- خیلی وقته که یک دوست گرامی بهم توصیه کرده بودن که پا برهنه روی چمن راه برم . پیشنهاد خوبی بود ولی توی تهران هیچوقت امکان پذیر نشد . یه بار تو شمال با ترس و لرز روی زمین طبیعی که پر علف بود یه کم راه رفتم ولی ترسیدم که شیشه ای چیزی توش باشه و زیاد ادامه ندادم .
- حیاط خونه اینجا چمن هست . چند بار که داشم با تلفن حرف میزدم تلفن به دست رفتم تو حیاط و بعد دمپاییم رو در آوردم و روی چمن راه رفتم حس خوبی بود .
- امروز جلسه مدیتیشن در یه community centre بود . تکست دادن که اگه بتونین نیم ساعت زودتر بیاین روی زمین چمن جلوی این مرکز مدیتیشن میکنیم و منم رفتم . روی چمنها پا برهنه نشستیم و دستامون رو گذاشتیم روی چمن . پشتمون به آفتاب بود و گرماش رو خوب حس میکردم . یه نسیم خنکی میومد و مدیتیشن کردیم . یه حال خوبی بود که نگو . خیلی عالی بود جاتون خالی .
- پروژه ها سبک شد و یه کم دارم درس میخونم . وقتی هم مثلا میشینم سر درس دیگه ظرف شستن هم به نظرم کار جالبی میاد
- تقریبا از فردای روزی که شرکت بهم گفت نیا چند تا پروژه بهم ارجاع شد . حالا میگن پروژه ... ولی فقط یکیشون یه طراحی درست و حسابیه . یکی که دیروز تحویل دادم تبدیل یه زیر زمین کامل نشده به یه واحد دو خوابه بود . پروژه ای که الان دستمه یک کم از اینی که گفتم بزرگتره و یه کم عجله ای هست دارم به کوب روش کار میکنم .
اون طراحیم هم تقریبا تموم شده منتظر مشخصات سازه ای از مهندس سازه هستم که تکمیلش کنم . چه مهندس سازه ای هم ... یعنی منو دق داره میده . نه دقت داره ُ نه به نظر میاد کارش رو بلده و نه عجله ای توی کارش داره .یعنی رسما یک دق به معنای واقعی . جالبه که ایشون توی همون شرکتی که مدت کمی کار میکردم کار میکنه و از همون طریق هم به من پروژه رو داده و ایشون هنوز توی اون شرکت کار میکنن ولی من نه !!
- احساس میکنم هر کجای دنیا بری آسمون همون رنگه . من هر چیزی رو نمیدونستم میپرسیدم چون دلم نمیخواست وانمود کنم بلدم و بعد گند بزنم . این مهندسه خیلی خیلی بیسواده و خیلی با اعتماد به نفس ناقض کارهاشو انجام میده . اون روز نشستیم کلیات پروژه رو با هم هماهنگ کنیم . یه جا گفت این قضیه رو اینطوری حل کنیم . پرسیدم چطوری و از چه مصالحی میخوای استفاده کنی ؟ گفت کاری نداره ! گفتم باشه دقیقا چه مصالحی استفاده میکنی ؟ گفت معلومه ! گفتم خب بفرمایید که منم متوجه بشم ... آخرش یک کلمه حرف از دهنش در نیومد و معلوم شد هر دو نمیدونیم ولی من هی میپرسم و میگم نمیدونم ُ اونم با اعتماد به نفس میگه معلومه !!!!
از جلسه اومدم بیرون و فکر کردم به اینکه اون هنوز کارش رو داره ولی من نه.
- از وقتی هوا گرم شده و بچه ها دوچرخه خریدن دیگه نمیبرمشون مدرسه . خودشون میرن و میان . چند روز پیش پسرم رفت و بعد چند دقیقه تلفن زد که مامان جلوی یه خونه یه عالمه کتاب گذاشتن و من با دوچرخه نمیتونم برشون دارم میای بر داری ؟ گفتم باشه . رفتم و دیدم دوتا کیسه بزرگ و تمیز گذاشتن جلوی در یه خونه و پر کتاب هست . ظاهرا این وسط هم یه خانمی از خونه میاد بیرون و پسرم میپرسه میتونیم کتابها رو برداریم اونم میگه آره خلاصه دو تا کیسه بزرگ کتاب توش بود کاملا هم سالم و خوب فعلا وسط امتحان بچه هاست و گفتن بعد امتحانها باید ببینن کدوماش به دردشون میخوره . راستش همین الان داریم ازشون حض بصری میبریم .
