگذاریم بریم بیرون صحبت کنیم . انقدر باهوش هست که فرق لحن منو با همیشه متوجه بشه و اونم گفت باشه . 

میتونم متوجه بشم که رابطه من با علی مثل رابطه من با محمد نیست . محمد مریض بود و مشکل داشت ولی کاملا مدل من بود و دائم در تماس و ارسال جوک و استیکر بود . وقتی رفته بود پسرش رو ببینه هر روز از خودش و پسرش و خونه ای که گرفته بود و جاهایی که رفته بودن عکس میفرستاد . علی مدل من نیست و وقتی هست خوبه اما وقتی نیست اهل تکست دادن و یا حتی زنگ زدن زیاد نیست ولی آدم سالمی هست و خوبی های زیادی داره . اینکه مدل من نیست رو قبول کردم و باهاش کنار اومدم اما کسی که دو هفته ازم خبر نداشته باشه و حتی دوتا 10 ثانیه نخواد وقت بگذاره و دو تا تبریک بگه به من اینو القا میکنه که اهمیتی برام قائل نیست و نمیتونم به دلیل ظاهر جذابش ، موقعیت کاری خوبش و آداب معاشرت بالاش باهاش باشم . البته همونطور که حدس میزدم زود فهمید که من ناراحت شدم و شنبه دوباره تکست داد که خوبی ؟ استراحت کردی ؟ گفتم آره فردا صبح راه میفتی ؟ گفت آره و اول پرسید کجا بریم بعد از ظهر ؟ من گفتم فرقی نداره و بعد گفت نزدیک تورنتو شدم بهت زنگ میزنم . یکشنبه باز از مرز تکست داد که من اینجا هستم و بهت زنگ میزنم اما انگار یه کم جلوتر به بارش برف شدید خورده بود و انقدر دیر رسید که قرارمون کنسل شد و فقط زنگ زد و یه مقدار صحبت کردیم تا بعدش همدیگه رو ببینیم . منم نمیخواستم تلفنی گله کنم و چون کلا بعدش هم خیلی پیگیر شده بود باهاش مثل همیشه حرف زدم . 

- از کار آشپزخونه بهتون بگم که خیلی بیشتر از اونی که فکر میکردیم وقت برد البته پسرم هم خیلی با دقت و سر صبر کار میکرد و هم اینکه کلا زمان مفید کار کردنش شاید دو سه ساعت در روز بود . ولی وقتی تموم شد اصلا عالی عالی شد و من و دخترم هی راه میریم میگیم چه خوب شده چه عالی شده کاش زودتر اینکارو میکردیم . خیلی خوشحالم از این کار . حالا دنبال این هستم که یه چیز مشابه برای کف آشپزخونه پیدا کنم که اون رو هم نو کنم . کلا از اینکه کف آشپزخونه یه رنگ چرک تاب هست و کثیفی و تمیزیش معلوم نیست ناراحتم و میخوام تقریبا سفید باشه البته نه سفید ساده . مثل سنگ سفید پیدا کردم که یه رگه هایی هم داره . ببینم چکار میکنیم .

