- هفته گذشته شنبه و یکشنبه حالم خیلی بد شد . تقریبا هیچ کاری نمیتونستم بکنم و فقط توی تختم افتاده بودم . تنها کاری که خیلی آروم آروم تونشتم انجام بدم این بود که توی تخت کامپیوترم رو بگذارم روی پام و پرونده مامان و بابا رو پیش ببرم و تونشتم تمومش کنم ... هوراااا . امیدوامر زودتر جواب بدن و بتونن بیان .
- توی همین دو روزی که حالم خیلی بد بود پسرم هم من رو به خدا رسوند از ناراحتی . یکشنبه من با حال بد افتاده بودم روی مبل و حتی نا نداشتم پاشم برم یه لیوان آب یا چایی برای خودم بیارم و اون خوابیده بود تا ..... دقیقا 12 ظهر که من رفتم تو اتاقش و گفتم بسه دیگه پاشو و برو خونه پدرت . من دارم از دستت دیوونه میشم . بلند شد و فهمید حال من بده گفت چشم چشم و شروع کرد وسایلش رو جمع کردن . گفتم من حالم بده کسی نیست یه لیوان آب دست من بده تو تا ظهر خوابیدی ؟ گفت ببخشید ( دخترم به شدت سر درسش بود ) گفتم مگه شرط نکرده بودم یا باید درس بخونی یا سر کار بری ؟ تو که الان هیچ کدوم این کارا رو نمیکنی پس برو اونجا و رفتم تو اتاقم . بعد چند دقیقه اومد تو اتاقم و گفت آخه مامان اونجا خانم بابا هست و من راحت نیستم از فردا صبح زود از خونه میرم بیرون و شب میام قول میدم . گفتم میری ها ! گفت قول میدم و بلافاصله رفت شروع کرد آشپزخونه رو جمع کردن و کارهای خونه رو کردن .
- این خط این نشون 4-5 روز از خونه میره بیرون و باز همون آش و همون کاسه است . انگار تنها کسی که میتونه آدم رو داغون کنه پاره تن خود آدمه .
- پسرم دو روز از خونه رفت بیرون تا شد چهارشنبه و قرار بود بیان داکتهای خونه رو تمیز کنن . اومدن و یه مشکلی بود نتونستن و بقیه روز موند خونه . پنجشنبه صبح هم به بهانه اینکه باید اون مشکل رو حل کنه !!! موند خونه و بعد از ظهر هم گفت باید برم مصاحبه . رفت و انگار برای یه رستورانه که قراره چند ماه دیگه افتتاح بشه این یعنی من باشم تا صبح دولتم بدمد .
- الان که پنجشنبه شب هست حال جسمیم خیلی بهتره و حال روحیم افتضاحه و عصر انقدر آشوب بودم که بدون هدف پاشدم رفتم بیرون .
همین
- چشمتون روز بد نبینه مریض شدم بدجوررررر .
چهارشنبه از شرکت رفتم کلی گوشت و مرغ خریدم و اومدم خونه دیدم چه گلوم درد میکنه و تنم هم درد میکنه . فرداش نرفتم سر کار و گفتم از خونه کار میکنم ولی تا ظهر بیشتر نتونستم کار کنم و بقیه اش رو مرخصی گرفتم . جمعه صبح با همکارم تلفنی حرف میزدم گفت چطوری ؟ گفتم خوب نیستم گفت مطمئنی کوید نیست ؟ گفتم نه بابا تنم درد میکنه و آنفولانزا باید باشه گفت نه من دفعه آخر کوید گرفته بودم بدن درد هم داشتم . بازم نخواستم قبول کنم . ظهر غذام رو گرم کردم که بخورم دیدم داره حالم ازش بهم میخوره مطلقا هیچ مزه ای نداره ! شستم خبر دار شد . بعد از ساعت کاری از این تست های خونگی گرفتم و دیدم بعله کویده !
دارو که نداره استراحت میکنم ولی جز آب گرم میلم به هیچی نمیره اونم برای اینکه گلوم رو نرم کنه . همون آب رو هم بعضی وقتا فکر میکنم تلخه !
- تنها خوشحالیم اینه که اشتهام رفته و چیزی نمیخورم . یعنی اشتها دارم ولی وقتی میخورم انقدر بی مزه و بدمزه است که اصلا نمیتونم ادامه بدم . خوشبختانه خوردیم به ویکند و فردا هم خونه هستم . هفته آینده رو هم از خونه کار میکنم .
- تو این مدت حمید یکی دوبار زنگ زد و جواب ندادم بازم زنگ زد و من رو از رو برد برداشتم و دیدم خیلی عادی داره صحبت میکنه بعد گفت اگه بشه ببینمت که من چیزی جواب ندادم . بعد چت کرد که ایران بودم یه خانم پزشکی رو بهم معرفی کردن ولی اون منو رد کرد و خیلی حالم رو گرفت . بعد گفت اصلا دیگه فکر نمیکنم بتونم کسیو دائم در کنارم تحمل کنم . تو فکر میکنی میتونی ؟ گفت من با کسی در ارتباط هستم و یه مقدار رابطه مون دوری و دوستیه . مدل من نیست اما چون آدم خیلی خوبیه من اوکی هستم . گفت چند وقته ؟ گفتم خیلی وقته .
