ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
خب میبینم که از همیشه خواننده ها مشتاق تر بودن
بله اون روز خوب پیش رفت و فردا یا پس فرداش تعطیل بود دعوتم کرد صبحونه رو توی خونه اش با هم بخوریم و ازم پرسید ترجیح میدی درست کنم و بیای یا اینکه بیای با هم درست کنیم . گفتم میام با هم درست میکنیم . رفتم و املت درست کردیم و خوردیم و در حین صبحونه گفت شهر رشت رو خیلی دوست داره بخاطر زنده بودنش و من گفتم فیلم در دنیای تو ساعت چند است رو دیدی ؟ گفت نه گفتم تو رشت اتفاق میفته و یه فیلم ملیح و رمانتیکی هست گفت ببین یوتیوب داره ؟ داشت و بعد صبحونه نشستیم به فیلم دیدن و حرف زدن و عالی پیش رفت . من واقعا حال خوبی داشتم در تمام مدتی که با هم بودیم اونم ٬اولین نفری که دیده بودم خیلی خوب پیش رفته بود . چند روز بعدش قرار شد باز برم پهلوش و گفتم من غذا درست میکنم میارم و از صبحش یا دیروزش یکهو ورق برگشت . گفت حالم خوب نیست سرم درد میکنه و نهایتا کنسلش کرد . بعد شروع کرد دیر جواب دادن به تکست و اینا که من یادمه بهش تکست دادم که ما یکی دو هفته است هم رو میشناسیم و اگه نمیخوای ادامه بدی حتی لازم نیست به من توضیحی در موردش بدی فقط موضعت رو مشخص کن و اونم شروع کرد که تو موقعیتت خیلی خوبه و من برای تو کم هستم و غیره که خیلی به نظر من بی ربط بود . راستی مشخصاتش رو نگفتم . ۳ سال از من بزرگتر بود که خودم این اختلاف سنی رو دوست دارم تحصیلاتش مثل من فوق لیسانس مهندسی بود . خیلی آدم با هوشی بود و ازدواجش هم باز مثل من حدود ۲۰ سال طول کشیده بود و اونم چند سال بود جدا شده بود . یک پسر تقریبا همسن پسر من داشت و خلاصه اینکه من بهش سر هستم رو درک نمیکردم . ولی به طور خلاصه قضیه یه ترکیبی بود از افسردگی درمان نشده ( افسردگی من تحت درمانه ) کمبود اعتماد به نفس (به نظر میومد تو زندگی قبلی خیلی اعتماد به نفسش سرکوب شده بود ) و ترس از تعهد و بالاخره تماسمون قطع شد .
- خب دفعه پیش گفتم از دیتینگ بنویسم که اون دفعه نشد ولی الان دلم میخواد از یک نفر که خیلی برام خاص بوده بنویسم . از اولش رو هم بنویسم شایدم از قبلترش .
من و همسر قبلیم سالها طلاق عاطفی داشتیم . دعوایی نبود و بچه ها شاهد چیزی نبودن ولی پسرم که کلا حواسش جمع تره متوجه سردی بین ما شده بود . سردی روز به روز بیشتر شد تا وقتی که پسرم و همسرم اومدن کانادا موندن و سال بعدش من و دخترم اومدیم . توی این یک سال یه مشکلی که همیشه داشتیم و اونم مساله کار کردن همسر بود به شدت تشدید شد و من دیگه برای ادامه راه هیچ دلیلی نمیدیدم و وقتی رسیدم کانادا خونه جدا گرفتم و ماشین و وسیله گرفتم و با بچه ها جدا شدیم . یه مدت بعدش هم مسایل رو رسمی کردیم .اما من اصلا تو فکر این که با کسی آشنا بشم نبودم . انقدر مشکلات مالی و کاری و جابجایی و غیره داشتم که فکرم به اینجا نمیرسید. از طرفی بچه ها هم رسیدگی زیادی لازم داشتن و دست تنها خیلی برام سخت بود اما اصلا از پدرشون کمکی درخواست نمیکردم .