خوب باشین

4 ژانویه 2024

- خب رفتم مسافرت و برگشتم . حساب کردم دیدم 7 سال بود مسافرت تفریحی نرفته بودم ! از اولش بگم که قبل رفتن دوستم لی لی که دعوت کرده بود گفت اون یکی دوستمون فرناز هم از لس انجلس میاد و خب این که خیلی خوب بود . بعد دوباره گفت  پروازهاتون تقریبا با هم میرسه آتلانتا و این شد که من که رسیدم فرودگاه رفتم گیت فرناز رو پیدا کردم و اونجا نشستم تا اومد . یادم نیست چند سال بود ندیده بودمش فکر کنم 37 سال و اون دوست لی لی بود و ما فقط به واسطه لی لی از هم خبر داشتیم ولی خب اون وقت که ایران بود هممون با هم دوست بودیم و جمع میشدیم . خلاصه دم گیت که دیدمش پریدیم بغل هم و من میخندیدم و اون گریه میکرد ! در واقع انقدر موقعیت سورئالی بود که هم خنده بهش میخورد و هم گریه . دیدن دو نفر بعد 37 سال !! خلاصه حرف زدیم و رفتیم تا خروجی فرودگاه رو پیدا کردیم و تاکسی گرفتیم که بریم خونه لی لی که خیلی هم دور بود . مثلا پرواز من از تورنتو تا آتلانتا 2 ساعت بود و مسافت فرودگاه تا خونه لی لی یک ساعت . خب این وسط هم بدون وقفه حرف میزدیم تا رسیدیم و دیگه لی لی پرید بیرون و ما دوتا رو بغل کرد . من 5 سال پیش لی لی رو تو تورنتو دیده بودم اما نمیدونم اون دوتا چند وقت بود هم رو ندیده بودن و میدونم خیلی بیشتر بوده . خونه لی لی خونه بسیار بسیار بزرگ و لوکسی بود و توی یه محوطه مثل شهرکهایی که ما تو شمال داریم بود . تو همین محوطه یه کلاب بود و لی لی گفت پاشیم بریم اونجا شام بخوریم . رفتیم  و غذا خوردیم و خب همینطور به حرف زدن ادامه دادیم و برگشتیم . نمیدونم خونه اش چند تا اتاق خواب داشت ولی خودش و بچه هاش تو همون طبقه همکف اتاق داشتن . لی لی  با فرناز رفت پایین و اتاق خواب اونو بهش نشون داد و بعد با من اومد طبقه بالا که اتاقم رو نشون بده . بالا دوتا اتاق بود یکیش رو مثل انباری استفاده میکردن و اون یکی اتاق مهمون بود با یه تخت دو نفره و پاتحتی و دراور و walk-in closet  داشت و دوتا اتاق یه دستشویی و حموم مشترک داشتن و من توی این اتاق ساکن شدم و از خستگی زود خوابم برد . فرداش لی لی گفت بلیط کنسرت گرفتم برای شب . یه گروهی میان و شبیه Beegees  میخونن . من خیلی از ایده اش خوشم نیومد ولی خب همه جا با دوستای خوب خوش میگذره . شب رفتیم و خیلی بهتر از تصورم بود . سه نفر خودشونو تقریبا شبیه گروه بی جیز کرده بودن ولی خیلی اغراق آمیز ادا در نمیاوردن . صداهاشون خیلی خیلی خوب بود و آهنگهای اونا رو کامممملا مثل خودشون میخوندن و اجراشون خیلی خوب بود . دیگه ملت هم که یا سر جاشون یا وسط به رقص اومدن و عالی بود . بعدش رفتیم یه رستوران خاورمیانه ای و غذای خوبی خوردیم  و برگشتیم خونه و بهمون گفت برای فردا نهار هم توی یه winery جا رزرو کرده . اینجا یه مزرعه انگور بود که کارگاه شراب هم داشتن و رستوران نسبتا لوکسی با ویوی عالی توش بود . یه قسمت هم فقط برای تست شراب بود . ما که رفتیم تو رستوران نشستیم و غذا خوردیم ولی راستش نمیدونم اینهمه راه و اون مبلغی که برای غذا داده شد ارزشش رو داشت یا نه . به نظرم چیز خاصی نبود .فقط مسیرش قشنگ بود .‌ از شرابش هم همه تعریف کردن که من که شراب نمیخورم یه کم به اصرار دوست لی لی چشیدم و مثل همیشه بدم اومد از مزه اش . 

فردا شبش شب سال نو بود و لی لی مهمون دعوت کرده بود . ما هم از صبح پا شدیم به کار . خریدها رو همه آنلاین انجام داد و سری به سری آوردن دم در بهمون تحویل دادن . ما افتادیم به جا دادن و شستن و سالاد درست کردن و سینی مزه چیدن و غیره .دیگه نزدیک اومدن مهمونها که شد ما رفتیم دوش گرفتیم و حاضر شدیم . کم کم مهمونها رسیدن مهمونا شامل اینا میشدن :یه خانم وایت با همسرش که خودش همکار لی لی بود و دندونپزشک بود . همون خانم  خواهش کرده بود دوستش رو بیاره و لی لی قبول کرده بود اونها هم یه زوج وایت بودن . دوست لی لی که باهاش کنسرت رفتیم یه خانم دکتر متخصص قلب  هندی بود که با شوهر و پسرش اومد . من و فرناز هم که بودیم و آخر سر یه آقای هندی تنها هم اومد که رشته اش آی تی بود . بعد فهمیدیم این آقا با لی لی تو دیتینگ اپ آشنا شده ولی بعد چند بار که هم رو دیدن لی لی عذر خواهی کرده و گفته آمادگی دیت نداره و خودش پیشنهاد داده جاست فرند باشن و اون آقا هم قبول کرده . 

