- حالم کماکان خوب نیست ولی از قبل بهترم . روز دوشنبه رو از خونه کار کردم و دیدم تواناییش رو دارم . حالا فردا میرم شرکت ولی اگه بازم حالم خوب نبود بعدش به دکترم سر میزنم .
- دیروز علی داشت از امریکا راه میفتاد برگرده پیغام داد من دارم میام سمت تورنتو و چه هفته ای داشتم ! من نوشتم با احتیاط بیا چون هوا یه مقدار گرفته است و منم همش مریض بودم . گفت حالا صحبت میکنیم . گفتم باشه هر وقت تونستی زنگ بزن ولی نزد و من خیلی ناراحت شدم . اگه من میفهمیدم مریضه حداقل کاری که میکردم این بود که زنگ بزنم و ببینم چکار میتونم بکنم . ذهنم خیلی خرابه و باید باهاش صحبت کنم . امیدوارم مثل دفعه قبل نکنه که انقدر طولش بده که موضوع لوث بشه و نتونم صحبت کنم. اخلاقهای گند خودمو میشناسم اگه الان حرف نزنم بعدش به حالت فوران میفتم و این اصلا خوب نیست . امروز که دوشنبه باشه پیغام داد من دیشب دیر رسیدم خونه و امروز زنگ میزنم . من جواب ندادم .
- بیشتر از 6 ماهه برای ویزای مادر و پدرم اقدام کردم و جواب نگرفتم و اعصابم خورده . به شدت نگرانشون هستم و باید بیارمشون پیش خودم . خواهرم قبلا همه کار براشون میکرد ولی انقدر منت به سر من میگذاشت و انقدر بد رفتار میکرد که من واقعا حالم بد میشد از دستش ولی خب هیچی نمیگفتم . یکی از آخرین بارها خودش گفت اصلا بهتره ما با هم تماس نداشته باشیم من کارهای اینا ( مامان و بابا ) رو برات تعریف میکنم اعصابم خورد میشه !!! تقریبا تماسمون قطع شد و بعدش هم پدرم یه تکست مسیج بدی بهش زد که خیلی ناراحتش کرد و من هر چی بهش گفتم بابا پیر شده و ذهنش کار نمیکنه و بدبین شده و تو ول کن اصلا گوش نداد و دیگه بهشون نه تلفن زد نه سر زد . من به بابا گفتم تکستی که زدی بد بوده و انصاف نبود گفت حالا چکار کنم ؟ گفتم ازش عذرخواهی کن . این کارو کرده نگو اون اصلا تلفنهای مامان و بابا رو بلاک کرده !!! و دریافت نکرد . من بهش گفتم و اون گفت دیگه برام مهم نیست و من کاری باهاشون ندارم . حالا یه پدر و مادر پیر دارم که یه دخترشون اونور دنیاست و دختر دیگه شون که توی همون محله است باهاشون قهره و بدترین قسمت ماجرا اینه که پسر خواهرم که واقعا پیش مامان و بابای من بزرگ شده هم یه مدتی خیلی کم بهشون سر میزده و بعد اونم نمیدونم از چی ناراحت شده و اونم بیخیال شده و الان همسایه ها دارن خرید و کارهای مامان و بابای منو میکنن و خیلی برای من خجالت آوره.
- علی بالاخره تماس گرفت و گفت چه مشکلی براش پیش اومده بوده . به شدت تحت تنش هست و واقعا به نظرم مشکل بزرگی هست ولی بهش گفتم که حالا درگیری روحی داشتی و میفهمم ولی اگه میگفتی درگیری کاری داشتی و حتی چند دقیقه وقت نداشتی که پیغام بدی خیلی ناراحت کننده بود و قرار گذشتیم که بعد همدیگه رو ببینیم . حالا امروز عصر که باید برم دکتر و فعلا درگیر خودم هستم و اونم درگیر کار خودش .
خیلی بی حس و حال بودم و شرایط بدنی خوبی نداشتم . رفتم دکتر و برام دو روز مرخصی نوشت که به دنیا برام ارزش داشت . اقتاد به پنجشنبه و جمعه که با شنبه و یکشنبه سر هم شد . این دو روز اول گذشت و هنوزم بیحالم اما بازم بهتر از دو روز پیش هستم . دلیل اصلیش هم خونریزی شدیدتر از معمولی هست که دارم .
