یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

798 - قوی بودن یا قوی نبودن ...

- در یک سال و نیم اخیر اتفاقهای عجیب و غریبی به من گذشت . البته ۴ ماهه اخیر که توی این شرکت هستم با ثبات بودم و چیز خاصی نشده اما اتفاقهای قبلش جوری بود که الان که بهش فکر میکنم به خودم میگن چطور ازش جون سالم به در بردم ؟

- با دوستم تو امریکا حرف میزدم . یه مقدار زندگیش سخته و درد دل میکرد . بعد خودش هم فهمید که در مقابل من  مشکلات اون چیزی نبوده و آخر حرفهاش گفت البته خودتو با من مقایسه نکن آخه تو خیلی عرضه داری !!!

- با عرضه ترین آدم دنیا هم خسته میشه و یه وقتهایی دلش میخواد ۴-۵ روز در سال یکی بیاد بگه من اینجا هستم غصه نخوریها . تو فکرشون نکن این با من .


- چند سال پیش باید میرفتم کرمانشاه . کارم زیاد طول نمیکشید . از اون طرف یه همکلاسی دانشگاهم سنندج زندکی میکنه که سالهاست خانمش مریضه و روحیه خودش و دخترهاش خیلی خرابه . دوبار تهران دیده بودمشون . اون روز بهش گفتم اگه کارم زود تموم بشه میام سنندج خانمت رو ببینم و رفتم که البته کاش نمیرفتم . به نظر میومد خوشحال شدن که براشون مهمون اومد و مخصوصا مادر خانمش خیلی پذیرایی کرد و سنگ تموم گذاشت اما دیدن خانمش که مثل یه گیاه شده بود خیلی خاطره بدی شد برای من . اصلا یه چیز دیگه میخواستم بگم که ازش دور شدم . 

خلاصه نهار خوردیم و با عذر خواهی گفتم باید برم تهران تا شب برسم و پا شدم . خودش اومد منو برسونه ترمینال . رسیدیم اونجا دید یه اتوبوس داره حرکت میکنه با ماشین رفت کنار اتوبوس و بوق زد و پرسید تهران میری ؟‌راننده گفت آره . گفت صبر کن و ماشین رو همون کنار پارک کرد و با من پیاده شد و با من اومد تا دم اتوبوس . هر چی هم گفتم خودم میرم قبول نکرد و منو سوار کرد و رفت . وقتی رفتم کرایه اتوبوس رو بدم هم شاگرد راننده گفت اون آقا کرایه تون رو داده .

شاخ در آوردم . هیچوقت توی زندگی کسی کنارم نبوده که این کارو برام بکنه . نه پدرم و نه همسرم و نه مادرم  . حتما هر کدمشون بودن نهایتا ممکن بود من برسونن ترمینال ( به احتمال ۵۰ درصد یا کمتر ) و خلاص . دیگه اتوبوس در حال حرکت رو بگیرن که اصلا . تا دم در اتوبوس بیان که بیخیال . کرایه بدن که عمرن.

- خیلی تعجب کردم و دیدم حتی برای یه بار در عمرم از اینکه یه نفر به عنوان دوست اینقدر هوام رو داشته چقدر خوبه . امیدوارم خانمش سالم بشه و دل همشون خوش بشه . 

- هیچوقت به بچه تون همسرتون و دوستتون نگین تو که مشکلی نداری چون خودت قوی هستی به خدا آدم قوی هم یه وقتهایی تکیه گاه میخواد

نظرات 5 + ارسال نظر
زری چهارشنبه 21 اسفند 1398 ساعت 08:03 http://maneveshteh.blog.ir

یهو با خوندن پستت حس کردم دوست داشتم پیشت بودم و بغلت میکردم. نمیدونم چرا اینقدر رقیق القلب شدم شاید از بس هی فشار رومون بوده ....
انشاالله اون آقا و خانمش هم زندگیشون کلی روزهای خوش و سرزندگی براشون داشته باشه

متاسفانه اینطور نشد . حالا در موردش مینویسم

منجوق سه‌شنبه 20 اسفند 1398 ساعت 07:44 http://manjoogh.blogfa.com/

دقیقا می فهمم منم خیلی وقت ها دلم میخواد یکی فقس بهم دلداری بده کمک که پیشکش
دم اون آقا گرم

آره خدا حفظش کنه

مجتبی دوشنبه 19 اسفند 1398 ساعت 05:36 https://m-z2016.blogsky.com/

کرمانشاه امدی به من خبر ندادی چرا / کورها اینجوری هستند دیگه

خیلی وقت پیش بود . الان که حسرت ایران اومدن رو دارم

ترانه یکشنبه 18 اسفند 1398 ساعت 21:38

چون مثل خودت تنها هستم خوب میفهمم چی میگی. بعضی مهربونیهای به موقع تا ابد یاد آدم میمونه. کاش میتونستم اون کسی باشم که بهت میگفت : نگران نباش بسپرش به من،من هستم.

مرسی . به هر حال میگذره و کاش میشد که منم بتونم بهت بگم .

رهآ یکشنبه 18 اسفند 1398 ساعت 14:54 http://Ra-ha.blog.ir

اوهوم. حق داری و درست میگی ... بالاخره ی آدم قوی هم دلش میخواد چند روزی از قوی بودن دست بکشه ... دلش تکیه گاه میخواد ...

بله رها جان

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.