مهمونی گرمی نبود . اون چهار نفر وایت با خودشون بودن من و فرناز بیشتر با اون خانم هندی بودیم . وسط مهمونی اون آقای تک هندی چشمش به بازی تخته خورد و گفت این چیه ؟ لی لی هم منو صدا کرد و گفت بلدی ؟ منم بلد بودم ولی خیلی وقت ازش گذشته و مثلا قرار شد به اون آقا یاد بدم . نشستیم به بازی و من یه جاییش رو اشتباه داشتم که لی لی اومد و یه کم غیر عادی به من پرخاش کرد که اینکه اشتیاهه و پاشو خودم میشینم و من پا شدم و از برخوردش دلخور شدم اما بخاطر اینهمه لطفی که در حقم کرده بود نمیخواستم اخم کنم و مهمونی رو خراب کنم .من نشستم کنار و منتظر یه بهانه بودم که برم . گفتم دخترت شام نخورده من براش شام ببرم و پا شدم و براش شام کشیدم و بردم طبقه همکف ( مهمونی عملا تو زیر زمین بود ) بعد نشستم با دخترش به حرف زدن و بعد دم نوش درست کردم و با هم نشستیم یه خوردن .این وسط فرناز که متوجه شده بود من ناراحت شدم اومد بهم سر زد و گفت چطوری ؟ گفتم عالی . دارم با این دختر گل معاشرت میکنم و عالیه و اون برگشت پایین . دیگه بعد یک ساعت برگشتم پایین و کم کم اون چهار نفر وایت خداحافظی کردن و گفتن جای دیگه دعوتن و باید برن . بعد اون آقای تک هندی رفت و ما موندیم با خانواده هندی . سال نو شد و ما همدیگه رو بغل کردیم و تبریک گفتیم و شامپاین باز کردیم و من یه کم خوردم و باز هم ازش خوشم نیومد و بعدش اونا رفتن . ما سه تا تا ساعت دو صبح یا حرف زدیم یا جمع و جور کردیم و رفتیم خوابیدیم . 

فردا صبحش سه تایی نشسته بودیم دور میز و صبحونه میخوردیم که من دیدم تو لینکد این برام درخواست کانکت اومد . باز کردم دیدم اسمش نا آشنا است و مال منطقه لی لی هست و عکس نداره و لی لی هم بینمون مشترکه . شک من به اون آقای هندی رفت . اسمش رو نشون دا دم به لی لی و گفتم این همون مهمون دیشبته ؟ گفت آزه !!! این تو رو چطور پیدا کرد ؟ فامیل تو رو پرسید ؟ گفتم نه فقط اسمم رو پرسیدبعد هم غیر ممکن نیست اینم که رشته اش آی تی هست و وارده . این هر جور هست میخواد از طریق دوستات یا هر چی خودشو به تو بچسبونه . قبولش کنم ؟ گفت آره . من اکسپت کردم و گذشت . شاید نیم ساعت بعد لی لی گوشیش رو برداشت و یکهو بلند یه فحشی داد. پرسیدیم چی شده ؟ گفت این آقاهه بهم پیغام داده که مرسی از مهمونی دیشب و من دیشب به شدت به مارال جذب شدم !!!! منم دهن باز دازم نگاه میکنم .لی لی جواب داد که She is involved   اما اون دوباره تکست داد که نه من فکر کنم اونم از من خوشش اومده . اینبار من فحش دادم . لی لی اصلا آدم با ملاحظه ای نیست و زنگ زد بهش و اونو شست و گذاشت کنار . بعدش هم کلی حرص خورد که من بهش گفتم چرا حرص میخوری ؟ این چکاره ماست که برامون مهم باشه کارش ؟ لی لی میگفت از خودم حرص میخورم که راهش دادم تو خونه ام و اگه احیانا هم از تو خوشش اومده باید اول شرایط تو رو از من میپرسید . منم لینکد این رو باز کردم دیدم طرف کلی پیغام داده و تقریبا همینا رو گفته . منم اصلا نمیخواستم لی لی ناراحت بشه گوشیم رو دادم دستش بخونه و گفتم چی جوابش رو بدم و جواب دادم . بعد لی لی گفت بلاکش کن . من فکر میکردم لینکد این بلاک نداره ولی دیدم داره و بلاکش کردم تامام ‌‌‌

حس من این بود که لی لی در عین اینکه به طرف گفته بود نمیخوام دیت داشته باشم اما بدون حس هم بهش نبوده و اینو درست نمیدونست که توی خونه خودش به دوست خودش اون طرف نخ بده و بره تو اینترنت پیداش کنه و بهش کانکت بشه . 