البته این دو روز رو برام استعلاجی نوشت اما من بازم هی رفتم بیرون و خرید و کارهام رو انجام دادم ولی خب ۸ ساعت پشت نیز نشستن خیلی خسته کننده تره و الان یه کم بهترم .
چهارشنبه عصر که رفتم دکتر و اومدم روی مبل افتادم و نای هیچ کاری رو نداشتم . بچه ها رفته بودن پیش پدرشون و وقتی اومدن دیدن حالم خوب نیست . من به پسرم گفتم امروز خونه نبودی ؟ گفت چرا بودم چطور ؟ گفتم آخه آشپزخونه مرتب نشده بود . متوجه شد لحنم توش دلخوری داره . رفت لباس عوض کرد و سریع رفت آشپزخونه رو جمع کرد . بعد اومد پیشم گفت چیزی شده ؟ گفتم حالم خوب نیست . گفت میدونم یه مقدار زیادیش بخاطر منه . خواستم بهت بگم حالم بهتره . من هیچی نگفتم و فقط اشک میریختم . از شدت ضعف و ناراحتی .
گواهینامه رانندگیش هم باطل شد . رفتم بهش گفتم اگه نمیخوای بری گواهینامه بگیری من بیمه ات روی ماشینم رو باطل کنم . گفت نه میگیرم و رفت آیین نامه رو امتحان داد. باز گفتم تاریخ امتحان شهر گرفتی ؟ گفت نه نتونستم آنلاین بگیرم . گفتم پاشو برو اونجا . گفت فردا که تو گفتی صیح ماشین رو میخوای . گفتم با اتوبوس برو . اینو که گفتم رفت دوباره تلاش کرد و تونست وقت امتحان رو آنلاین بگیره !
علی هنوز برنگشته تورنتو و هیچ خبری ازش نیست و به قول یزدیها رو دلم ماسیده و باید باهاش صحبت کنم .
یه کاری هم کردم که دفاعی ندارم ازش بکنم ولی حس بدی هم نسبت بهش ندارم . در مورد محمده . عکس پروفایلش رو عوض کرد و عکس قشنگی از خودش و سگش گذاشته بود منم پیغام دادم چه عکس قشنگی و یه کم تکست دادیم و حال و احوال کردیم . فرداش بهم پیغام داد حلالم کن . دلم خیلی سوخت . گفتم کاری نکردی که حلالت کنم .
فردا شب هم زنگ زدم یه خانواده ای رو دعوت کنم که هر کاری کردم قبول نکردن و گفتن ما دفعه پیش اونجا بودیم و شما بیاین . من قبول کردم ولی گفتم شما آشپزی نکنین من یه پیرکس لازانیا درست میکنم میارم اونجا . این همون دوستمه که آقاهه با دخترش اومدن اینجا و الان مامانه اونده و اینجا امکاناتی ندارن . من فکر میکنم درستش اینه که اونا بیان پیشمون ولی قبول نکرد . حالا اصلا نمیدونم نا دارم فردا وایستم لازانیا درست کنم یا نه
خوب باشین
چند روزه حال خوبی ندارم و بعد مدتهای زیادی بازم فکرهای منفی به سراغم اومده که دلایلش رو فکر میکنم میدونم .
اول اینکه در سیکل ماهانه هستم و خوابم خیلی بهم ریخته و اذیتم میکنه و دومیش اینکه پسرم نه دانشگاه میره و نه کاری میکنه و همش خونه و توی رختخواب هست و اینکه درس نمیخونه و کار نمیکنه یه مساله و اینکه حالتهای افسردگی شدید رو توش میبینم یه مساله مهمتره که نمیدونم باهاش چکار کنم . کاری به عقلم نمیرسه جز اینکه فقط ناز و نوازشش کنم و نگذارم احساس گناه هم به حس های بدش اضافه بشه . الان به مشاور قدیمیم پیغام دادم که یه life coach بهم معرفی کنه شاید اون بتونه کاری کنه . عقلم به چیزی نمیرسه . اما اونم یه پیغامی برام گذاشت که حالم رو بدتر کرد و گفت به نظرم خودت لایف کوچ احتیاج داری که پسر به این بزرگیت تو خونه ات هست و نه کار میکنه و نه درس میخونه و تو هم هیچی بهش نمیگی
کارم و ارتباطم با علی به همون منوال سابقه . علی وقتی هست خیلی خوبه وقتی نیست دیگه تقریبا نیست و خیلی تماسش کمه .
