یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

15 فوریه 2025

- خب یه مقداری از شرایطی که با محمد و علی داشتم رو توضیح دادم ولی اینو نگفتم که هر دو برای من تموم شده هستن . نه اینکه ازشون بدم بیاد ، نه منظورم اینه که میدونم هیچکدوم با من جور نیستن و نمیشه که پارتنر باشیم . از اون دفعه که محمد منو بیرون دید تا الان جسته و گریخته تماس داریم و یکی از دوستام گفت باز اذیت نشی مارال . من بهش گفتم اولا میدونم که این آدم هیچوقت پارتنر من نخواهد شد و دوما من مثل قبل هم دوستش ندارم پس نگران نباش . 

- نکته دوم در مورد امتحانم بود که دوستی که با هم  درس میخوندیم فقط دوتاش رو قبول شد و به طرز خیلی اغراق آمیزی روحیه اش خراب شد و شادی من  هم ناقص شد . هر چی هم باهاش صحبت کردم که تو خیلی جوونتر از من هستی و همین حالاش هم از من جلوتری ، اتفاقی نیفتاده و تو سال آینده خیلی راحت قبول میشی اما بازم میگفت نه شاید من اصلا کامل ولش کنم ! گفتم آخه تو تمام تابستون مهمون داشتی از کشور خودت و بچه ات هم کوچیکه باور کن قبولی دوتاش برای تو خیلی کار بوده ولی گفت حالا ببینم و خیلی ناراحت شدم براش . امیدوارم وقتی ناراحتیش کم شد بتونه خودش رو جمع کنه و دوباره امتحان بده . نمیخوام زیاد پاپی اش بشم که اذیت نشه . 

- این هفته هم تو شرکت باهام تماس گرفتن که احتمالا بزودی یه بازدید دیگه بریم سایت و ازم پرسیدن که آیا کورس ایمنی فلان رو گذروندی که من نگذرونده بودم حالا بهم نگفتن چکار کنم ، احتمالا باید اون رو بگذرونم . یه کورس اجباری هم برای گرفتن لایسنس در انجمن معماران اونتاریو باید بگذرونم که اونم ثبت نام کردم . این یعنی کورس که تموم بشه و ساعتهای کارگاه که پر بشه دیگه میتونم رجیستر بشم و دیگه هفت خوان رستمش تموم میشه . 

- یه مساله دیگه که میخوام بگم در مورد بچه هام هست . بله من مسئولیت صد در صدی بچه هام رو قبول کردم و هیچی از پدرشون نخواستم . ولی خوبه که بگم بچه هام بی نهایت با اخلاق و قدر شناس هستن . توی دوره درس خوندنم خیلی باهام همراهی کردن و هفته های آخر دیگه من فقط میرفتم سر کار و میومدم خونه درس میخوندم و همه کارها رو اونا میکردن . من که پشت میز نشسته بودم برای درس دخترم دائم برام چایی میاورد و ازم میپرسید چیزی میخوای ؟ پسرم برای درس خوندن خودش  واقعا منو اذیت کرده و بارها درس شروع کرده ولی ولش کرده اما اونهم قدر شناسه و کاری که ازش بخوام رو میکنه . چند وقت پیش داشتن به من میگفتن که میدونیم تو کارت زیاد میشه وقتی مادر و پدرت بیان اینجا و ما حتما کمکت میکنیم . من بهشون گفتم ممنون میشم ولی شما وظیفه ندارین . بعدها هم که من ناتوان شدم شما وظیفه ندارین ازم مراقبت کنین * بعد دیدم دخترم و پسرم گفتن درسته که پدر و مادر وظیفه دارن از بچه شون مراقبت کنن اما تا 18 سالگی ولی تو خیلی بیشتر و تا سن بالاتر مراقب ما بودی و هستی و سرویسهایی که به ما دادی خیلی زیاد بوده پس ما هم وظیفه داریم وقتی تو ناتوان شدی ازت مراقبت کنیم .

- این هفته هم بخاطر سرماخوردگی باشگاه نرفتم و برف و سرمای تورنتو دیگه امون همه رو بریده . فقط صبح شنبه با دوستم رفتیم باشگاه و ورزش کردیم . 

- از خبر کشته شدن اون دانشجوی دانشگاه تهران دلم به درد اومده و واقعا نمیدونم ظلم به این ملت کی میخواد تموم بشه .

