یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

۶ مارچ - ۲۰۲۳

- سلام . خیلی داستان داشتم این مدت . اول با دخترم رفتیم سمت کالیفرنیا ، تو فرودگاه امریکا که رسیدیم دخترم هی دور و برش رو نگاه کرد که پلیس مرزی امریکا کو؟ گفتم پلیس مرزی امریکا همون بود که تو فرودگاه پیرسون تورنتو بود و دخترم از جا پرید که من فکر کردم اونا کانادایی هستن و من فقط پاسپورتم رو دادم دستش و بجاش باید ویزام رو میدادم تا مهر کنه . این یعنی دختر من الان به صورت توریست وارد امریکا شده و اجازه تحصیل نداره . بهش گفتم فعلا که نمیشه کاری کرد و بریم ببینیم چطور میشه این مشکل رو حل کرد .

 ازنزدیک فرودگاه ماشین کرایه کردم و رفتیم اول براش سیم کارت گرفتم و فکم از تفاوت قیمت تلفن در امریکا و کانادا افتاد . چیزی که حدودا در کانادا باید ماهی ۵۰ دلار براش داد رو دخترم با ماهی ۱۵ دلار گرفت !!! بعد رفتیم سمت خونه اش و مستقر شدیم . یه خونه دو خوابه که تو هر اتاقش دوتا دختر دانشجو اجاره کردن . البته اگه دخترم بدونه که به همشون گفتم دختر ، کله ام رو میکنه چون بهم گفته بود که یکیشون non binary  هست و بجای she  باید they خطابش کنیم ! به هر حال همشون بچه های خوبی بودن و از فرداش رفتیم که وسایل دخترم رو بخریم و البته دخترم زمانهایی که توی خونه بود همش در حال ای میل زدن و تلفن زدن بود که مشکل ویزاش رو حل کنه و بالاخره فهمیدیم که حتما باید از مرز خارج بشیم و دوباره برگردیم . خوشبختانه اونجا تا مکزیک ۲ ساعت رانندگی بیشتر نبود و یه روز صبح پاشدیم و رفتیم مکزیک و دوباره برگشتیم و ویزای دخترم مهر شد و مشکل حل شد . 

مساله دیگه این بود که این خونه ظاهرا کثیف نبود و نا مرتب هم نبود اما باطن خونه خیلی بد بود . یخچال و فریزر هم نامرتب و هم کثیف ، کابینتها به وضع خیلی بدی .... منم شروع کردم و هر وقت خونه بودم یه کابینت رو میریختم بیرون توش رو تمیز میکردم و وسایلش رو مرتب میچیدم . کلی درِ ظرف پلاستیکی پیدا کردم که خودش نبود و همه رو چیدم رو کابینت و به اون دختری که از همه قدیمی تر بود نشون دادم و اون ریخت دور ، کلی مواد غذایی خراب و تاریخ مصرف گذشته پیدا کردم و همه رو باز به اون دختر نشون دادم و ریختیم دور و بگیر و برو تا ته . خب هم دخترم میخواست ۵ ماه اونجا زندگی کنه و هم اینکه اونا وظیفه نداشتن به من هم جای خواب بدن و فقط دخترم جا کرایه کرده بود و البته از تورنتو برای همشون پسته ایرانی برده بودیم و به هر حال باید جبران میکردیم . 

به هر حال خسته ولی خوشحال از اینکه مفید بودم برگشتم . 


هنوز برنگشته شروع کردیم برنامه ریزی کنم برای سفر ایران و با مادرم هماهنگ کردم که با من برگرده ولی اونهم یکهو زد زیرش و منهم گفتم حالا که اون نمیاد من دیرتر میرم . 

یکهو خواهرم بهم خبر داد که  پدرم خورده زمین و شرایط خیلی بدی پیدا کرد و تو آی سی یو بستری شده و من شوکه شدم و اصلا فکرم کار نمیکرد . فرداش رفتم شرکت و تا رئیسم اومد رفتم پهلوش و ماجرا رو تا نصفه که تعریف کردم گفت برو ، فقط برو . گفتم میدونم تو دردسر میفتین گفت فکر نکن فقط برو . هیچی من رفتم پشت کامپیوترم نشستم و بلیط برای فرداش گرفتم و فرداش راه افتادم سمت ایران و به کسی جز خواهرم هم نگفتم . 

رسیدم و دیدم شرایط پدرم اصلا خوب نیست و بخاطر سرگیجه اصلا نمیتونه تنها راه بره یا بشینه و برای همه کارهاش کمک احتیاج داره و مادر در توانش نیست که کمک کنه و خواهرم داره داغون میشه  . 

مسئولیت بابا رو به عهده گرفتم و بعد گشتیم دنبل پرستار برای بابا و خوشبختانه یه آقای خوبی پیدا شد که وارد بود اما به هر حال کار زیاد بود مثلا وسایل جابجا کنیم و تخت برای اون آقا بیاریم و اتاق درست کنیم . 

مساله بعدی تو خونه مامان و بابا حجم زیاد وسایلی بود که به نظر من چیزی جز آشغال نمیشد بهشون گفت و تلنبار شده بود و با هوای دود آلود تهران چرک بودن . دوباره کارم شروع شد و هر وقت که کنار بابا نبودم داشتم یه کمد رو میریختم بیرون ، چیزهایی که نمیدونستم چیه و به چه درد میخوره رو میپرسیدم و حجم زیادی از وسایل بدون استفاده رو بیرون ریختم ولی اونهایی که بود رو تمیز کردم و مرتب سر جاشون چیدم . یعنی انقدر خسته شدم که شب آخر داشتم پر میکشیدم که برگردم خونه .

این دفعه خیلی طولانی شد میدونم . سعی میکنم از حال و هوای ایران و بقیه چیزهای سفرم بازم بنویسم .

مرسی که خوندین

نظرات 2 + ارسال نظر
دزیره چهارشنبه 24 اسفند 1401 ساعت 02:03 https://desire7777.blogsky.com/

خداقوت عزیزم
منم همن حس رو در خانه مادرم دارم نمیدونم انبوه وسایل خراب یا بدرد نخور چرک به چه دردی میخوره والله
دیگه رومو سفت کردم به مامانم گفتم اگر هی بخوای همه چی رو نگه داری میشه خونه خانم هویشام که کوتاه اومد و امیدوارم پدر هرچه زودتر بهتر بشن

پدرم خیلی بهترن مرسی

زری.. چهارشنبه 17 اسفند 1401 ساعت 10:15 https://maneveshteh.blog.ir

سلام مارال جان، خدا قوت.
ای بابا عزیزم انشاالله حال بابات الان بهتر هست و رو به بهبود باشند.
چقدر این مدت سرت شلوغ بوده و کار انجام دادی، خدا رو شکر کارهایی که کردی نتیجه مثبت داشته، برای دخترت خوشحالم انشاالله با هم اتاقی هاش روزهای خوبی داشته باشه.

سلام . ممنونم از لطفت

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.