یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

۲۳ سپتامبر ۲۰۲۳

دل تو دلم نبود که بیام اینجا تعریف کنم .نمیدونم البته از کجا شروع کنم . خب این آقایی که هندی هست رو اسمش رو میگذاریم راج :)))) گرچه اسمش این نیست و اسم خیلی تک وخاصی داره اما چون همیشه تو فیلمها اسم شخصیت هندی راج هست همون رو میگذارم . برای بار سوم دیدمش و رفتیم رستوران ایرانی و پیشنهاد کردم دو جور کباب بگیریم با یک برنج (که همون هم زیاد اومد و برد برای فرداش) بعد برای پیش غذا هم کشک و بادمجون گرفتیم که با نونی که خودشون پخته بودن آوردن و نگم از نونه که چی بود . نوشیدنی هم دوغ خلاصه کنم براتون دیگه جواب سوالهای منو نمیداد داشت پرواز میکرد و دولپی میخورد . اول که کشک بادمجون و نون رو شروع کرد گفت  This is out of this world بعد کبابها که نگم . دوغ رو هم گفت عینش رو خودمون هم داریم و اصلا نمیدونین چکار کرد . خونه اش هم داون تاون هست که اونجا زیاد ایرانی نیست ولی گفت باید بگردم رستوران ایرانی نزدیک خونه ام پیدا کنم اینطور نمیشه . آهان در ضمن اون شب شب تولدم هم بود ولی دوست نداشتم بهش بگم و حرفی هم نشد و نگفتم اما به طرز عجیبی اون شب توی رستوران (که به نسبت وسط هفته بودن شلوغ بود ) سه تا تولد بود . بعد گفتم بریم بیرون قدم بزنیم که دیدیم سرده و من چیزی روی بلوزم نپوشیده بودم منصرف شدیم و من رو رسوند خونه و خودش رفت . آخر هفته هم برنامه ای به اسم nuit blanche در تورنتو هست که اصطلاح فرانسوی هست به معنی شب سفید یا روشن که شب تا صبح برنامه های هنری توی خیابون هست و میشه رفت دید و قرار شد با هم بریم . 

 

حالا از محمد بگم . ولی قبلش خلاصه یه داستانی رو بگم که تو بچگی خونده بودم : یه دهقانی نمیخواست پیر بشه و یه پیر دانا بهش یه سنگریزه داد که تا این رو داری اطرافت زمان نمیگذره اولش خوشحال شد بعد از چند روز همسرش گفت آخه این چیه ؟ ببین گاومون زمان زایمانش هست و بخاطر این سنگ زایمان نمیکنه و حالش بده . بچه مون باید دندونش در بیاد بخاطر این سنگ دندونش در نمیاد . دهقان با دلخوری میره سنگ رو میندازه دور و فردا صبح میبینه سنگ برگشته و کلی خوشحال میشه و به زنش میگه ببین خودش اومد .  اون روز بازم زمان نمیگذره ولی خود دهقان هم به نتیجه میرسه که نگذشتن زمان خوب نیست و میره پیش اون پیر که سنگت رو بگیر . پیر میگه سنگو بنداز همینجا و برو. میگه آخه خودش برمیگرده . پیر میگه چون میخواستیش برگشت اگه واقعا نخواهیش برنمیگرده .

 

خب این داستان رو گفتم که برسیم به محمد . تماس داشتیم و همونطور که گفتم دوبار اومد دم خونمون و هم رو دیدیم اما طبق معمول دایم در حال کشمکش بودیم . محل کارش اومده کنار محل کار من . یه روز گفت یه روزهایی با هم نهار بریم بیرون من گفتم فردا ؟ اون گفت کجا ؟ این به نظر من اومد که یعنی آره فردا بریم ولی فرداش گفت نه من نگفتم . من خیلی ناراحت شدم . اونم نوشت باشه قهر نکن بریم و من گفتم نه و بازم یه کم بحث کردیم و براش نوشتم  دلم میخواست تو رو از دست خودت نجات بدم که نگذاشتی . اونم نوشت خودت دیوونه روانی هستی ! که مسلما من همیچین منظوری نداشتم . ۴-۵ ساعت بعد گفتم این یه اقتباس از جایی هست : کاری نکن که ازت متنفر بشم. دوست داشتنت به اندازه کافی برام دردناک بود . اونم نوشت خدا نگهدارت باشه و دیگه این آخرین دیالوگ بود . و دیگه واقعا نمیخوام دیگه ازش بشنوم . برعکس هر دفعه که چشمم به گوشی تلفن خشک میشد که پیغام بده .واقعا این دفعه دیگه نمیخوام ازش بشنوم .

