ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
- هفته سختی رو گذروندم . خیلی سخت اما بد نبود و خوب تموم شد . سه شنبه از کار اومدم خونه بعد کلاسم شروع شد و نشستم پای کامپیوتر برای کلاس . ساعت 9 کلاس تموم شد و نیم ساعت استراحت کردم و نشستم پای پروژه ام اما هر کاری میکردم طرح در نمیومد و خیلی روحیه ام رو خراب کرده بود . کارفرما چند تا عکس فرستاده بود که ما اینا رو خیلی دوست داریم که خیلی خیلی بی ربط بود به کار و هر کاری کردم یه تیکه اش رو ببینم میشه چسبوند به کار دیدم نمیشه و اصلا ازش استفاده نکردم ولی هیچ جور دیگه هم کارم درنیومد و خیلی حالم گرفته بود . شب دیر خوابیدم و فردا صبح رفتم سر کار ولی سر درد و سر گیجه ولم نمیکرد و هی بدتر شد . بعد از ظهر که اومدم خونه یه مقدار خوابیدم و دوباره نشستم به کار کردن .یه مقدار که کار کردم دیدم داره طرح در میاد و در اومد و کامل شد . پیغام دادم به کارفرما که میخواهین طرح رو ببینین ؟ من فردا کلاس دارم ولی بقیه اش آزادم . گفت امشب میشه ؟ گفتم آره و ساعت 9 شب قرار جلسه آنلاین گذاشتیم . دیدم یه مقدار باید روی جزئیات کار بیشتر کار کنم تا طرح تمیز تر به نظر بیاد . اینکارو کردم و تو جلسه شروع کردم به توضیح دادن که شما برای من عکس فرستاده بودین ولی اون کاملا با شرایط شما فرق میکرد و من اصلا از اون ایده ها استفاده نکردم و بعد طرح رو نشون دادم و توضیح دادم . دل تو دلم نبود که اگه بگن خوشمون نیومده من دوباره باید از اول شروع کنم ولی دیدم لبخند اومد روی لبهاشون و بعد حرفهای من گفتن چقدر خوب شده و چقدر خوب کار کردی و من احساس کردم یه بار بزرگی از روی دوشم برداشته شد و خستی از تنم در اومد . دیگه بعد توضیحات طرح رو به صورت پی دی اف براشون فرستادم که با دقت ببینن و اگه جاییش میخوان عوض بشه بگن و به قول معروف توپ افتاد توی زمین اونا .
- یکشنبه نهار هم مهمون دعوت کردم و با اینکه الان اصلا موقعیت مهمون داری نداشتم اما مدتی بود باید این دوتا خانواده رو دعوت میکرد و اینم یه باری بود روی دوشم . الان که دارم مینویسم اون رفتن و مهمونی خوبی بود و بهمون خوش گذشت . جمع و جور هم تقریبا انجام شده و الان نشستم سر پروژه ام تا کارهایی که احتیاج به نظر کارفرما نداره رو انجام بدم و بعد اومدم خدمت شما.
- این وسطا هی علی اومد و رفت . الان هم پیغام داده که احتمالا وسط هفته میاد که من هفته بسیار شلوغی در پیش دارم و قراری نمیتونیم بذاریم تا آخر هفته .
- حال پدرم خیلی مساعد نیست و نگرانش هستم . نمیفهمم چرا ویزاشون نمیاد که بیان اینجا .
- خوش باشین
سلام خدا قوت آفرین به پشتکارت
الگوی خوبی برابچه هات هستی
دوست ندارم خودمو لوس کنم ولی واقعا خسته میشم
ممنونم ازت
با نظر شادی موافقم، واقعا زندگی همینهاست که نوشته ای. کمی نشدن و کمی شدن. امیدوارم شدنهای زندگیمون بیشتر باشه که خستگی ها را زودتر در بروند
مرسی از نظرت و دعای قشنگی که کردی
انشا الله حال پدر نازنینت بهبود یابد ،عزیزم
مرسی
مارال جان این پستت چکیده یک زندگی بود با همه سختیها و شیرینیها و فراز و نشیبهاش. برات آرزوی موفقیت و سلامتی دارم.
چه جمله قشنگی بود . مرسی .
با اجازت لینک هم دادم بهت
آفرین به پشتکارت
به قول اون دوستمون مجبورم ، میفهمین ؟ مجبورم
مرسی از لطفت