انقدر زیاد نوشتم که باشه دفعه بعد از علی میگم .

۲۷دسامبر ۲۰۲۳

- خب چند روز مثل برق و باد از تعطیلات گذشت 

- از اول تعریف کنم . بالاخره کاتر رو برای کار آشپزخونه خریدم و پسرم شروع کرد . هنوز تموم نشده ولی انقدر با دقته که یه دیوار که تموم شده منو ذوق مرگ کرده و همش میگم چرا زودتر اینکارو نکردم . چقدر خوب شده . بقیه اش هم داره انجام میشه و چیزی نمونده تا آخرش و واقعا خوب شده . مشکل بزرگ پسرم ایده آل گراییش هست که چون نمیتونه یه کاری رو پرفکت انجام بده کلا بیخیالش میشه ! اینو پدرش هم داره و چون اون حافظه بسیار ضعیف و راندمان خیلی پایینی هم داره ترکیبشون با هم یه چیز افتضاحی در اومده . 

- دوشنبه ها و پنجشنبه ها من میرم جیم و چون با دوستام میرم و شوهرش که مربیمون هست ازم پول نمیگیره روم نمیشه کلاس رو جابجا کنم یا کنسل کنم . پنجشنبه هم آخرین روزی بود که علی تورنتو بود و جمعه صبح میخواست بره پهلوی دخترش ولی نمیشد پنجشنبه همدیگه رو ببینیم . لب و لوچه ام چهارشنبه شب آویزون بود که دوستم پیغام داد شاید کلاس فردا کنسل بشه و شوهرم سرش چند روزه درد میکنه . منم از خدا خواسته گفتم پس کنسل باشه گفت باشه . درجا به علی تکست دادم که فردا آزادم اونم گفت چون تو وقت نداشتی مدتی بود یکی از کانتراکتورها میخواست منو شام دعوت کنه فردا رو قرار گذاشتم اما یه کم صبر کن ببینم چکار میکنم . اونم زنگ زد و قرارش رو عوض کرد و پنجشنبه اومد پیشم تا از آخرین فرصت استفاده کنیم .

- شنبه صبح عملا تعطیلات شروع شد ولی دو روز اول مثل بقیه هفته ها بود تمیزکاری و شستن و اتو کردن لباس و اینا . بعدش یه کم به دیدن دوستام گذشت و استراحت تا فردا که ظهر باید برم امریکا . 

- شنبه شب یه خانواده از فامیلهای دورمون که اینجا هستن رو به عنوان شب یلدا دعوت کردم . دعوت شام رو قبول نکردن منم گفتم آش درست میکنم عصرونه بیاین . خلاصه صبح رفتم هندونه و لبو خریدم . انار هم تو خونه داشتم . یه آش جو هم بار گذاشتم که دلتون نخواد عاللللی شد . اومدن و خیلی خوش گذشت . فال حافظ هم گرفتیم . ولی چون عصر اومده بودن زود رفتن . بلافاصله به دوستای ورزشیم پیغام دادم که فردا میام آش میارم براتون گفتن الان میام میگیریم و آوردمشون تو اونا هم یه ساعت نشستن و آش رو گرفتن . بعد رفتم غش کردم و خوابیدم  . فرداش که یکشنبه بشه  روز قبل کریسمس بود و با همسایه مون کادو بازی داریم هر سال . من برای دخترش که کوچیکه کادو میگیرم و اونا هم همیشه شکلات میگیرن برامون . تکست دادم که میشه بیام دم در ؟‌ بعد گوشی رو گذاشتم کنار رفتم قهوه درست کردم یکهو دیدم زنگ در خونه زدن . حالا من ژولی پولی و با پیژامه بودم درو باز کردیم دیدیم همشون ( دختر که کلاس چهارم دبستانه و مامانش و مادربزرگش ) پشت در هستن . نگو تکست داده که ما میایم و من ندیدم . حالا من که خبر نداشتم اما اونا هم ژولی پولی تر از من و با پیژامه بودن  و خلاصه آوردیمشون تو و اونا هم یه ساعت نشستن و کلی حرف زدیم و بهمون خوش گذشت و تبادل هدیه کردیم 