چند روز بعد ماشین رو برده بودم تعمیرگاه . منتظر ماشین که هستم یه کافی شاپ کنارشه اونجا میرم یه چایی ای چیزی میخورم . یکهو زنگ زد که نزدیک خونه ات هستم بیام دنبالت بریم یه قهوه بخوریم ؟ گفتم من کافی شاپ نزدیک تعمیرگاهم هست . بلده اونجا رو گفت الان میام و سریع اومد . نشستیم به حال و احوال گفت عکس دوست پسر دخترت رو بهم نشون بده . نشون دادم و بعد عکس خودم و علی که تو مهمونی سال نو شرکت گرفته بودیم نشونش دادم گفت کیه ؟ گفتم همون که گفتم . گفت این کجاست ؟ گفتم مهمونی سال نوی شرکت . با تعجب گفت یعنی مهمونی شرکت برده بودیش ؟! گفتم آره و چیزی نگفت اما قشنگ لب و لوچه اش آویزون شد و متاسفانه این همون کاری بود که میخواستم بکنم . بعد از اون دیگه ازش خبر ندارم .
- بقیه اش دیگه طبق معمول ، دخترم میره دانشگاه و ترم تابستونی برداشته . دوست پسرش رو میبینه و برای معاشرت با دوستاش هم وقت میگذاره . پسرم هم که سر کار نمیره و کلاسش شروع نشده .خودم هم شرکت / کلاس آمادگی آزمون / درس خوندن / پروژه شخصی و پرونده مامان و بابا رو دارم .
سلامت باشین
- سه روز با بچه ها رفتیم مسافرت . جای دوری نبود یه شهر نسبتا نزدیک کنار یه عالمه دریاچه و ساحل . ساکت و تمیز و قشنگ . راه رفتیم ، رستوران رفتیم و خوابیدیم . خوب بود حتی توی راهش خیلی قشنگ بود و خوش گذشت .
- تو همون شهر که بودیم یه همکلاسی دانشگاهیم که ونکوور زندگی میکنه بهم زنگ زد . هر چند وقت یکبار یه تلفنی میزنیم و یه کم حرف میزنیم . اون گفت ترودو گند زده به کانادا و یه عالمه فلسطینی رو داره میاره و این تند روهای اسلامی گند میزنن به اینجا و این حرفا . گفتم نه بابا سخت نگیر ولش کن .
فرداش با پسرم رفتیم بستنی بخوریم . دم بستنی فروشه ایستاده بودیم تا دخترم از یه سمت دیگه بیاد دیدیم یه عالمه آدم با هم دارن میان . برای یه شهر خیلی کوچیک عده زیادی بودن . اومدن نزدیکتر دیدیم قیافه ها و لباسها خیلی خاورمیانه ایه شاید پاکستانی بودن که ریش داشتن و سبیل نداشتن . لباسهای محلی مثل مانتو شلوار پوشیده بودن و بعضیها هم چفیه انداخته بودن . تا اینجاش خب مهم نبود شاید یه حالت تور تفریحی بود ولی نکته اش این بود که از بچه 7-8 ساله توشون بود تا سن خیلی بالا ولی حتی یه موجود مونث توشون نبود . خب خیلی وقتا میبینیم که 5-6 تا دوست با هم دارن جایی میرن و همه خانم یا همه آقا هستن ولی اینا شاید 20 نفر بودن شاید هم بیشتر .
- بازم شاید به من مربوط نباشه ولی راستش حتی تو خانواده های ایرانی هم از محیطهای کاملا زنونه یا کاملا مردونه بدم میاد . کلا دیدم خیلی از خانواده هایی که مهمونی های زنونه دارن ( شاید نه همشون ، اونایی که من دیدم ) تو محیط کاملا یه جنسی بسیار بی ادب میشن و هر چیزی رو میگن . حتی جلوی دخترهایی که سن پایین هستن . دیدن این همه مرد هم که با هم مسافرت کردن و خانمی با خودشون رو نیاورده بودن حرف همکلاسیم رو تداعی کرد که آیا عده زیادی با تمایلات دینی شدید میتونه فرهنگ غالب یه کشور رو تغییر بده ؟
- بقیه چیزها به روال سابقه
خوش باشین
- یه جورایی خیلی گرفتارم البته بد نیست
- کلاسهام خیلی وقت میبره و این جلسه آخر اونقدر که وقت برد مفید نبود و خیلی کلافه ام کرده ولی نمیتونم کلاسها رو نرم چون ممکنه جلسه بعدی مفید باشه .
- یکشنبه صبح با دوستم قرار گذاشتیم تو کافی شاپ برای درس خوندن . یه کم درس خوندیم ، یه کم برنامه ریزی کردیم و بقیه اش حرف زدیم اما بازم بد نبود .