- فعلا 

* حالا درست یا غلطش رو نمیدونم ولی عقیده دارم مادر و پدر وظیفه دارن از بچه مراقبت کنن چون بدون اینکه نظر خودشو بخوان اونو به این دنیا آوردن و برای دل خودشون و این مراقبتها دینی به گردن بچه نمیگذاره . 

6 فوریه 2025

وضعیت ذهنیم زیاد خوب نیست . یه چیزهایی رو قاطی میکنم و فراموش میکنم که غیر عادیه . گذاشتم به حساب اینکه الان تو ذهنم خیلی چیزها هست ولی بازم به نظرم غیر عادیه و ناراحتم میکنه .
روز پنجشنبه از سر کار اومدم خونه و لباس عوض کردم برم باشگاه . توی راه اون همکارم که با هم درس میخوندیم زنگ زد و گفت جواب امتحان رو گرفتی ؟ گفتم نه تو چی ؟ گفت منم نگرفتم ولی یه عده بچه هایی که تو منطقه نورت یورک بودن گرفتن ( جواب امتحان با پست میومد ) گفتم چطور شده ؟ گفت من 4-5 تا خبر دارم و همشون 3 تاش رو قبول شدن و امتحان شماره 2 رو قبول نشدن . گفتم ای وای . البته منم در اون مورد خیلی ضعف دارم و هم امتحان رو خوب ندادم و هم اینکه حتی اگه به احتمال یک درصد امتحانش رو قبول بشم بازم باید بخونمش چون مهمه که بلد باشیم ( اون امتحان کد های ساختمونی بود ) و خیلی خیالم ناراحت شد . رفتیم ورزش کردیم و اومدم خونه و فرداش رفتم شرکت ولی خیلی نگران بودم . حدود ظهر زنگ زدم به پسرم که خونه بود گفتم برو صندوق پستی رو باز کن و نامه ها رو ببین . بعد زنگ زد و گفت مامان یه نامه برات اومده از انجمن معماران اونتاریو . من دلم ریخت گفتم من نمیتونم بازش کنم . گفت میخوای من بازش کنم ؟ گفت آره باز کرد و داد زد قبول شدی !! گفتم چند تاش رو ؟ گفت همه اش رو !!!! گفتم مطمئنی ؟ گفت آره اگه میخوای برات عکس میگیرم میفرستم  . دخترم از اونطرف خوشحالی میکرد و میگفت آفرین مامان آفرین حقت بود خیلی زحمت کشیدی و منم مبهوت بودم . دیگه بقیه روز به خبر دادن به دوستام گذشت و به رئیسم و اینا . خیلی ها هم ازم شیرینی خواستن که با کمال میل میدم . یه بار از روی دوشم برداشته شد .