سرمای هوا داره بیداد میکنه توی تورنتو و این در چند سال اخیر بی سابقه بوده ولی فقط چند سال اخیر بود که سرد نشد من یادمه که قبلا خیلی سرد میشد و از این هم سردتر بود .
امروز جمعه است و حال بد من به همون منواله . کلی هم کار دارم بکنم و هر روز بعد از اینکه کلی جا میرم و کارهای زیادی میکنم میرسم خونه و میبینم پسرم از صبح خونه بوده و خوابه و خیلی حالم بد میشه .
شنبه و یکشنبه هم گذشت و تو ویکند علی رو ندیدم چون یه سفر نسبتا یکهویی براش پیش اومد البته قبلش بهم گفته بود شاید این سفر پیش بیاد . منم بیشتر ویکند رو به کارهای خونه و تنبلی گذروندم و یه کم هم رفتم یه قرار کاری با دوستم رو شرکت کردم که به احتمال خیلی ضعیف ممکنه به گرفتن یه پروژه منتهی بشه .
امروز که دوشنبه است یه کم حالم بهتره و از اون چاله سیاهی که توش بودم در اومدم . میگم چاله چون با چاهی که قبلا میرفتم توش خیلی فرق داشت و بازم بهتر بود .
- یکی از چیزهایی که تو مسافرتم به آتلانتا اتفاق افتاد برخورد نزدیک با بچه های لی لی بود . من فقط یکبار اونها رو اونم به مدت چند ساعت تو سال 2019 دیده بودم اما خب این بار فرق داشت و باهاشون توی یه خونه بودیم در حقیقت بازم پسرش رو زیاد ندیدم ولی دخترش رو چرا.
این اواخر که با لی لی حرف میزدم خیلی در مورد دخترش حرف میزد و میگفت خیلی روحیه لطیف و شکننده ای داره و اصلا مثل من سخت و محکم نیست . البته سخت و محکم رو با جنبه منفیش میگفت . من گفتم بهش به اندازه کافی محبت میکنی ؟ گفت نه و چون من از مادرم محبت ندیدم انگار بلد نیستم . لی لی راست میگه . مادرش یکی از خودخواه ترین آدمهایی هست که من به عمرم دیدم . همه اطرافیان باید در خدمت اون باشن . وقتی پدر لی لی زنده بود انقدر مادرش رو دوست داشت و تحسینش میکرد که من توی کمتر زوجی این ارتباط یه طرفه رو دیده بودم . مادرشون اول خودش مهم بود بعد با فاصله زیادی خانواده اش . مدیریت هم میکرد دوندگی امریکا فرستادن بچه ها و مدیریت مالی و اینا رو هم انجام میداد اما خیلی خشک و مقرراتی . خلاصه لی لی میگفت دخترم خیلی با احساسه و من نمیتونم اون احساسی رو که میخواد بهش بدم .
- روزی که ما رسیدیم و با بچه ها سلام و علیک کردیم دیدم دخترش مریضه و جلو نیومد که ما مریض نشیم و از دور باهامون سلام و علیک کرد . بعد ما رفتیم شام بیرون و برگشتیم و دیدم لی لی اصلا نمیگه این بچه (یا بچه ها ) غذا داشتن و چی خوردن . من گفتم دخترت چی خورده ؟ گفت نمیدونم . خلاصه بهش گفتم بذار من یه سوپ براش درست کنم . گفت این موقع شب ؟ گفتم اگه مرغ داری که سریع میپزه . دید مرغ داره و من دست به کار شدم و نیم ساعته سوپ درست شد و راستش خیلی هم خوشمزه شد . لی لی هم دخترش رو صدا زد و ده بار گفت بیا ببین خاله مارال برات چه سوپی درست کرده . بعد من مشغول درست کردن دم نوش شدم براش چون گلوش درد میکرد . من با تیکه های زنجبیل و برش های لیمو ترش دم نوش درست میکنم که خیلی برای گلو درد و سرما خوردگی خوبه و با عسل شیرین میکنم . دخترش اون رو هم خورد و انگار خیلی آرومش کرد که تو اون چند روز هر بار ازش میپرسیدم چیزی میخوای ؟ میگفت میشه برام از اون چایی ها درست کنین ؟
در کل اون چند روزی که اونجا بودیم من حواسم به دخترش بود و گفتم که شب مهمونی هم که باز دخترش بخاطر حال بدش نیومد تو مهمونی من براش شام کشیدم و بردم . اینا رو گفتم که بگم این دختر با همون چند روز من رو دیدن ، دو دفعه و به فارسی به من گفت دوستت دارم . اینا رو که مینویسم قلبم ذوب میشه که این بچه چقدر کمبود محبت دیده و انقدر کسی رو نداره که بهش محبت کنه که این حرف رو زد چون من خودم بچه تین ایجر داشتم و میدونم که تین ایجر ها رو نمیشه با ده من عسل خورد . تقصیری هم ندارن خب غلیان هورمون و تغییرات زیادی دارن اما دختر لی لی که از مادرش هم محبت نمیبینه خیلی کمبود داره و دلم خیلی براش سوخت .