- علی این ویکند اومد تورنتو . بهش گفتم حال مادر دخترت اونقدر خوب نشده که بتونی بیشتر بیای تورنتو ؟ گفت بهتره ولی من دارم تلاشم رو میکنم که کلا اونا بیان و غیر ممکن هم نیست .
- فضای سبز خونمون از کنترل خارج شده انقدر علف هرز و شاخه های اضافی درختچه ها زیاد شده که دیگه کاری از دست ما برنمیومد . کلی دنبال کسی گشتم که قیمت نجومی نگیره و بیاد درستش کنه و کلی تلفن زدم و قیمت گرفتم . حالا چهارشنبه کسی قراره بیاد و امیدوارم کارش خوب باشه . دلم میخواد بهش بگم ماهی یکبار بیاد تا به چمن هامون برسه . خونه ما کوچیکه و فضای سبز بزرگی هم نداره اما هیچ امیدی به پسرم ندارم که بدون اینکه من بهش ده بار بگم کاری بکنه و دیگه خسته شدم .
- خب میرسیم به مهمترین قسمت این پست . دعوتنامه اسپانسر شیپ پدر و مادرم اومد و من خییییلی خوشحالم . از فکر اینکه اونا میان و می مونن خیلی خوشحالم و امیدوارم زودتر این کار انجام بشه . راستش از وقتی خواهرم تو ایران باهاشون قهر کرده خیلی نگرانشون هستم و انقدر کارهای خواهرم برام غیر قابل قبوله که با اینکه چیز مستقیمی بهش نگفتم اما رابطه ما هم تحت تاثیر قرار گرفته . به هر حال اینک یه کار دیگه که بهم اضافه شده و باید برم ایران یه سری وسایلشون رو فرت کنم یه سری رو ببندم و با خودشون برگردم و با توجه به امتحانم و پروژه هام و کار شرکتی میدونم آسون نیست . سعی میکنم بهش فکر نکنم .
- اینایی که گفتم همش کارهای به قول معروف خیر هست اما یه مشکل بزرگ دارم که هیچ چشم اندازی برای حلش نمیبینم اونم پسرم هست . مدتهاست بیکاره و تلاش خاصی هم برای اینکه کار پیدا کنه نمیبینم . بهش گفتم من باهات شرط کرده بودم که میای خونه یا باید کار کن یا درس بخونی ، یادته ؟ گفت آره آره دنبال کار هستم ولی دنبال کار هستم برای اون یه معنی داره که برای من اصلا معنی نداره . مثلا ازش پرسیدم چکار کردی برای دنبال کار بودن ؟ گفت هفته پیش که رفته بودم مال یه نفر رو دیدم که کا ربازسازی مبلمان انجام میداد باهاش حرف زدم که برم پیشش کار کنم . گفتم خب ؟ گفت راهش خیلی دور بود !!!
وقتی کار اولم رو تو کانادا پیدا کردم ( سال 2019 ) اومدم فولدری که ایمیلهای رفت و برگشت برای کاریابی رو میزدم پاک کنم . وقتی سلکت آل زدم دیدم حدود 500 تا ایمیل سلکت شد . این فرق کاریابی من با تحصیلات فوق لیسانس و پسرم بدون تحصیلات و بدون مهارته . این مشکل بزرگ منه .
- مدتیه هر روز میرم 40 دقیقه پیاده روی میکنم و خیلی حس خوبی دارم از این کار . امیدوارم بتونم وزن کم کنم . خیلی زیادی دارم .
خوب باشین
- بالاخره درمانی که کرده بودم جواب داد و بهتر شدم . خیلی ضعیف شدم و از اون طرف هم وزن اضافه کردم که دلیلی براش پیدا نمیکنم جز اینکه این مدت ورزش نکردم که خب معلومه موثره ولی واقعا نمیشد که ورزش کنم . الان هم دوستای هم ورزشیم رفتن ایران ولی تصمیم دارم پیاده روی کنم چون هوا فعلا عالیه .
- کار شخصیم در حال انجامه ولی عجله نمیکنم چون کارفرما هنوز مهندس سازه استخدام نکرده و اون کار حتما وقت میبره .
- یه امتحانی میخوام بدم تو ماه نوامبر . یه کلاس براش شروع کردم که دو روز در هفته از ساعت 6 تا 9 هست و وقتی تموم میشه احساس میکنم له و لورده هستم . الان فقط یک هفته هست که شروع شده و کلش 15 هفته است . این مهم نیست ، مهم اینه که بتونم از 4 تا امتحانی که باید بدم حداقل دوتاش رو قبول بشم که بار بزرگی از روی دوشم برداشته میشه .
- پسرم وقتی فهمید میخوام این امتحان رو بدم گفت مامان بهت افتخار میکنم . گفتم مامان هنوز که قبول نشدم اگه قبول بشم یه چیزی . گفت نه همین که تصمیم گرفتی این امتحان رو بدی من بهت افتخار میکنم
- خوب باشین