اینطورموقعها که مهمون پشت سر هم میومد مامانم میگفت در رحمت به رومون باز شده و واقعا از شنبه شب تا یکشنبه صبح در رحمت به رومون باز بود . دیگه بقیه اش به استراحت گذشت و کارهای عقب افتاده . پسرم هم کم کم داره کار آشپزخونه رو انجام میده و واقعا کارش رو خیلی با دقت و خوب انجام میده اما خب این باعث میشه کارش سریع پیش نره که الان برای من مهم نیست چون مقدار کوچیکی هست . 

- امروز رفتم تو سایت اداره مهاجرت کانادا و دیدم ۱۸۰ روز یا ۶ ماهه برای مامان و بابا درخواست ویزا دادم و هیچچچچی جواب ندادن . همینطور معطلشون هستم تا ببینم چی میشه . بدیش اینه که از اول کارم تو این شرکت ۷ روز مرخصی جمع کرده بودم که ۵ روزش رو از تمام شرکت کم کردن بابت این تعطیلات ( ۱۲ روز تعطیل کردن که ۷ روزش تعطیل رسمیه و ۵ روز از خودمون کم کردن ) و باز تقریبا صفر شدم و البته نگرانی اینکه به مامان و بابا ویزا ندن سر جاش باقیه . 

- فردا میرم امریکا و خیلی ذوق دارم براش . یادم نیست آخرین باری که مسافرت تفریحی رفتم کی بوده . پارسال برای دخترم رفتم امریکا که وقتی برگشتم از خستگی نا نداشتم انقدر که اونجا کار کردم . بعدش سفر یکهویی داشتم برای مریضی پدرم به ایران . سال قبلش هم سفر به ایران داشتم که خیلی جزو استراحت محسوب نمیشه چون هم راهش طولانیه و هم اونجا باید یه سری کار رو انجام داد ..

-خوش باشین

20 دسامبر 2023

خیلی نزدیک تعطیلات هستیم و روز شماری میکنم براش . میدونم زود میرسه ولی میدونم که زود هم تموم میشه . 

قراره 5 روز برم پیش دوستم تو آتلانتا ولی چون دوستم خودش اول تعطیلات مسافرته باید آخر تعطیلات برم ولی بازم خوبه .

چند شب پیش بعد از یک روز کاری و بعد ورزش رفتم فروشگاه و چند تا تایل برای Backsplash  (به حد فاصل بین دو کابینت میگن )خریدم که کار آشپزخونه رو پسرم شروع کنه . رسیدم خونه دیدم خوابه . تو دلم احساس خوبی نداشتم که من تو این سن اینقدر باید کار کنم ولی ... هیچی نگفتم و دوست پسر دخترم هم خونه بود شام رو گرم کردیم و نشستیم و خوردیم . بعد شام دیگه چشمام رو نمیتونستم باز نگه دارم ولی مگه این پسره میرفت ! دیگه رفتم گرفتم خوابیدم و فرداش که بیدار شدم دیدم داره برف میاد و نرفتم شرکت و از خونه شروع کردم کار کردن و وقتی  پسرم بیدار شد گفتم برو کارو شروع کن بهت سر میزنم . دیدم اومد بالای سر میز کارم که کاتر برداره . گفتم کاترهای من کوچیک هستن و بدرد اون کار نمیخوره . کاتر خودت رو بردار گفت وسایلم همه تو کالج هست . هیچی دوباره ماشین رو برداشت و رفت وسایلش رو آورد و بعد  گرفت خوابید . عصری رفتیم بیرون و وسط راه بهش گفتم کاترت تیغ داره یا بخریم ؟ گفت نمیدونم ! رفتیم خونه گفتم خب شروع کن . رفت و اومد گفت کاترم تیغ نداره برم بخرم ؟ گفتم نه فردا خودم میخرم . یعنی فقط برای شروع این کار فعلا منو به خدا رسونده و هنوز هم شروع نکرده . احساس میکنم جایزه صبر ایوب حقمه ولی بهم داده نمیشه . امروز کاتر بخرم ببینم دیگه مشکل چیه .