بچه های خود من هم خیلی کسی رو اطراف ندارن . از فامیلها البته مادر پدرشون و عموشون اینجا هستن و اونا رو میبینن اما من سعی میکنم توی هر فرصتی و به هر بهانه ای بهشون بگم که دوستشون دارم و یا یه کار کوچیک در حد توانایی خودم براشون بکنم . مثلا یه کادوی کوچیک در حد دالرما برای ولنتاین براشون بگیرم یا تکست مسیج بدم و بهشون یادآوری کنم که دوستشون دارم .
- مهمونی شرکت هم رفتیم . از صبح شنبه که شبش قرار بود بریم مهمونی من شروع کردم به حاضر شدن دوش گرفتم ولی موهام رو نشستم و رفتم آرایشگاه . قبلا که موهام رو هایلایت میکردم آرایشگرم گفت یه رنگساژ مجانی بعد هایلات میدم . منم گذاشتمش روز مهمونی و رفتم گفتم ریشه موهام رو رنگ کنه و بعد یه رنگساژ خیلی قشنگ کرد و بعد سشوار کشید . عملا فقط پول رنگ ریشه رو ازم گرفت . بعد رفتم خونه و لباسی که میخواستم بپوشم رو پیدا کردم و برای اولین بار و با ترس و لرز پوشیدم . چرا با ترس و لرز ؟ این لباس رو دو سال پیش خواهرم برام خریده بود و تا حالا حتی یکبار هم پرو نکرده بودم چون لباس شب بود و جایی نبود که بپوشم اما خوشبختانه خوب بود . آرایش زیادتری هم نسبت به همیشه کردم و راه افتادم و رفتم دنبال علی و رفتیم مهمونی . محل مهمونی خیلی مجلل بود و کلا مهمونی بسیار لوکسی بود از محل تحویل گرفتن پالتو و راهنما های که تو مسیر گذاشته بودن و محل خود مهمونی . مهمونی هم شامل 1500 نفر میشد که خب واقعا زیاد بود و خب همه کارمندهای اونتاریو ( استان ما) دعوت بودن . علی میگفت این عده خیلی زیاده . من بهش گفتم خب شرکت ما شعبه های خیلی زیادی داره و اینا فقط مال استان ما هستن که البته دفتر مرکزی اینجاست . خلاصه ما رفتیم و میزمون رو پیدا کردیم و نشستیم و تو گروه معمارها هماهنگی شده بود که اعضای گروه با هم دور یه میز بشینن. یعنی میزها 10 نفره بود و 6 تا میز رو چیده بودن که دور هر میز هم سینیور و هم اینترمیدیت و هم جونیور ولی همه از گروه معماری باشه . محیط سالن بسیار تاریک بود و بیشترش انقدر صدای موسیقی یا سخنرانی بلند بود که صدا به صدا نمیرسید اما من و علی کم و بیش حرف میزدیم . دوتا کوپن مشروب به هر کی داده بودن و سر میز هم بدون محدودیت شراب سفید و قرمز سرو میشد . ما هم یه کم مینشستیم و یه کم میرفتیم بیرون قدم میزدیم و دوباره میومدیم مینشستیم . هی از میزهای دیگه گروه خودمون میومدن بهمون سر میزدن و یه بار هم من و همکار اوکراینیم رفتیم به میزهای باقی مونده سر زدیم تا وقت شام شد . غذا رو توی 4 تا کورس سرو کردن و بین هر دو تا کورس فاصله مینداختن . پذیرایی بسیار لاکچری ولی مزه غذا ها متوسط بود . بد نبود ولی عالی نبود .