- دیروز یه فیلم دیدم به اسم before and after با بازی مریل استریپ عزیز . داستان در مورد اینه که یه زندگی عادی و روی روال ممکنه در یک لحظه و با ایه اتفاق انقدر عوض بشه که دیگه هیچوقت مثل سابق نشه . فکر کردم که منم این لحظه رو داشتم که مثل پتک روی سرم اومد .
- به کارهام یه مقدار رسیدم و مرتب شد اما همه اش نه .
- کتابها و فیلمها از کتابخونه میان و شاید چیزی که خیلی خیلی توی تورنتو مورد علاقه ام هست همین کتابخونه اش هست. الان که نه ولی در بچگی کرم کتابی برای خودم بودم و مطالعه ام خیلی بالا بود .
- توی کلاسم یه همکلاسی دارم که وقتی دید من درسها رو بلدم دیگه از کنار من جم نمیخوره و همش پیش من میشینه . تازه داره کالج رو تموم میکنه و سرش با باسنش سر کلاس و زمان توضیحات معلم بازی میکنه و وقتی استاد بهمون میگه خب این کارو بکنین از من میپرسه چطوری ؟ اما در کل میبینم که همسنهای من توی کلاس خیلی با دقت گوش میکنن و تمرین میکنن چون میدونن این مساله چقدر بدردشون میخوره ولی جوونها خیلی بیخیالن و همش سرشون توی گوشیشون هست . تازه من کلی پشیمونم که دو ترم مقدماتی و پیشرفته رو با هم نگرفتم که زودتر تموم بشه . یعنی فکر نمیکردم که اصلا دو واحد رو با هم بدن وگرنه میگرفتم .
- خانم گلی برام کامنت گذاشته بودن که چون خصوصی بود تاییدش نکردم ولی اگه وبلاگ دارن آدرسش رو بدن که من بهشون جواب بدم .
- زندگی جاریست ... یادتونه که ؟
- روزها میگذره و باز اختیار از دستم خارج شده . برای هفته جدید باید لیست کارهام رو بنویسم و بزنم روی بورد تا به همشون برسم .
- هوا بالاخره گرم شد و امروز دیگه یه نفسی کشیدم و توی خونه چند لایه روی هم نپوشیدم و خودش خیلی بود . حالا قراره خیلی گرم باشه و اونم بده . تا گرم بشه پسرم خنک کننده رو روشن میکنه و نمیگذاره ما از گرما لذت ببریم .
- یه فایل صوتی دستم رسید به اسم همه چیز را برداشته ام . در مورد مهاجرت بود و کلی بغض برام آورد. سعی میکنم دیگه دنبال چیزی مثل این نباشم .
اون روزی که رفتم کتابخونه و بخش کتاب فارسی کتابی دیدم به اسم پاییز فصل آخر است که توی لیستم بود . نمیدونم کی توصیه کرده بود و برداشتم و سریع خوندمش ... ای بابا بازم مهاجرت و غربت و غیره ... اصن کتاب خوندن بهم نیومده ها.
- هر چند وقت یکبار بهم یادآوری میشه که چقدر دوستهای اینجا همون چای کیسه هایی هستن که فقط دل خوش کنک هستن و دل آدم رو گرم نمیکنن . بدجور هم بهم یادآوری میشه . با کسی به مشکل بر نخوردم ولی یه برخوردایی آدم میبینه که خیلی دلسرد کننده است .
- به طور اتفاقی یه روز خیلی خوبی برام ساخته شد .
- باید میرفتم شهرداری تا یه سری اطلاعات بگیرم . پارکینگ توی اون منطقه خیلی گرونه . اگه میخواستم هم با اتوبوس برم همون قیمت در میومد . هر بار با ماشین رفتم بخاطر قیمت بالای پارکینگ سریع رفتم و برگشتم اما آخر هفته بچه ها دوچرخه خریده بودن و امروز با خودشون نبردن مدرسه . منم سوار دوچرخه دخترم شدم و راه افتادم . حدود ۱۷ دقیقه روی گوگل نشون داد و رفتم و دوچرخه رو قفل کردم و رفتم شهرداری و کارم سریع هم انجام شد . بعد دیدم عجله که ندارم سری به کتابخونه مرکزی زدم که تازگی و بعد از بازسازی کلی باز شده. کتابخونه خیلی محیط دلنشینی داره و یه دور زدم و بعد پرسیدم کتابهای فارسی کجاست و رفتم یه کم از دیدنشون لذت بردم و دوتا برداشتم و با دوچرخه برگشتم خونه .
مدت زیادی بود دوچرخه سواری مفصل نکرده بودم ُ هوا یه کم سرد بود اما در کل خوب بود ُ دور زدن توی کتابخونه خیلی بهم چسبید و گرفتن کتاب هم همینطور . از این روزا نصیبتون بشه