یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

۴ نوامبر ۲۰۲۳

- عجب روزایی گذشت .... خیلی گرفتار بودم ولی خوشبختانه همه چیز خوب پیش میره 


- اول از کارم بگم که با مدیرم صحبت کردم و قرار شد دو روز درهفته برم اون شعبه شرکت که نزدیکمون هست کار کنم . مکاتبات و کارهای دیگه ازم زمان برد و اونجا هم اینطوری هست که برای رفتن باید میز رزرو کنی  و برای هفته دیگه دو روز رو رزرو کردم تا ببینم چی میشه ولی ۲ ساعت رانندگی در روز با ۲۰ دقیقه خیلی فرق داره و از این بابت خوشحالم 


- هالووین تو شرکت برگزار شد و چند تا کاستوم ها رو برنده اعلام کردن و جالب بود شبش هم با دوستم رفتیم خیابون چرچ که مرکز هالووین هست و همه با کاستوم میان برای قدم زدن و خیلی خوب بود و عجیب بود که هوا هم عالی بود .


- وزنم فکر نکنم فرقی کرده باشه اما تحت کنترله و راضی هستم از اینکه به سمت کم شدن بره .


- حمید الان ایرانه و طبق معمول که همیشه در تماسه بهم گفت که افتادگی پلکش رو عمل کرده منم شوخی کردم باهاش که حالا کلی کشته مرده ات میشن اونم خیلی عرفانی گفت اقبال من تنهاییه . گفتم دوزار بلد بودی با خانمها رفتار کنی الان تنها نبودی . گفت من خیلی تو رو میخواستم گفتم اینطور به نظر نمیومد و الان هم چند هفته است با کسی آشنا شدم . گفت اوکی پس مزاحمت نمیشم . اینو امروز گفت دوباره فردا برام یه چیزی تو اینستاگرام  فوروارد کرد و دوباره بحث شد و بازم گفت من خیلی میخواستمت و الان هم اگه منو قابل یه دوستی ساده بدونی برام کافیه . گفتم ما هر دو هم اگه مجرد باشیم بازم با هم شانسی نداریم چون خاطره بدی داریم . گفت تو بگو چکار کنم ؟ گفتم لازم نیست هیچ تماسی داشته باشیم . گفت باشه و در جا منو آنفالو کرد و منم ریمو کرد و برای اولین بار خیلی جدی ارتباط رو قطع کرد و خلاص.


- خب برسیم به علی . یکشنبه صبح پیغام داد که دارم راه میفتم . وسط راه هم شاید می ایستاد و بازم تکست میداد . من گفتم رسیدی خبر بده و تقریبا مطمین بودم که با اینهمه رانندگی خسته است و قراری برای  شب نمیتونیم بگذاریم . یکهو بچه ها گفتن شب میریم خونه بابا و منم بهش تکست دادم که احتمالا تو خسته ای وگرنه شام میومدی اینجا . گفت نه میخوام ببینمت و میام ولی اشکال نداره زود برگردم که زودتر بخوابم ؟ گفتم نه ولی فهمیدم که باید شام رو زودتر آماده کنم . البته من آخر هفته ها آشپزی میکنم برای تمام هفته ولی خب اینطوری مجبور بودم زودتر تمومش کنم و آشپزخونه رو مرتب و تمیز کنم و خودم دوش بگیرم و غیره و خیلی تند تند کار کردم تا اومد . من چیزی ازش نپرسیدم ولی خودش شروع کرد که دخترم خیلی ناسازگاری میکنه و واقعا اذیت میکنه و با منم به لج افتاده که تو اصلا کجایی و نیستی و این حرفها و منم مجبور شدم بمونم و با هم پیش مشاور بریم تا یه کم اوضاع آروم بشه . میگفت تقصیر خودم هم هست اولها که رفته بود یک هفته در میون میرفتم دیدنش ولی یک بار توی طوفان گیر کردم و ترسیدم و فاصله رو زیاد کردم تا کم کم شد ماهی یکبار ولی الان ۵ هفته و ۶ هفته هم فاصله میفته که زیاده . دلم براش سوخت و دلم برای دخترش بیشتر سوخت . گفتم بهش من خیلی شانس آوردم که وقتی جدا شدیم بچه ها بزرگ بودن و درک کردن ما رو (دخترم یه کم کمتر ولی پسرم کاملا درک کرد ) و بعد ما هم کم کم فاصله گرفتیم . اولش توی یه خونه بودیم پدرشون طبقه پایین بود و الان هم که توی یک شهریم و دخترت حق داره مشکلاتی داشته باشه . 

برای پیاده روی خیابون چرچ هم اولش بهش گفتم که نتونست بیاد و من با دوستم رفتم . آخر هفته هر دومون هم شلوغه و قرار گذاشتیم یکشنبه دوباره همدیگه رو ببینیم . نمیخوام برای تماس و دیدن بیشتر تحت فشارش بگذارم . حس میکنم باید درکش کنم و از اون طرف هم وقتی همدیگه رو میبینیم انقدر حرف میزنیم و انقدر برای من لحظات خوبی هست که فکر میکنم ارزشش رو داره .


پ.ن.  ببخشید یه چیزی اشتباهی اینجا تایپ شده بود که پاکش کردم 

نظرات 3 + ارسال نظر
زری.. شنبه 20 آبان 1402 ساعت 01:15 http://maneveshteh.blog.ir

چرا نمینویسی خواهر؟

چشم خواهر

لیدا شنبه 13 آبان 1402 ساعت 10:08

بعضی آدما وقتی کات کنیم باشون قدرمون رو می‌دونن ،انگاری حمید از اون است و تازه دوزاریش افتاده،بنظرم بلاکش کن و فکرتو مشغولش نکن

واقعا درکش نمیکنم

زری.. شنبه 13 آبان 1402 ساعت 07:50 https://maneveshteh.blog.ir

دختر علی خیلی تو سن بد و حساسی هست.

حمید بعد از آنفالو اومد دوباره پیام داد با هم دوست باشیم؟

خیلی خوبه دو روز اومدی دفتر نزدیک خونه:)

خیلی سن بدیه کاملا حق با توست
اون نوشته پایین صفحه اشتباه بود پاکش کردم
ولی داستان داره این بشر .دفعه بعد مینویسم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.