- شرکت نمیدونم چکار کرده که دیگه با کامپیوترش نمیتونم به بلاگ اسکای وصل بشم . نه اینکه نتونم وبلاگ خودمو آپدیت کنم ، الان دیگه حتی نمیتونم وصل بشم و وبلاگ بقیه رو بخونم . بدبختیه
- سر کار که میرم طبق معمول و دیگه رسما 4 روز کاری میرم شعبه نزدیک شرکت و یک روز میرم شعبه ای که دور هست و همون یک روز هم جونم در میاد . نمیدونم چور همین چند ماه پیش 5 روز هفته میرفتم اونجا .
هفته پیش دقیقا همون روزی که باید میرفتم شعبه دور توفان شد و چشمتون روز بد نبینه . توفان بریل از امریکا شروع شد و هی اومد سمت شمال و چهارشنبه نوبت ما بود . حالا همون روز هم من با همکارم قرار گذاشته بودیم کد های ساختمانی که جزو امتحانمون هست رو ببریم شرکت و با هم شروع کنیم خوندن و تگ بزنیم . صبح وسط بارون و با دید بسیار کم خودمو رسوندم شرکت و حالا میخوام برم توی شرکت . یه کیف رو دوشی دارم که کیف پول و عینک و اینا توشه . یه کیف کوله دارم که شرکت داده و لپ تاپ و چند تا دفتر یادداشت و جا مدادیم توشه اما کدهای ساختمانی دوتا کلاسور بزررررررگ هستن که باید دست میگرفتم میبردم و توی اون بارون حتما خیس آب میشدن . اول گفتم برو سر کار و بعد وقتی بارون قطع شد بیا ببر ولی پیش بینی کرده بودن که تا شب بارون میاد . یادم اومد یه بار کشف کردم که زیر کوله پشتی یه زیپ هست و توش یه کاور برای کوله هست . اونو برداشتم و کشیدم روی کدها و بردمشون تو شرکت .
اون روز تا ساعت 4 سر کار بودم. ساعت 4 کار رو تعطیل کردیم و با همکارم رفتیم توی یه اتاق کنفرانس و نشستیم به کار کردن و خوندن تا حدود ساعت 6 بعد رفتم دو جا خرید کردم و رفتم خونه . گفتن نداره که مثل جنازه رسیدم خونه .
اومدم خونه و دیدم خونه بهم ریخته است . لباسهایی که اتو نکردم هنوز روی مبله و آشپزخونه جمع نیست و خیلی اوضاع بدیه . چیزی نگفتم ولی خون خونم رو میخورد .
فردا یا پس فرداش داشتم با دوستم درد دل میکردم و گفتم واقعا دارم از این وضع اذیت میشم . یه ساعت بعدش با من تماس گرفت و گفت یه آشنایی داریم توی کار نصب تجهیزات گرمایش و سرمایشه . الان بهش زنگ زدم گفت پسرت بره پیشش ببینن که میتونن کاری براش بکنن یا نه .
براش نوشتم نمیدونم کارش درست بشه یا نه اما حداقل برای چند روز این غصه رو از روی دلم برداشتی امیدوارم غصه نداشته باشی هیچوقت .
حالا فردا دوشنبه هست و پسرم قراره بره تا ببینن کاری میشه کرد یا نه .
- این ویکند هم علی اینجا اومده بود تورنتو و یکشنبه رفتیم یه مارکت تو داون تاون و جاتون خالی همونجا هم نهار خوردیم . خیلی حرف زدیم . اونم خیلی شرایطش بالا و پایین داره و الان تو شرایطی هست که کلافه است و نمیدونم چه اتفاق جدیدی افتاده گفت ازم نپرس چی شده و منم نپرسیدم .
- دیدن سریال در انتهای شب رو شروع کردم و فعلا دو قسمتش رو دیدم . چقدر هدی زین العابدین زیباست و خوب هم بازی میکنه . بازم مینویسم در مورد این سریال
- زندگی ادامه داره . باز پسرم نمیره سر کار که برام قابل پیش بینی بود اما هر روز میره بیرون و اگه نره خودم بهش یادآوری میکنم که خونه نباید بمونه . غیر از اینکه از بیرون رفتن بدش میاد و دوست داره همیشه خونه باشه از گرما و آفتاب هم به شدت فراریه و میدونم این مساله داره اذیتش میکنه . خوشحال نیستم ولی اگه بخاطر پیشرفتش حاصر نیست از منطقه امن خودش بیاد بیرون باد بفهمه همه چی اونطور که آدم میخواد نیست .