خب دلم میخواد یه چیزایی رو کم کم توضیح بدم چون یه چیزهایی مسلما مبهمه . نه اینکه مجبور باشم بگم ولی خب  کلا زندگی جنبه های زیادی داره  و همه چیزهایی که میخوام بگم  رو نمیرسم این دفعه بگم .
 الان میخوام از محمد و علی بگم . ظاهر قضیه این بود که من مدت زیادی درگیر محمد بودم و خیلی خیلی اذیت شدم و هر کسی از دوستام که حال زار منو میدید میگفت خوش به حالش که کسی مثل تو اینقدر دوستش داره . در حالی که کسی نمیدونست محبتی که اون به من داشت چقدر بود و من چقدر توجهش و علاقه اش به خودم رو میدیدم با اینکه سعی میکرد یا مخفیش کنه یا انکارش کنه . خب منم خیلی سعی کردم بگذارمش کنار و سعی کنم با شخص جدیدی آشنا بشم ولی کسی مثل اون نبود . ایراد زیاد داشت ولی خیلی بهم محبت داشت و از نظر اخلاقی شبیه هم بودیم و شوخیهامون به نحو بسیار عجیبی مثل هم بود و وقتی باهاش بودم گذشت زمان رو اصلا حس نمیکردم . یه مثال بزنم یه بار من به فکرم افتاد که یه خودنویس بخرم و مدتی با خودنویس بنویسم . یکی دارم ولی خیلی روون نیست . همین تو فکرم بود که زنگ زد بهم و گفت به فکرم افتاده خودنویس بخرم ! گفتم منم همینطور و اگه بگم سه روز ما دوتا درگیر خودنویس بودیم هی اون میرفت نوشت ابزار فروشی و خودنویس میدید با من شیر میکرد هی من تو آمازون پیدا میکردم و براش میفرستادم و آخر دیدیم خودنویس خوب گرونه و ارزونهاش خوب نیست و نخریدیم ولی اینکه یه همچین چیزی باعث شده بود ما سه روز درگیر باشیم و هی اطلاعات رد و بدل کنیم و انرژی بگذاریم روش برام جالب بود  ولی در کل رابطه مون نشد که نشد . هر دفعه یه بهانه ای میاورد که اینطوری نمیشه و بالاخره متوجه شدم که مریضه و مشکلش دست خودش نیست جز اینکه برای درمان اقدامی نمیکنه ( که اصلا نمیدونم مشکلش درمان داره یا نه ) و به سختی بیخیالش شدم . 
بعد علی پیداش شد ٬ ظاهر بسیار خوب ، با شخصیت ، مودب و هر حسنی که فکر کنین داشت اما به نظر سرد میومد . من فکر کردم این آدم دیر یخش باز میشه و از طرفی مشکل و مریضی هم مثل محمد نداره پس چی از این بهتر؟ یه مقدار دندون روی جیگر میگذارم تا یخش باز بشه اما اینم از دایره امن خودش بیرون نیومد که نیومد . برای اینم یه مثال بزنم . مثلا بهش میگفتم خرید داری ؟ میخوای بریم خرید گروسری ؟ همیشه میگفت نه همه چی دارم در صورتی که نداشت و بعد حس کردم شاید اینو یه حریم خصوصی !! میدونه و نمیخواد منو واردش کنه به همین مسخرگی آخرش هم  نه بحثی براش کردم نه دعوایی. چی بگم ؟ بگم چرا سردی ؟ چرا منو دوست نداری ؟ خب نداره دیگه چکار کنم ؟ تو را به خیر و من را به سلامت .

کلا حس میکنم آدم صبوری هستم (اینطوری فکر میکنم ، شایدم نیستم نمیدونم ) و حتی فکر میکنم اگه محمد قبول میکرد میتونستم زمانهای بدش رو تحمل کنم بخاطر اون زمانهای خوبی که باهاش دارم ولی اون مرغش یه پا داشت که تو نباید توی شرایط بد باشی و لیاقتت بهتر از اینه . در کل با اینکه اگه محمد و علی رو بگذاری کنار هم شاید هر کی باشه بگه این دوتا قابل مقایسه نیستن و علی خیلی خیلی بهتره ولی جدا شدن از علی ذره ای مشکل برای من نداشت و در یک لحظه که فهمیدم این آدم حباب دورش رو نمیشکنه و همینه تمومش کردم و تموم اما جدا شدن از محمد یکی از کارهای بسیار سخت زندگیم بود و دوران بسیار بدی رو گذروندم تا تونستم قبولش کنم .

خوب باشین



اول فوریه 2025

رضوان جان خیلی لطف داشتی با کامنتی که گذاشتی ولی هیچکس نمیدونه چقدر خسته ام و چقدر بار روی دوشم هست و به زحمت دارم خودم رو راه میبرم .


کارهام خیلی بهتر از قبل پیش رفته این اواخر ،  دلیلش هم خوبه هم مسخره . مدتی بود دفترچه یادداشت توی کیفم تموم شده بود.  دفترچه تو خونه داشتم ولی یادم میرفت بذارم تو کیفم بالاخره گذاشتم و کارهام رو توش نوشتم همون باعث شد هی بهش نگاه کنم و هی یه کار رو انجام بدم که خط بخوره و همین باعث شد خیلی از کارهام پیش بره و تموم بشه .


پس فردا بازم وقت دکتر دارم یه مشکل کوچیک برام پیش اومده که دکتر خانوادگیم گفت حتما باید به متخصص ارجاع بده و پس فردا وقت دارم . 


روی همه مشکلات خودم وضع روحی دخترم رو هم بابد ساپورت کنم . پای تز هست و یادمه خودم چقدر تحت تنش بودم اون موقع . این هم از اینکه کارش خوب نیست ناراحته و هم اینکه فعلا نتونسته کار پیدا کنه و انگار اون ساپورت و رمانتیک بودنی که از دوست پسرش میخواد رو نمیگیره و خیلی  شبها میاد کنارم میشینه و من باید بغلش کنم و بغض و گریه اش رو بکنه و من ناز و نوازشش کنم تا بعد پا بشه بره دوبار سر کار تزش . خسته شدم . دلم میخواد برم جایی که نه بچه هام باشن نه پدرو مادرم و نه کاری داشته باشم . خودم تو دلم حس میکنم یه مادر بیشعور هستم که اینقدر از بچه هام فراری هستم ولی میبینم پدرشون ۵-۶ ساله رفته تنها زندگی میکنه ، یک دلار هزینه زندگی بچه هاشو به من نداده یه شغل خیلی سطح پایین داره و رفته از ایران زن گرفته آورده و منم که باید همیشه تو خونه ام غذا باشه و گریه و بغض دخترم رو بشنوم و سنگ صبورش باشم . منم آدمم خسته میشم .

