ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
اتفاق خاصی نیفتاده جز اینکه خیلی سرم شلوغه . یه مقدار کارم کمتر شد رفتم سراغ درس تا دوباره کار زیاد بشه و دوماه دیگه امتحان رو که بدم از درس خلاص میشم .
ویزای مامان و بابا نیومده و حسابی کلافه ام .
بهترین اتفاق این مدت این بود که کالج پسرم شروع شده و داره کلاساش رو میره . از اونطرف هم قراره نصف هفته سر کار هم بره . همکلاسی هاش رو دیده و اونا کلی بهش گفتن که تو چقدر شانس آوردی که کار گیر آوردی و این خیلی خوب بوده و قدر کارش رو بهتر میدونه .
علی رو میبینم و دلم میخواد یه فرصت مناسب بشینم مفصل باهاش حرف بزنم ولی انقدر ذهن خودم شلوغه که نمیتونم .
- اتفاق خاصی نیفتاده . بالاخره برای رفرنسی که شده بودم بهم زنگ زدن و فرمش رو برام ای میل کردن . با زوم با رضا حرف زدم و موارد رو با هم چک کردیم که مورد خاصی هم نبود ولی خیلی خندیدیم . آخه وقتی که با هم همکار بودیم من مثلا خواهر رضا بودم و برای همسرش خط و نشون میکشیدم و مثلا خواهر شوهر بازی در میاوردم . اون روز هم تماس زوم داشتیم هی توی جوابها میگفتم حتما اشاره میکنم که نباید شوهرشو اذیت کنه و گرنه باید اخراج بشه و ادامه همون شوخی ها بود و خیلی خندیدیم .
- یادم رفت بگم که چند هفته پیش محمد بهم تکست داد . نکته اش این بود که هر بار تکست میداد من خیلی با روی باز جوابشو میدادم تا اینکه با هم دعوامون میشد اما این دفعه از دعوا شروع کردم . یعنی اول که تحویلش نگرفتم بعد گفتم تو میدونی من میتونستم شانس بزرگی برای تو باشم ؟ ( من آدم از خود راضی ای نیستم ولی اون یه آدم با زندگی بهم ریخته بود و من آدم جمع و جور کننده ای هستم و میتونستم براش خیلی مفید باشم ) گفت میدونم ولی من لیاقت تو رو نداشتم . گفتم پس برای چی تماس گرفتی ؟ گفت ببخشید اشتباه کردم . ولی من ول نکردم خیلی دلم پر بود گفتم هر وقت خواستی اومدی هر وقت خواستی رفتی این وسط چیزی که مهم نبود احساسات من بود و همینطور نوشتم تا اینکه نوشت اشتباه کردم تماس گرفتم ، غلط کردم ، ...ه خوردم و من جوابی ندادم . بعید میدونم دیگه تماس بگیره .
- کار به روال سابقه و درس هم میخونم اما یکهو پروژه هام شروع شدن و به بدبختی افتادم به کار کردن . اما اشکال نداره از اول گفته بودم که پروژه های شخصیم مهم هستن چون تعهد دادم براشون و درس رو میتونم بذارم کنار . علی که به نظر من یکی از پرکارترین آدمهایی هست که دیدم به من میگفت چطور میتونی بری سر کار بعد بیای خونه تو کلاس شرکت کنی و بعد هم بشینی باز پروژه خودت رو کار کنی ؟ اصلا نمیتونم تصورش رو کنم ! البته بازم به نظر من کار اون سخت تر میاد .
- در مورد علی یه اتفاق مهم افتاد . اول بگم که رابطه ام با علی خیلی متفاوت تر از هر چیزی هست که بشه اسمش رو یه رابطه گذاشت . وقتی هست خیلی خوبه ولی وقتی نیست اصصصصصلا نیست . نه تماس میگیره نه تکست میده و اوایل ناراحت میشدم و میگفت خب لابد دیگه نمیخواد تماس بگیره ولی بازم وقتی برمیگشت تورنتو و میگفت که اینجا هستم و قرار بذاریم باز مثل همیشه بود و کم کم فهمیدم این مدلشه . اظهار محبت نمیکنه . به من که هیچی من متوجه شدم به دخترش هم محبتش رو نشون نمیده و این یکی رو بهش میگفتم که باید اون بدونه که تو بدون قید و شرط و تحت هر شرایطی دوستش داری ولی بازم چیزی ازش در این مورد نمیشنیدم .
ویکند قبلی رفتیم بیرون و خیلی قدم زدیم و بعد هم شام رفتیم بیرون و زمان زیادتری از معمول رو با هم گذروندیم و وسطش گفت راستی من دارم با یه تراپیست صحبت میکنم !!! با تعجب نگاهش کردم گفتم برای چی ؟ گفت خب اشکال که نداره . گفتم نه ولی خیلی ها هستن که خیلی به تراپیست احتیاج دارن ( تو دلم گفتم مثل محمد ) ولی تو رو حس نمیکردم که احتیاج داشته باشی . گفت نه من نگران رابطه با دخترم بودم که رابطه خیلی خوبی نداریم و با یه تراپیست تو ایران حرف زدم ولی اون بعد یک ساعت حرف زدن با من گفت دخترت رو ول کن تو خودت مشکل داری و اصلا با احساسات خودت ارتباط برقرار نمیکنی !! من گفتم آفرین بهش . گفتم تو حس کرده بودی ؟ گفتم آره خب تو خیلی سرد هستی تو رابطه احساسی و منم برای اینکه خیلی بی تعادل نباشیم خودمو عقب کشیدم و درگیر نکردم و اونقدر سن و تجربه دارم که سعی هم نکردم تو رو عوض کنم ولی خب متوجه شده بودم و فکر کردم چون زندگی متاهلیت سرد بوده و همسرت اخلاق خشکی داشته اینطور شدی . گفت بیشترش به اون خاطر هست ولی خانواده خودمون هم خیلی احساسی نبوده . من دیگه بحث رو ادامه ندادم و فقط بهش گفتم خیلی خوشحالم کردی که این کارو کردی به نظرم خیلی کار خوب و مثبتیه .
مثلا سه روز تعطیلیه و من همش نشستم پای کامپیوتر و دارم کار میکنم . برم سر کارم . خوش باشین