یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

750 - کار و غیره

- بالاخره پیشنهاد کار رو گرفتم . جونم بالا اومد . این شرکت یه بار یه مصاحبه مفصل باهام پای تلفن کرد که وسطش که هم هی نمونه کارهام رو براشون ای میل میکردم . دوباره میگفت همچین کاری هم کردی میگفتم آره میگفت نمونه اونو هم بفرست میفرستادم و بازم . بعد بهم یه مصاحبه حضوری دادن و رفتم و کلی فک زدم . بعدش باهام تماس گرفتن که خیلی خوب بود و مدیر شرکت میخواد ببینتت و باز دوباره رفتم و باز برای مدیر شرکت فک زدم تا بالاخره کار رو گرفتم .دیگه واقعا از مصاحبه رفتن و اپلای کردن خسته شده بودم . حقوقش هم بد نیست و خودشون گفتن بعد ۳ ماه تجدید نظر میکنن .از هفته آینده دوشنبه شروع به کار میکنم . یه باری از روی دوشم برداشته شد . 

- یه کار اداری دیگه داشتم که مدتها بود امروز و فردا میشد اونم انجام دادم و تموم شد .

- میخوام پاسورتهامون رو بفرستم واشنگتن که محل اقامت ما رو به کانادا تغییر بده . برای پسرم این مهمه تا بعدا بتونه بیاد ایران و بره ولی برای بقیه مون فرقی نداره .

- برای این هفته که بیکارم و خیالم هم راحته چند تا فیلم و کتاب به کتابخونه سفارش دادم بیارن توی لیستم ۵۵ تا آیتم دارم برای اینکه کم کم بگیرم . از نتفلیکس هم مثل نقل و نبات داریم فیلم میبینیم .


عزت زیاد

749 - امروز من

امروز از اون روزایی هست که انقدر کار دارم نمیدونم کدومشو انجام بدم . راستش مهمترینشون اینه که بعد از ظهر مصاحبه و امتحان Revit  دارم و باید بخونم براش و خب میدونین که وقتی لازمه درس بخونه موکت اتاق هم برات جذاب میشه 

۷۴۸ - پسرم و من

- دخترم اومد گفت مامان نمیخوای بلیت لاتاری بخری ؟ هفته آینده مبلغش خیلی زیاده . گفتم نه من به لاتاری و درآمدی که ازش ممکنه بدست بیاد عقیده ندارم و نمیخرم . بحث کشید به لاتاری و افرادی که بلیتشون برنده شده و داستانهایی ازشون رو گفتن که خیلی جالب بود . این وسط پسرم گفت من اگه بلیت لاتاریم برنده بشه میام درجا همه اش رو میدم به مامان چون میدونم اون میدونه باهاش چکارباید بکنم (منظورش این نبود که پول رو میده به من  منظورش این بود که برنامه ریزیش رو به من میسپره ). به روی خودم نیاوردم اما از این همه احساس اعتمادش بهم اونم تو اوج جوونی که معمولا همه بچه ها خودشونو عقل کل میدونن خیلی حالم خوب شد . 

747 - خرمالوی سیاه و من ...

بعد از نوشتن متن قبلی رفتم وبلاک خرمالوی سیاه رو خوندم . دیدم عجیب حرف دلم رو زده ...


از آن دوره‌های اندوهگین است.

اندوه خاکستری رنگ دوره ام کرده. دست‌هایش را انداخته دور کمرم و همه‌جا با من می‌آید. با من می‌خوابد. با من مسواک می‌زند. با من سریال می‌بیند. با من سر کلاس می‌نشیند. با من راه می‌آید. در اداره پشتم ایستاده. موقع ناهار کنار دستم است. در آبدارخانه توی آینه به من چشمک می‌زند. با من چای می‌نوشد. و صبح‌ها که می‌خواهم پتو را کنار بزنم عین بختک رویم نشسته است.

اندوه هرروز توی گوشم می ‌خواند: تو هیچ نیستی!‌هیچ نیستی!‌هیچ نیستی!

و واقعیت‌ این است که تمام دلایل و مدارک حرف او را تصدیق می‌کنند.

746 - وبلاگ و من

- چند روز بدی رو گذروندم . اتفاق خاصی نیفتاده اما اوضاعی داشتم بسیار بد . الان دیدم اصلا یادم رفته بود وبلاگ دارم . نوشتن یکی از روشهایی هست که تسکینم میده و اصلا هم نمیدونم چرا . نویسنده خوبی نبودم هیچوقت . بدترین نمره های مدرسه ام مال عربی شیمی و انشا بود . اما نوشتن رو دوست دارم همینطوری که اینجا مینویسم به روش هویجوری  . توی این چند روز با چند نفر حرف زدم . یکیش یه دوست دوره دبستانم هست که متاسفانه توی این شهر نیست . یکیش همکلاسی دانشگاهمه که ایرانه و باهاش چت کردم و خودش یه وضع بدی داشت که حالم گرفته تر شد . 

- هی بالا میشم و هی پایین بالا و پایین  . بالا هم دلیل خاصی نداره فقط فکر میکنم از ته استخر بیام بالا میام و یه نفسی میکشم و یه لبخند به همه تحویل میدم و باز میرم زیر آب . 

- یه عارضه قلبی مادرزاد دارم . چیز مهمی نیست ولی باعث میشه وقتی مضطرب هستم یا ناراحت اذیت بشم الان یه درد و سنگینی سمت چپ سینه ام حس میکنم . دردی که خیلی وقته سراغم میاد . 

- حس میکنم اضطراب یه تیکه از وجودم شده . شاید اگه فردا نباشه مضطرب بشم که چیو فراموش کردم که مضطرب نیستم ؟

- امروز یکی از دوستان طالع بینی چینی رو فرستاده بود که امسال سال خوکه و ال و بل و اونایی که تو بهار و پاییز سال خوک بدنیا میان در رفاه و آسودگی زندگی میکنن . بهش گفتم غلط کرده من تابستون سال خوک بدنیا اومدم تا حالا هم رنگ آسایش رو ندیدم . گفت ناشکری نکن . چیزی جواب ندادم .

- مثل اینکه زیاد غر زدم ولی غر نبود . فقط دارم مینویسم ...