رفتیم بیرون که از کوپن مشروبمون استفاده کنیم که اونا هم کوکتل نداشتن و من به زور یه لیوان سودا و لیمو و ودکا گرفتم و علی هم یه کوکا ! گرفت و برگشتیم . بعد شام موسیقی شروع شد و یه گروه موسیقی اومد که اصلا خوب نبود ولی ژستشون عالی بود . من گفتم ژستشون بهتراز کارشونه علی گفت مثل غذاشون (راست میگفت غذا بسیار لوکس بود ولی مزه اش معمولی بود ) ما هم رفتیم و یه کم رقصیدیم ولی زیاد رقصمون نیومد و دیگه برگشتیم سمت خونه ولی قبلش کوپن های مشروبمون رو دادم به یه نفر که حروم نشه .
نقد و بررسی مهمونی و غیره ! :
-دیدن همکارها تو اون محیط خیلی خوب بود و اینکه من توی شرکت به این معتبری کار میکنم و نشون دادنش به علی برام حس خوبی داشت . در کل هم مهمونی از متوسط بهتر بود اگر نقد کردم شاید به خاطر این بود که توقعم بیشتر بود .
- وقتی رفتم دنبال علی و رفتیم و برگشتیم علیرغم اینکه خیلی به خودم رسیده بودم اصلا ازم تعریف نکرد و این یه کم عجیب بود چون در حالتهای خیلی معمولی تر ازم تعریف میکرد .
- ازم تا حالا نخواسته که شب پیشش بمونم و من فکر میکردم که این شب رو ازم بخواد پیشش بمونم چون دیر از مهمونی قرار بود برگردیم و خونه اون خیلی نزدیکتر بود . من که منتظر شدم و دیدم ازم نخواست خودم بهش تکست دادم و با یه لحنی که چیز مهمی نیست ( واقعا حیاتی که نبود ) گفتم دلم میخواد امشب پیشت بمونم که جواب داد مدت خیلی زیادیه که شب کسی پهلوم نخوابیده و با معذرت خواهی گفت که الان آمادگیش رو نداره و من گفتم اشکال نداره و بعد هم که همدیگه رو دیدیم در موردش حرف نزدیم . این درحالیه که راج تو قرار سوم ازم خواست بعد رستوران برم خونه اش و شب هم بمونم که عذرخواهی کردم و گفتم هنوز آمادگیش رو ندارم . یه جورایی هم ناراحت شدم و هم خوشحال . فکر کردم خب پس آدمی نیست که خیلی راحت بتونه با دیگران این ارتباط رو برقرار کنه .
- وقتی به دیگران معرفیش میکردم اصلا نمیدونستم ارتباطش با خودم رو چی بگم و فقط اسمش رو میگفتم .
- بدترین قسمت مهمونی به نظرم قسمت رقص بود که علی عین عین عین همسر سابقم میرقصید !! انگار استعداد آقایون ایرانی در همین حده و جالب اینجاست که من کلی به اون بدبخت نقد میکردم که بهتر برقص ولی الان انگار همون اون آدم داشت جلوم میرقصید ! البته منم خودم چیز جالبی نیستم . حالا رقص ایرانی یه چیزی ولی خارجکی که هچ
همین دیگه
- هنوز علی رو ندیدم . برنامه هر دومون بعد تعطیلات فشرده بود ولی بر خلاف قبل هر روز باهام تماس میگیره . قراره پنجشنبه بعد از ظهر ببینمش و انقدر از این موضوع گذشته که نمیدونم بتونم در موردش حرف بزنم گرچه خیلی دلم میخواد اینکارو کنم .
