ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
- اتفاق خاصی نیفتاده . بالاخره برای رفرنسی که شده بودم بهم زنگ زدن و فرمش رو برام ای میل کردن . با زوم با رضا حرف زدم و موارد رو با هم چک کردیم که مورد خاصی هم نبود ولی خیلی خندیدیم . آخه وقتی که با هم همکار بودیم من مثلا خواهر رضا بودم و برای همسرش خط و نشون میکشیدم و مثلا خواهر شوهر بازی در میاوردم . اون روز هم تماس زوم داشتیم هی توی جوابها میگفتم حتما اشاره میکنم که نباید شوهرشو اذیت کنه و گرنه باید اخراج بشه و ادامه همون شوخی ها بود و خیلی خندیدیم .
- یادم رفت بگم که چند هفته پیش محمد بهم تکست داد . نکته اش این بود که هر بار تکست میداد من خیلی با روی باز جوابشو میدادم تا اینکه با هم دعوامون میشد اما این دفعه از دعوا شروع کردم . یعنی اول که تحویلش نگرفتم بعد گفتم تو میدونی من میتونستم شانس بزرگی برای تو باشم ؟ ( من آدم از خود راضی ای نیستم ولی اون یه آدم با زندگی بهم ریخته بود و من آدم جمع و جور کننده ای هستم و میتونستم براش خیلی مفید باشم ) گفت میدونم ولی من لیاقت تو رو نداشتم . گفتم پس برای چی تماس گرفتی ؟ گفت ببخشید اشتباه کردم . ولی من ول نکردم خیلی دلم پر بود گفتم هر وقت خواستی اومدی هر وقت خواستی رفتی این وسط چیزی که مهم نبود احساسات من بود و همینطور نوشتم تا اینکه نوشت اشتباه کردم تماس گرفتم ، غلط کردم ، ...ه خوردم و من جوابی ندادم . بعید میدونم دیگه تماس بگیره .
- کار به روال سابقه و درس هم میخونم اما یکهو پروژه هام شروع شدن و به بدبختی افتادم به کار کردن . اما اشکال نداره از اول گفته بودم که پروژه های شخصیم مهم هستن چون تعهد دادم براشون و درس رو میتونم بذارم کنار . علی که به نظر من یکی از پرکارترین آدمهایی هست که دیدم به من میگفت چطور میتونی بری سر کار بعد بیای خونه تو کلاس شرکت کنی و بعد هم بشینی باز پروژه خودت رو کار کنی ؟ اصلا نمیتونم تصورش رو کنم ! البته بازم به نظر من کار اون سخت تر میاد .
- در مورد علی یه اتفاق مهم افتاد . اول بگم که رابطه ام با علی خیلی متفاوت تر از هر چیزی هست که بشه اسمش رو یه رابطه گذاشت . وقتی هست خیلی خوبه ولی وقتی نیست اصصصصصلا نیست . نه تماس میگیره نه تکست میده و اوایل ناراحت میشدم و میگفت خب لابد دیگه نمیخواد تماس بگیره ولی بازم وقتی برمیگشت تورنتو و میگفت که اینجا هستم و قرار بذاریم باز مثل همیشه بود و کم کم فهمیدم این مدلشه . اظهار محبت نمیکنه . به من که هیچی من متوجه شدم به دخترش هم محبتش رو نشون نمیده و این یکی رو بهش میگفتم که باید اون بدونه که تو بدون قید و شرط و تحت هر شرایطی دوستش داری ولی بازم چیزی ازش در این مورد نمیشنیدم .
ویکند قبلی رفتیم بیرون و خیلی قدم زدیم و بعد هم شام رفتیم بیرون و زمان زیادتری از معمول رو با هم گذروندیم و وسطش گفت راستی من دارم با یه تراپیست صحبت میکنم !!! با تعجب نگاهش کردم گفتم برای چی ؟ گفت خب اشکال که نداره . گفتم نه ولی خیلی ها هستن که خیلی به تراپیست احتیاج دارن ( تو دلم گفتم مثل محمد ) ولی تو رو حس نمیکردم که احتیاج داشته باشی . گفت نه من نگران رابطه با دخترم بودم که رابطه خیلی خوبی نداریم و با یه تراپیست تو ایران حرف زدم ولی اون بعد یک ساعت حرف زدن با من گفت دخترت رو ول کن تو خودت مشکل داری و اصلا با احساسات خودت ارتباط برقرار نمیکنی !! من گفتم آفرین بهش . گفتم تو حس کرده بودی ؟ گفتم آره خب تو خیلی سرد هستی تو رابطه احساسی و منم برای اینکه خیلی بی تعادل نباشیم خودمو عقب کشیدم و درگیر نکردم و اونقدر سن و تجربه دارم که سعی هم نکردم تو رو عوض کنم ولی خب متوجه شده بودم و فکر کردم چون زندگی متاهلیت سرد بوده و همسرت اخلاق خشکی داشته اینطور شدی . گفت بیشترش به اون خاطر هست ولی خانواده خودمون هم خیلی احساسی نبوده . من دیگه بحث رو ادامه ندادم و فقط بهش گفتم خیلی خوشحالم کردی که این کارو کردی به نظرم خیلی کار خوب و مثبتیه .
مثلا سه روز تعطیلیه و من همش نشستم پای کامپیوتر و دارم کار میکنم . برم سر کارم . خوش باشین
چه عجب یه حرف درست از یه تراپیست شنیدیم!!!
راست میگی . خودمم خاطرات بدی از تراپیست دارم و واقعا دیگه دلم نمیخواد پیششون برم .
آدمایی که یاد نگرفتن احساسشان را نشون بدن،زندگی باشون خیلی سخت و بیروحه،عشق و احساس به زندگی رنگ میده
حرفت کاملا درسته ولی متاسفانه عشق و محبت خالی هم بدرد نمیخوره وقتی بقیه قسمتهای زندگی لنگ بزنه
اما بنظرم همسرش هم سرد شده چون خود این آدم سرد بوده و همسرش بعد از تلاشهایش دیگه خسته شده رها کرده این موضوع را. بنظرم نباید به همسرش اشاره میکردی هرچند که خودش گفته همه اش بخاطر او نبوده.
راستش قبلا در مورد همسر سابقش بهم گفته بود که به طرز عجیبی بی احساسه نه در مورد خود علی . کلا .
مثلا گفته بود پدرش رو در ۱۸ سالگی از دست داده و اون آدم خیلی خوبی هم بوده اما علی میگفت یک بار ندیدم گریه کنه یا با غصه از پدرش حرف بزنه .
ماشا الله به مارال مدیر و مدبر و کوشا.کار خوبی کردی تشویق کردی تراپی بگیره.آرزوهای کوچیک و بزرگت برآورده بادا
قربون شما که اینقدر لطف داری به من