ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
- من نمیدونم حواسم کجاست اصلا سال نو رو تبریک نگفتم ، شرمنده . سال نوتون مبارک باشه
- قبل سال نو توی گروه ایرانیهای شرکت گفتن که میخوان یه مراسم مختصری بگیرن . شرکت ما بزرگه و شعبه های مختلفی خیلی کشورها داره ولی 4 تا ساختمون توی همین اطراف و به فاصله های نزدیک داره و عده زیادی اینجا هستن که خب به تبعش تعداد ایرانی زیادی هم توشون پیدا میشه . خلاصه قرار شد تو لابی یکی از همین ساختمونهای اصلی مراسمی بگیرن . پول جمع کردن و برای روز عید ساعت نهار گفتن بیاین اونجا . رفتیم و هفت سین بسیار قشنگی چیده بودن . چایی و قهوه و شیرینی های ایرانی بود . یه مقدار پذیرایی شدیم و معاشرت کردیم و دوباره برگشتیم ساختمون خودمون .
- شب سال نو و موقع سال تحویل هم دوست پسر دخترم اومد که پیشمون باشه . کلا خیلی آداب معاشرتیه و همه مناسبتها رو میخواد به جا بیاره . قبلش هم از دخترم پرسیده بود چی کادو بگیرم برای مامانت که خوشبتانه دخترم حواسش بود و گفت توی عید ما بزرگترها به کوچیکترها کادو میدن . دیگه اومدن و شام خوردیم و سال تحویل شد که 11 شب بود و کادوش رو دادم و بعد رفت . کلی هم توی کار شام و چیدن میز و جمع کردن بهم کمک کرد .
- بعد سال تحویل جایی زنگ نزدم چون نمیدونستم که کسی بیداره یا نه و خوابیدم . فرداش به مامانم اینا زنگ زدم و اولین ویکندی که رسید به عمه ام و داییم و دوتا زندایی هام زنگ زدم . تقریبا چیز زیادی از خواهر برادرهای بابا و مامانم نمونده .
- ویکندها پسرم میاد پیشمون . خودش از اول گفت کنسولهای بازیم رو با خودم نمیبرم که انگیزه قوی داشته باشم برای اومدن . اومد و منم یه کاری که باید انجام میدادم این بود که مودم خونه رو برم پس بدم . مودم رو بهش دادم و گفتم لطفا اینو بسته بندی کن . گفت چطوری ؟ گفتم با مقوا یا کاغذ و چسب . گفتم خب کو ؟ گفتم اگه داشتم که خودم انجام میادم ! رفت و گشت و یه جعبه مقوایی پیدا کرد که خوب بود ولی ارتفاعش دو برابر چیزی بود که لازم داشتیم . گذاشت توش و گفت خب تموم شد . گفتم این الان بسته بندی شده ؟! گفت چکارش کنم ؟ گفتم این بالاش رو ببر که جعبه فیت بشه . گفت کاتر داریم ؟ گفتم خودت چی فکر میکنی ؟ دیگه عصبانی شد و اینو انداخت این طرف و اونو پرت کرد اون طرف و خلاصه به بدبختی این جعبه بسته شد که مسلما خودم اگه انجام میدادم برام راحتتر بود . بعد رفت تو اتاقش و نیم ساعت بعد در اومد و گفت مامان معذرت میخوام ! گفتم اشکال نداره .
- کلا ویکند جز اینکه یه آش جو پختم کاری نکردم و همش سر کامپیوتر بودم و کار رو پیش بردم . بازم خوبه . آش هم جاتون خالی خیلی خوشمزه شده بود .
سال خوبی داشته باشین