همین 

۲۵ ژانویه ۲۰۲۵

- این هفته کارم کمتر بود و یه نفسی کشیدم البته کار شرکت نسبتا سنگین بود ولی اون مشکلی نیست .

- یه اتفاق بدی برام اقتاده که به افراد خیلی کمی گفتم و میخوام وقتی مشکلم حل شد به بقیه از جمله شما بگم . خوشبختانه همه سالم هستیم و مشکل اداری/قانونی هست که به دوندگیهای من اضافه کرد تا بتونم حلش کنم .

- اون دوستم که با خودش و شوهرش ورزش میکردیم بهم زنگ زد که یکی از جیم های اینجا یه پروموشن گذاشته و ما میخواهیم ثبت نام کنیم . برای اونا خیلی خوبه چون هر کی ثبت نام کنه هر دفعه میتونه یه مهمان با خودش ببره یعنی اونا دوتا با یه عضویت میتونن استفاده کنن ولی برای من گرونتره ولی منم ثبت نام کردم و یه بار با هم رفتیم و یه بار من تنهایی رفتم و حالا زمان لازم داریم تا به روال بیفتیم .

- در مورد علی بگم که رابطه مون تموم شد . بابد بگم این آدم بسیار متشخص و مبادی آداب و با اخلاقه . حتی یکبار نشد که چیزی خلاف ادب بگه و منو ناراحت کنه . اما از اون طرف میزان صمیمیتش نزدیک صفر بود . من این فرض رو گذاشتم که بعضیها به قول خودمون زود پسر خاله میشن بعضیها دیرتر . همونطور که یه بار با یکی رفتم دیت و چون تو زمان کورونا بود با ماشین اومد دنبالم و یه چایی گرفتیم و دور زدیم و وسطهای راه دست منو گرفت و من خیلی ناراحت شدم که آخه دفعه اول چه صمیمیت و یا محبتی بود که تو این کارو کردی و دیگه هم ندیدمش . علی نقطه مقابلش بود و من فکر کردم زمان میخواد تا اون حباب نامرئی دورش رو بکشنه ولی بعد از اینهمه مدت اگه نتونست منم نمیتونم تا آخر عمرم صبر کنم و همین . هیچ دلخوری و یا حتی بگو مگو هم نشد و تمام .

- یه چیز خنده داری هم این هفته اتفاق افتاد . رفتم پمپ بنزین . همیشه وقتی سر پمپ رو میگذارم تو ماشین قفلش میکنم که خودش بزنه و من شیشه ها رو تمیز میکنم و آشغالای توی ماشین رو خالی میکنم . خلاصه همین کارو کردم و آشغالهایی که توی در سمت خودم بود رو برداشتم که بندازم سطل آشغال . درو که بستم یه دستمال کاغذی از دستم افتاد . اومدم یردارم باد زد . دوباره خواستم بردارم باد زد و منم بیخیالش شدم و بقیه آشغالها رو خالی کردم و شیشه ها رو تمیز کردم و سوار ماشین شدم برم که از توی آینه دیدم از اون سمت پمپ بنزین یه ماشینی شبیه ماشین محمد داره خارج میشه .ماشینش چیز خاصی  نیست و ازش زیاده برای همین هم منم از سمت مقابل خارج شدم . 

توی راه رسیدن به خونه بودم که یه تکست از محمد گرفتم که دستمالت که میفته زمین برش دارحتی اگه باد میبرتش ! گفتم توی پمپ بنزین بودی ولی نیومدی جلو سلام علیک کنیم ؟  گفت تو منو دیدی و به روی خودت نیاوردی برای همین فکر کردم با کسی هستی و نمیخوای آشنایی بدی . گفتم نه تو رو دیدم و نه با کسی بودم . و همین دیگه تماس بیشتری نداشتیم .

- خوب باشین