- خب یه مقداری از شرایطی که با محمد و علی داشتم رو توضیح دادم ولی اینو نگفتم که هر دو برای من تموم شده هستن . نه اینکه ازشون بدم بیاد ، نه منظورم اینه که میدونم هیچکدوم با من جور نیستن و نمیشه که پارتنر باشیم . از اون دفعه که محمد منو بیرون دید تا الان جسته و گریخته تماس داریم و یکی از دوستام گفت باز اذیت نشی مارال . من بهش گفتم اولا میدونم که این آدم هیچوقت پارتنر من نخواهد شد و دوما من مثل قبل هم دوستش ندارم پس نگران نباش .
- نکته دوم در مورد امتحانم بود که دوستی که با هم درس میخوندیم فقط دوتاش رو قبول شد و به طرز خیلی اغراق آمیزی روحیه اش خراب شد و شادی من هم ناقص شد . هر چی هم باهاش صحبت کردم که تو خیلی جوونتر از من هستی و همین حالاش هم از من جلوتری ، اتفاقی نیفتاده و تو سال آینده خیلی راحت قبول میشی اما بازم میگفت نه شاید من اصلا کامل ولش کنم ! گفتم آخه تو تمام تابستون مهمون داشتی از کشور خودت و بچه ات هم کوچیکه باور کن قبولی دوتاش برای تو خیلی کار بوده ولی گفت حالا ببینم و خیلی ناراحت شدم براش . امیدوارم وقتی ناراحتیش کم شد بتونه خودش رو جمع کنه و دوباره امتحان بده . نمیخوام زیاد پاپی اش بشم که اذیت نشه .
- این هفته هم تو شرکت باهام تماس گرفتن که احتمالا بزودی یه بازدید دیگه بریم سایت و ازم پرسیدن که آیا کورس ایمنی فلان رو گذروندی که من نگذرونده بودم حالا بهم نگفتن چکار کنم ، احتمالا باید اون رو بگذرونم . یه کورس اجباری هم برای گرفتن لایسنس در انجمن معماران اونتاریو باید بگذرونم که اونم ثبت نام کردم . این یعنی کورس که تموم بشه و ساعتهای کارگاه که پر بشه دیگه میتونم رجیستر بشم و دیگه هفت خوان رستمش تموم میشه .
- یه مساله دیگه که میخوام بگم در مورد بچه هام هست . بله من مسئولیت صد در صدی بچه هام رو قبول کردم و هیچی از پدرشون نخواستم . ولی خوبه که بگم بچه هام بی نهایت با اخلاق و قدر شناس هستن . توی دوره درس خوندنم خیلی باهام همراهی کردن و هفته های آخر دیگه من فقط میرفتم سر کار و میومدم خونه درس میخوندم و همه کارها رو اونا میکردن . من که پشت میز نشسته بودم برای درس دخترم دائم برام چایی میاورد و ازم میپرسید چیزی میخوای ؟ پسرم برای درس خوندن خودش واقعا منو اذیت کرده و بارها درس شروع کرده ولی ولش کرده اما اونهم قدر شناسه و کاری که ازش بخوام رو میکنه . چند وقت پیش داشتن به من میگفتن که میدونیم تو کارت زیاد میشه وقتی مادر و پدرت بیان اینجا و ما حتما کمکت میکنیم . من بهشون گفتم ممنون میشم ولی شما وظیفه ندارین . بعدها هم که من ناتوان شدم شما وظیفه ندارین ازم مراقبت کنین * بعد دیدم دخترم و پسرم گفتن درسته که پدر و مادر وظیفه دارن از بچه شون مراقبت کنن اما تا 18 سالگی ولی تو خیلی بیشتر و تا سن بالاتر مراقب ما بودی و هستی و سرویسهایی که به ما دادی خیلی زیاد بوده پس ما هم وظیفه داریم وقتی تو ناتوان شدی ازت مراقبت کنیم .
- این هفته هم بخاطر سرماخوردگی باشگاه نرفتم و برف و سرمای تورنتو دیگه امون همه رو بریده . فقط صبح شنبه با دوستم رفتیم باشگاه و ورزش کردیم .
- از خبر کشته شدن اون دانشجوی دانشگاه تهران دلم به درد اومده و واقعا نمیدونم ظلم به این ملت کی میخواد تموم بشه .
- فعلا
* حالا درست یا غلطش رو نمیدونم ولی عقیده دارم مادر و پدر وظیفه دارن از بچه مراقبت کنن چون بدون اینکه نظر خودشو بخوان اونو به این دنیا آوردن و برای دل خودشون و این مراقبتها دینی به گردن بچه نمیگذاره .
رضوان جان خیلی لطف داشتی با کامنتی که گذاشتی ولی هیچکس نمیدونه چقدر خسته ام و چقدر بار روی دوشم هست و به زحمت دارم خودم رو راه میبرم .
کارهام خیلی بهتر از قبل پیش رفته این اواخر ، دلیلش هم خوبه هم مسخره . مدتی بود دفترچه یادداشت توی کیفم تموم شده بود. دفترچه تو خونه داشتم ولی یادم میرفت بذارم تو کیفم بالاخره گذاشتم و کارهام رو توش نوشتم همون باعث شد هی بهش نگاه کنم و هی یه کار رو انجام بدم که خط بخوره و همین باعث شد خیلی از کارهام پیش بره و تموم بشه .
