یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

687 - نوشتن و دیگر هیچ ...

توی جلسه کاری نشسته بودم و احساس کردم باید بنویسم . ته سر رسید سازمانیمون که باید توی جلسه ها دستمون باشه رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن انگار نیاز داشتم به این کار  . خانم شین نمیشم هیچوقت و نمیتونم قلم اونو داشته باشم ، خرمالوی سیاه چطور ؟ نه دید باز اون رو هم ندارم . خانم چاق هم نیستم با اونهم فعالیت و پشتکار . یه آدم معمولی هستن با دلواپسی های خودم ، ضعفهای خودم و نیازم به نوشتن . وبلاگ خز شده و دیگه کسی نمیخونه ؟ خب مشکلی نیست ، من مینویسم پس هستم .

686 - خواب و بیداری

پریشب خواب بدی دیدم . وقتی از خواب بیدار شدم حالم گرفته بود . تعبیرش رو حدس میزنم . خونه جدید خریده بودیم چیز غیر عادی ای موقع بازدید خونه به نظرمون نیومده بود . بعد من تنها بودم و داشتم یه سری وسیله میبردم اما راه پله به خونه ما نمیرسید . یه لوپ بسته بود که انگار دور خودم میگشتم و به جایی که میخواستم نمیرسیدم . بعد یه نفر اومد کمکم و گفت از اینجا به بعد رو باید با نردبون بری شروع کرد نردبون کار گذاشتن و سفت کردنش و من با وحشت نگاهش میکردم که یعنی چی ؟ گیرم که خودم با نردبون برم به مهمونام که نمیتونم بگم اینطوری بیان . تمام خواب به وحشت و تعجب از اینکه حالا چه خاکی به سرم کنم گذشت . بعد که فکر کردم دیدم قبل از این قسمت خوابم داشتم میرفتم یه شرکتی برای کاری که یادم نیست و اونجا هم راه درستی برای رسیدن نداشت و باید از یه بلندی میرفتم بالا که هر کار کردم نتونستم . معنیش میتونه واضح باشه .

هفته پیش خیلی بهم سخت گذشت . 24 ساعت در راه رفتن به کرمانشاه و کار اداری و برگشتن از اونجا گذشت . فردا شبش تا ساعت 12 نشستم پروژه کلاسیم رو انجام بدم که آخر هم تموم نشد . شب بعد که بعد از کار رفتم کلاس و تا ساعت 10 و 10 دقیقه کلاس طول کشید ، البته استاد از ساعت 9 و نیم میگفت اگه میخواهین برین ولی واقعا دلم نمیومد حرفاش رو از دست بدم . چهارشنبه که با خودم فکر کردم آخیش امروز میرم خونه پامو دراز میکنم به دلایلی مجبور شدم با دو تا مشاور املاک برم 2 تا خونه ببینم و خودشون از وضع لب و لوچه ام فهمیدن که منو بد جایی آوردن و وقتی بهشون گفتم کوچه ها خیلی شلوغن من از همینجا پیاده میرم گفتن باشه و باز یه پیاده روی داشتم تا خونه و دیگه خدا میدونه چقدر خسته بودم .

توی کلاسی که میرم سنم از همه بیشتره . فقط دو تا خانم هستن به غیر از من که بچه دارن و اون دوتا کار نمیکنن . بقیه هم که دانشجوی لیسانس یا فوق لیسانس هستن و برام جالبه که پروژه هاشونو به بدبختی میارن در حالی که فکر میکنم خب اینا چکار دارن که نمیشینن سر پروژه شون ؟ همشون هم نرم افزارشون فوله و مثل من نیست که نرم افزار رو فقط برای این کلاس یاد گرفتم و دارم باهاش تاتی تاتی میکنم . نمیدونم شاید منم سن اونا بودم اینطوری بودم .

خیلی کار دارم . بعد از تموم شدن این کلاس که شاید دو ماه دیگه باشه باید یه نرم افزار دیگه یاد بگیرم . چکاپ دندونپزشکی خیلی وقته نرفتیم . چکاپ شماره چشم دخترم و گرفتن یه عینک نمره ای شنا براش که بچه موقع شنا هیچی نمیبینه انقدر شماره چشمش بالاست و کلی کار دیگه .

685 - هویجوری

میگن بی خبری و خوش خبری ، درسته ؟ یعنی اگه از کسی خبر نداری حتما حالش خوبه . ولی فکر نمیکنم اینطور باشه . هویجوری

کتاب سمفونی مردگان رو شروع کردم . یه مقداریش رو خوندم ولی راستش خیلی از قلمش خوشم نیومد تمومش میکنم ببینم چطوره . راستش یه جایی بودم نزدیک یک ساعت بیکار بودم دیدم توی فیدیبو اینو دارم و دنیای سوفی . اینو شروع کردم .