تا اینکه یک شب با پسرم جر و بحثم شد . خیلی با درس خوندنش من رو اذیت کرده تا حالا و اونم داستان خودشو داره . خیلی ناراحت شدم و با خودم گفتم بیا اینم از بچه های که 24/7 در خدمتشون هستم و برای خودم هیچی وقت نمیگذارم . از لجم رفتم یک اپلیکیشن دیتینگ نصب کردم و شروع به دیدن عکسها کردم .
اپلیکیشن بامبل اینطوریه که فقط خانمها میتونن پیشقدم بشن و آقایون نمیتونن . یعنی خانوم لایک میکنه و آقا میبنیه و اگه آقا هم لایک کرد قسمت مسیج باز میشه و میشه به هم پیغام بدن و چت صوتی یا تصویری هم بکنن . شب ۳۰ دسامبر ۲۰۲۰ بود و اوج کورونا و بگیر وببند برای قرنطینه . نمیدونم چند نفر رو لایک کردم که یکیشون به من پیغام داد . اسمشو میگذارم آقای میم (محمد ) یه کم چت کردیم گفت بریم تو واتس اپ ؟ گفتم بریم . اصلا نمیدونستم چکار درسته و چکار درست نیست . سالها بود از دیت کردن دور بودم و حالا تو کشور دیگه ای هم بودم که دوران جوونیم رو اونجا نگذرونده بودم . باز یه کم چت کردیم گفت زنگ بزنم ؟ گفتم نه نمیخوام بچه هام بفهمن و یه کم بعدش گفت خب هم روببنیم و فردا بیا خونه من یه چایی بخوریم . من واقعا نمیدونستم درستش چیه و ترسیدم که بگم نمیام خیلی از آداب معاشرت دور باشه . هیچ جا هم باز نبود بشه رفت دو دقیقه نشست و من فقط گفتم میتونیم بریم تو درایو ترو هم چایی بگیریم تو ماشین بخوریم که گفت نه چه کاریه اینجا راحت تریم و من چیزی نگفتم . باید بگم که لحن خیلی محترمانه اش اعتماد منو جلب کرده بود .
خلاصه آدرس رو دادم به دوستم و گفت از این ساعت تا اون ساعت اونجا هستم اگه از من خبری نشد آدرس رو داشته باش فرداش رفتم یه گلدون ارکیده خریدم و رفتم خونه اش که توی یه برج بود و اونم سریع اومد پایین و برام پارکینگ ویزیتور گرفت و رفتیم بالا . اول رفتم دستشویی که دستم رو بشورم ( رسم زمان کورونا ) که از آراستگی و تمیزی دستشوییش و روشن بودن شمع و مجسمه های قشنگی که اونجا بود تعجب کردم و تو دلم گفتم دستشوییش که من آراسته تره . بعد نشستم و دیدم تو خونه شمع روشنه و چایی روی یه وارمر گذاشته تا دم بکشه و من روی مبلش که سه نفره بود نشستم و اون رفت روی یکی از صندلی های غذا خوری نشست و بیشترین فاصله رو از من گرفت البته آپارتمانهای اینجا کوچیکن و فاصله اونقدر زیاد نبود که غیر عادی باشه . یکی دوساعت نشستیم و بدون وقفه حرف زدیم و من کشش عجیبی بهش حس کردم . بعد پا شدم که بیام بیرون گفت اگه شام می مونی پیتزا تو فریزر دارم میگذارم تو فر که گفتم نه باید برم و از تو ماشین زنگ زدم به دوستم و گفتم سالمم نگران نباش . وقتی رسیدم خونه دیدم نکست داده و خیلی محترمانه هم از اومدنم تشکر کرده و هم گفته خیلی از هم صحبتیت لذت بردم و منم از دعوتش تشکر کردم .
بقیه اش باشه برای بعد مرسی