پس فردا بازم وقت دکتر دارم یه مشکل کوچیک برام پیش اومده که دکتر خانوادگیم گفت حتما باید به متخصص ارجاع بده و پس فردا وقت دارم .
روی همه مشکلات خودم وضع روحی دخترم رو هم بابد ساپورت کنم . پای تز هست و یادمه خودم چقدر تحت تنش بودم اون موقع . این هم از اینکه کارش خوب نیست ناراحته و هم اینکه فعلا نتونسته کار پیدا کنه و انگار اون ساپورت و رمانتیک بودنی که از دوست پسرش میخواد رو نمیگیره و خیلی شبها میاد کنارم میشینه و من باید بغلش کنم و بغض و گریه اش رو بکنه و من ناز و نوازشش کنم تا بعد پا بشه بره دوبار سر کار تزش . خسته شدم . دلم میخواد برم جایی که نه بچه هام باشن نه پدرو مادرم و نه کاری داشته باشم . خودم تو دلم حس میکنم یه مادر بیشعور هستم که اینقدر از بچه هام فراری هستم ولی میبینم پدرشون ۵-۶ ساله رفته تنها زندگی میکنه ، یک دلار هزینه زندگی بچه هاشو به من نداده یه شغل خیلی سطح پایین داره و رفته از ایران زن گرفته آورده و منم که باید همیشه تو خونه ام غذا باشه و گریه و بغض دخترم رو بشنوم و سنگ صبورش باشم . منم آدمم خسته میشم .
همین
- این هفته کارم کمتر بود و یه نفسی کشیدم البته کار شرکت نسبتا سنگین بود ولی اون مشکلی نیست .
- یه اتفاق بدی برام اقتاده که به افراد خیلی کمی گفتم و میخوام وقتی مشکلم حل شد به بقیه از جمله شما بگم . خوشبختانه همه سالم هستیم و مشکل اداری/قانونی هست که به دوندگیهای من اضافه کرد تا بتونم حلش کنم .
- اون دوستم که با خودش و شوهرش ورزش میکردیم بهم زنگ زد که یکی از جیم های اینجا یه پروموشن گذاشته و ما میخواهیم ثبت نام کنیم . برای اونا خیلی خوبه چون هر کی ثبت نام کنه هر دفعه میتونه یه مهمان با خودش ببره یعنی اونا دوتا با یه عضویت میتونن استفاده کنن ولی برای من گرونتره ولی منم ثبت نام کردم و یه بار با هم رفتیم و یه بار من تنهایی رفتم و حالا زمان لازم داریم تا به روال بیفتیم .
- در مورد علی بگم که رابطه مون تموم شد . بابد بگم این آدم بسیار متشخص و مبادی آداب و با اخلاقه . حتی یکبار نشد که چیزی خلاف ادب بگه و منو ناراحت کنه . اما از اون طرف میزان صمیمیتش نزدیک صفر بود . من این فرض رو گذاشتم که بعضیها به قول خودمون زود پسر خاله میشن بعضیها دیرتر . همونطور که یه بار با یکی رفتم دیت و چون تو زمان کورونا بود با ماشین اومد دنبالم و یه چایی گرفتیم و دور زدیم و وسطهای راه دست منو گرفت و من خیلی ناراحت شدم که آخه دفعه اول چه صمیمیت و یا محبتی بود که تو این کارو کردی و دیگه هم ندیدمش . علی نقطه مقابلش بود و من فکر کردم زمان میخواد تا اون حباب نامرئی دورش رو بکشنه ولی بعد از اینهمه مدت اگه نتونست منم نمیتونم تا آخر عمرم صبر کنم و همین . هیچ دلخوری و یا حتی بگو مگو هم نشد و تمام .
- یه چیز خنده داری هم این هفته اتفاق افتاد . رفتم پمپ بنزین . همیشه وقتی سر پمپ رو میگذارم تو ماشین قفلش میکنم که خودش بزنه و من شیشه ها رو تمیز میکنم و آشغالای توی ماشین رو خالی میکنم . خلاصه همین کارو کردم و آشغالهایی که توی در سمت خودم بود رو برداشتم که بندازم سطل آشغال . درو که بستم یه دستمال کاغذی از دستم افتاد . اومدم یردارم باد زد . دوباره خواستم بردارم باد زد و منم بیخیالش شدم و بقیه آشغالها رو خالی کردم و شیشه ها رو تمیز کردم و سوار ماشین شدم برم که از توی آینه دیدم از اون سمت پمپ بنزین یه ماشینی شبیه ماشین محمد داره خارج میشه .ماشینش چیز خاصی نیست و ازش زیاده برای همین هم منم از سمت مقابل خارج شدم .
توی راه رسیدن به خونه بودم که یه تکست از محمد گرفتم که دستمالت که میفته زمین برش دارحتی اگه باد میبرتش ! گفتم توی پمپ بنزین بودی ولی نیومدی جلو سلام علیک کنیم ؟ گفت تو منو دیدی و به روی خودت نیاوردی برای همین فکر کردم با کسی هستی و نمیخوای آشنایی بدی . گفتم نه تو رو دیدم و نه با کسی بودم . و همین دیگه تماس بیشتری نداشتیم .
- خوب باشین