کار توی شرکت زیاده و بعضی اوقات وحشتناک میشه نه از زیادی کار ، انقدر کارهای مختلف از پروژه های مختلف ارجاع میشه کلی از انرژیم برای سوئیچ کردن بین کارها تلف میشه ، البته یه جورایی هم عادت کردم . اما فکر میکنم یه مقداری هم کم انرژی هستم . هفته گذشته یه مشکلی داشتم دو روز نرفتم سر کار فکر کردم برام خوبه اما بعدش یک اتفاقهایی افتاد که تخلیه انرژی شدم . نمیدونم چرا فکر میکنم ضعیف شدم مخصوصا از نظر روحی . با یک اتفاق انرژیم از دست میره . این قضیه از سالها پیش برام شروع شد . پسرم از بچگی یه مشکلاتی داشت یه وقتهایی که لج میکرد یه کارهای غیر عادی میکرد . اوایل یه جورهایی مقاومت میکردم بعدش کم کم متوجه شدیم توی یه حمله عصبی از رفتارهاش که قرار میگیرم یکهو دست و پام شل میشه و چشمام سیاهی میره انگار تمام انرژیم تخلیه میشه . نمیدونم این مشکل متداولی هست یا نه چیزی در موردش نشنیدم .

دخترم هوس کرده عید بریم شیراز ، من که حالش رو ندارم ولی واقعا دلم میخواد اون خوشحال باشه .

684 - سرنوشت

چند روز پیش یه داستانی شنیدم که فکر میکردم فقط تو فیلمها یه همچین اتفاقی ممکنه بیفته .

 خانم ب یه دختر خیلی خوشگل 18 ساله بوده که آقای ب از دوستهای خانوادگیشون خوشش میاد ازش . آقای ب یه نسبتی هم با آقای میم داشته و بهش میگه من قصد دارم برم خواستگاری خانم ب که مادرش با مادربزرگ من دوسته . آقای ب هم میگه به سلامتی . بعد یه اتفاقی میفته و خیلی اتفاقی آقای میم خانم ب رو میبینه و وقتی میبینه خیلی خوشگله و خانواده اش هم خوب هستن رو هوا ازش خواستگاری میکنه و وقتی عقد کردن یه نامه به آقای ب مینویسه که من باهاش ازدواج کردم بیخیالش بشو و تمام . آقای ب هم که کاری نمیتونسته بکنه و اونم بعدا ازدواج میکنه و با دو تا بچه چند سال پیش از همسرش جدا میشه .

از اونطرف آقای میم بلاهایی سر خانواده اش میاره که واقعا دل آدم به درد میاد ، مثل کلاهبرداری و بدهکاری و چند بار زندان افتادن و همسر بدبختش کلی به این در اون در زد تا چند بار اونو از زندان آزاد کنه ولی بالاخره آخرین بار توی همون زندان هم از نارسایی کلیه فوت میکنه در حالی زن و بچه هاش حتی یه خونه اون موقع نداشتن و کلی مشکل براشون باقی می مونه .

آقای ب که از فامیلهای دور آقای میم بود بعد از شنیدن خبر فوت آقای میم چند ماه صبر میکنه و بعد خواهرش رو میفرسته خواستگاری خانم ب . الان عقد کردن و قبل عید میخوان برن خونه خودشون و تازه خانم ب از ماجرای علاقه اون در دوران جوونیش خبر دار شده . سرنوشت عجب چیزیه

683 - بگم یا نگم ؟

چرا بعضی اوقات حس میکنم نیاز عجیبی به نوشتن دارم ؟

این سه روز تعطیلی که گذشت خیلی خسته شدم خرید شهروند و کلی کار دیگه نفسم رو برید . جمعه شب دیگه نا نداشتم روی پام بایستم ولی خب چاره ای نیست و باید ادامه بدم .

دلتنگیم برای پسرم داره روز به روز بیشتر میشه و میدونم منطقی نیست . کدوم عشقی منطقیه که این یکی باشه ؟

یه جورایی نیاز دارم به نوشتن ولی وقتی میام سر کار یادم میره در مورد چی میخواستم بنویسم . وقتی توی کوچه میبینم راننده فلان ماشین شاسی بلند وقتی میاد سوار ماشینش بشه تبلیغهایی که روی ماشینش گذاشتن رو فرت میریزه وسط کوچه نمیدونم چی باید بگم .

خیریه ای که توش فعالیت میکنم یه گروه تلگرامی داره .وقتی یه مهندس برق یه فیلم شوخی با مهندسای ساختمان میگذاره و مهندس برق بعدی میاد میگه ول کنین این مهندس قلابیها رو ! وقتی میفهمه بهم برخورده و جوابشو خیلی تند میدم میگه بیا اصلا مدرکامون عوض !!! به چه مناسبت ؟ من کی گفتم برق بهتر از ساختمانه و یا برعکس ؟ بهش میگم مثلا تو آدم تحصیلکرده ای؟ و دیگه چیزی ندارم بگم .

وقتی یه خانم بازیگر توی ورزشگاه کشورش دوست نداره بره و میگه وسط اونهمه مرد احساس بدی دارم و چه خوبه که تو ایران نمیگذارن خانمها برن ورزشگاه !!!! بعد عکس خودشو توی ورزشگاه ابوظبی میبینم و فکر میکنم وسط مردهای ایرانی ناراحتی و وسط مردهای عرب ناراحت نیستی ؟ ولی چیزی ندارم بگم .

وقتی مادرم میگه برو خارج از کشور پیش بچه ات چند سال بمون تا مستقل بشه و بعد برگرد ایران ، اونوقت شهریور که من سه هفته رفتم مسافرت و برگشتم مادرم و پدرم هر دو  زدن زیر گریه که دلمون برات تنگ شده بود ... چی میتونم بگم ؟

دوست ندارم از ایران برم ولی با هر کی صحبت میکنم میگه درست بشو نیست که نیست .. چی باید بگم ؟