- یه کم درس میخونم بعد میزنم تو سر خودم که نمیرسم و چه غلطی کردم این امتحان رو ثبت نام کردم بعد باز دوباره ول میکنم و بعد دلم هری میریزه پایین و باز شروع میکنم به خوندن . یه نوشته طنزی یه جا خوندم که درسا جلوم گذاشتم که بخونم اصلا نمیدونم چی بخونم ، نمیدونم چیو باید بفهمم ، نمیفهمم چیو نمیفهمم ... بابا سن من از این مسخره بازیها گذشته . الان این حس رو درک میکنم
- با لی لی و فرناز ویدئو کال داشتیم و صحبت شد یه مسافرت با هم بریم . بهشون گفتم من از نظر مرخصی خیلی در مضیقه هستم . لی لی گفت دو روز میتونی مرخصی بگیری ؟ گفتم آره گفت خب دو روز مرخصی بگیر و دو روز هم ویکند رو بگذار روش بریم فلوریدا . گفتم باشه . احتمال اینکه جور نشه زیاده برای همین بحث نکردم ولی الان اولویت اول من آوردن مامان ایناست و بعدش تموم کردن پروژه ها و بعد پاس کردن امتحان . امتحان اوایل نوامبره و اون بگذره بقیه اش کم کم انجام میشه ولی اون خیلی ترس انداخته توی دلم .
- خب برگردم سر درسم . الان تابستونه و اینجا پر فستیوال و تفریحه ولی نمیرم که مثلا درس بخونم ... که اونم .... بگذریم .
- بیحالی و ضعفم کم کم داره بهتر میشه . هنوز خیلی پر انرژی نیستم اما خوبم . بویایی و چشاییم بهتر شده اما فکر نکنم کامل برگشته باشه .
- پسرم چند روز رفت سر کار قبلیش . اونا کسی رو به طور ثابت نمیخوان ولی هروقت نیرو لازم دارن خبرش میکنن . دیگه فعلا از هیچی بهتره .
یه منطقه ای تو تورنتو هست به اسم Distilliary district . اینجا یه سری کارخونه آبجو سازی بوده . ساختمونهای نسبتا بزرگ و خیلی قدیمی . ساختمونها رو بازسازی کردن و تغییر کاربری دادن توش رو تبدیل کردن به فروشگاه و رستوران و الان یه قسمت توریستی هست . ویکند قبلی علی گفت که داره میاد سمت تورنتو . منم تو اینستاگرام دیدم توی این منطقه نمایش فیلم توی فضای آزاد هست . بهش گفتم بلیط بگیرم ؟ گفت بذار بعدا میگم . منم دیدم بلیط تموم میشه دوتا گرفتم و گفتم یا میتونه بیاد یا نمیتونه و آخرش هم نتونست بیاد . منم با پسرم رفتم . فیلمش بد نبود اما فوق العاده نبود اما تجربه خیلی جالبی بود . یه سری مبل بادی تو محوطه گذاشته بودن . به همه کسانی که بلیط خریده بودن هدفون بیسیم دادن و رفتیم زیر سقف آسمون فیلم دیدم . من دوست داشتم و بهم خوش گذشت گرچه پول بلیط و شام و پارکینگ برای من زیاد بود اما دیگه انگار بخوای تفریح کنی همینه .
- علی که دید شب نمیتونیم بریم فیلم صبحش گفت بیا بریم برانچ که وعده مورد علاقه منه . منم صبح وقت دندونپزشکی داشتم ولی میدونستم وقت زیادی نمیگیره و خیلی وقت بود میخواستم آزمایش خون بدم و دیگه صبح پا شدم رفتم آزمایشگاه و بعد رفتم دندونپزشکی و بعد رفتیم برانچ و خیلی حرف زدیم و خوب بود .
- مدت خیلی زیادیه که ورزش نکردیم . بیشتر بخاطر مریضی من بود بعدش هم دوستام رفتن ایران و بالاخره این هفته ورزش رو شروع کردیم و آی چسبید . البته دو سه روز بعد از ورزش پا درد داشتم و سخت راه میرفتم اما خوب بود .
- وسط هفته پیش هم به نظرم اومد مدت زیادیه ناخونام رو مانیکور نکردم و خیلی بد شده . راستش مانیکور و پدیکور برای من فقط برای مرتبی بعدش نیست . یه مقدار زیادی هم برای اینه که انگار به خودم میرسم و کسی داره ازم مراقبت میکنه با ماساژی که به دست و پا میدن و برای روحیه ام خوبه و رفتم و خیلی حس خوبی ازش گرفتم . مدتها هم بود میخواستم رنگ صدفی کنم ناخونام رو و همینکارو کردم و خیلی خوشگل شد .
- مرسی از همه دوستانی که لطف کردن و نظر دادن و راهنمایی کردن . فعلا کار میکنه و از اول سپتامبر هم کلاساش شروع میشه . ازش خواهش کردم درسش رو تموم کنه و لی نمیدونم ... فقط امیدوارم این کارو بکنه . ممنونم ازتون .