 

خب فکر کردم خیلی حرف دارم بزنم ولی زیاد هم نشد فردا شب با راج میرم بیرون و میام بهتون گزارش میدم 

 

 

 

 

نظرات 7 + ارسال نظر
منجوق یکشنبه 9 مهر 1402 ساعت 01:46 http://manjoogh.blogfa.com

دلم اون کشک بادمجون رو خواست

زری.. شنبه 8 مهر 1402 ساعت 02:52

سلام خوبی روبراهی؟ نمینویسی؟

سلام چشم در اولین فرصت

حکیم بانو سه‌شنبه 4 مهر 1402 ساعت 07:43

مارال جان. مدیریت ارتباط با یک آقا سخته. چه برسه هم راج رو مدیریت کنید و هم محمد رو. انشالله برات بهترین ها اتفاق بیفته دوست عزیز.

حکیم بانو جان تا وقتی یکیشون به دیت تبدیل نشده باشه مثل دوست هستن که ممکنه ادم ۲۰ تا داشته باشه . وقتی رابطه صمیمی تر بشه درسته یکیش رو هم نمیشه به راحتی مدیریت کرد

رضوان سه‌شنبه 4 مهر 1402 ساعت 04:49 https://nachagh.blogsky.com/

ببخشید که اینو میگم ضرب المثله من گناهی ندارم میگن گربه دزده چوب را ور بداری فرار میکنه حکایت محمده که گفته خودت روانی ایی.ایشون یه تشخیص داشته عجب بد حالی بوده چگونه این مدت ازش خوشت اومده بوده؟
حالا حکایت اون سنگه به محمد مربوط بود؟

سنگه اینطور به محمد مربوط بود : هر دفعه مینداختمش دور از ته دل میخواستم برگرده و یه جوری برمیگشت یا خودم سمتش میرفتم . این دفعه واقعا نمیخوام برگرده .
من هنوزم فکر میکنم به موقعهایی که حالش خوب بود و بهم محبت میکرد دلم آب میشه . خانمها بنده محبتن . هیچکی اونطور بهم محبت نکرد

دزیره سه‌شنبه 4 مهر 1402 ساعت 03:58 https://desire7777.blogsky.com/

واااای چخ هیجان انگیز
امیدوارم بهترین ها بشه برات عزیزم
و البته غذاهای هندی هم بهشتین من همشو دوست دارم مخصوصا واداپا که بیشتر میان وعده است ولی عالیه عالی

باید امتحان کنم

زری.. دوشنبه 3 مهر 1402 ساعت 12:45 http://maneveshteh.blog.ir

نمیدونم قسمت رستوران و خوش خوراکی راج همونقدر بامزه بود یا من چون خودم با غذای خوشمزه واقعا لذت میبرم اینقدر خنده ام گرفت :))) این دفعه را آخر تو حساب کردی؟ شاید چون مهمون تو بوده خیلی بیشتر بهش مزه داده؟ :)
در مورد خودش چی گفت؟ ازدواج و بچه و شغل و ... ؟ دیگه ببخشید من فضولم برام سوال پیش میاد :)

رستوران که عالی بود مخصوصا اونطور که اون غذا خورد اونا رو هم تعریف میکنم

شادی یکشنبه 2 مهر 1402 ساعت 23:35 http://setarehshadi.blogsky.com/

امیدوارم خبرهای خوبی داشته باشیم ازت

ممنون شادی جان

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.