میدونم که کار پر مشغله علی برای من یه نقطه مثبته و برای همین وقتی که برای کارش میگذاره یا اینکه خیلی خسته به خونه میرسه رو درک میکنم و هیچوقت در این مورد گله نداشتم . توجهی که به دخترش میکنه هم همینطور و چون کم میتونه بهش سر بزنه دلم میخواد اونجا صد در صد باهاش باشه اما هنوز هم حس میکنم وقتی تبریک کریسمس و سال نو رو جا بندازه و بهم نگه ، حق دارم که ناراحت بشم و بگم مگه این چقدر وقت میبرد که ازم دریغ کرده ؟
- توی ویکند دندونم شکست و سه شنبه رفتم دکتر و پرش کردم و بهش گفتم میخوام از این ارتودنسی های شفاف بگذارم . دکتر هم کلی عکس گرفت و اسکن کرد و گفت نتیجه رو بهت اعلام میکنیم (باید تو سایت شرکت اصلی که این محصولات رو دارن عکس و اسکن رو آپلود کنه و اونا نتیجه رو بگن ) من گفتم منم باید جواب از شرکت بیمه بگیرم که چقدر هزینه اش رو پوشش میدن تا بتونم تصمیم بگیرم . موقعی که این شرکت استخدام میشدیم بهمون گفتن که بیمه تکمیلی یه پکیج برای همه نیست و هر کی با توجه به نیازش میتونه پکیج ها رو برای خودش شخصی سازی کنه . منم بهترین پکیج دندونپزشکی رو برداشتم که بتونم ارتودنسی کنم چون یه مقدار مشکل لثه دارم و با مرتب شدن دندونام این مشکل کمتر میشه . دکترم گفت بذار ببینیم بیمه ات چقدر از هزینه ارتودنسی رو میده شاید بتونم چند تا پر کردگی هم فایل کنم که درصد بیشتری بگیریم . میدونم کار اخلاقی ای نیست ولی با شرمندگی میخوام اینکارو بکنم .
- پسرم از دکتر خودش یه گواهی گرفته مبنی بر اینکه ADHD داره و اونو به کالج ارایه کرده که اونا یه مقدار باهاش همراهی کنن (بیچاره نسل ما که اگه کسی این مشکل رو داشت فقط بهش انگ میزدن و کسی درکش نمیکرد) بازم خوبه و من همش بهش میگم عجله ای نداریم و مهمه که تو کالجت رو تموم کنی و زمانش اونقدر مهم نیست .
- تو این مدت چند بار حمید بهم زنگ زد!! من برنداشتم اما آخرین بار بهش پیغام دادم گرفتن یه دسته گل راحتتر نبود تا این اصرارت ؟ اونم گفت والا همینو بگو ( جوابی نداشت انگار) بعد گفت تو چقدر بد قهری ! بهش گفتم چرا باورت نمیشه تموم شده ؟ گفت فقط بگو من چکار کنم که ارتباطمون بهتر بشه ؟ گفتم هیچی ، هرچیزی یه زمانی داره وقتی بگذره ، دیگه نمیشه کاریش کرد . دوست ندارم بلاکت کنم منو مجبور نکن . انگار این یکی بهش برخورد حتی خداحافظی هم نکرد و تامام . دیگه خبری ازش نشد خوشبختانه .
- خب دیشب رفتم پهلوی علی و اصلا نشد که صحبت کنم . یه جورایی هم انگار با تماسهای زیادش توی این مدت منو تو رودرواسی گذاشت . این رو دوست نداشتم که نتونم در مورد اون حس بدم باهاش صحبت کنم ولی تقریبا مطمئنم که فهمیده و بعدش خواسته جبران کنه . مثلا توی روز اینقدر مشغله داره که ما تماس نداشته باشیم و اینو میدونم اما اون روز که از دندونپزشکی اومدم وسط روز پیغام داد که برگشتی از دندونپزشکی ؟ خوبی ؟
- چند تا از دوستای خیلی عزیز بجای اینکه کامنت بگذارن به من پیام میدن در هر صورت همه لطف میکنن ولی من نمیتونم اونجا جواب بدم و برای خودم حمل بر بی ادبیه . اگر کامنت بگذارن بهتر میشه ارتباط ایجاد کرد گرچه بازم هر جور خودتون راحتین
- فردا شب مهمونی بزرگ و رسمی شرکت هست و از قبل برنامه ریزی کردیم با علی که با هم بریم و من خیلی هیجان دارم . هم اولین باره که مهمونی رسمی این شرکت رو میرم هم اولین حضور اجتماعی من و علی با هم هست . فردا قرار آرایشگاه دارم که موهام رو رنگساژ کنم و سشوار بکشم و بعد برم خونه حاضر بشم .
خوب باشین ، همه جوره