- یه لانگ ویکند اومد که منم چقدر بهش احتیاج داشتم . البته اینجا تقریبا همه لانگ ویکندها جوری هست که دوشنبه تعطیله ولی این یکی چون مذهبی محسوب میشه نمیشه کاریش کرد و جمعه است . بله Good Friday داشتیم دیروز .
- چهارشنبه شب خوب نخوابیدم و پنجشنبه طبق معمول رفتم سر کار و وقتی اومدم خونه خیلی خسته بودم و رفتم بخوابم . توی خواب و بیداری بودم که تلفنم دوتا نوتیفیکیشن داد ولی با یه صدای خیلی غیر معمول . تو خواب و بیداری اصلا نفهمیدم این صدای گوشیمه انقدر که غیر معمول بود ولی بلند شدم و دور و برم رو نگاه کردم و یه نگاه به گوشیم کردم دیدم علی پیغام داده . اصلا یادم نبود که صدای نوتیف های اونو عوض کرده بودم و اون صدای ناآشنا و دیدن پیغامش یکهو یه جورایی شوکه ام کرد و طپش قلب و نفس تنگیم که توی حالتهای اضطراب عود میکنه ، عود کرد . نگاه کردم دیدم گفته فردا وقت داری هم رو ببینیم ؟ من دوباره سعی کردم بخوابم اما حالم خیلی بد بود و نتونستم و فقط دراز کشیدم تا اینکه پاشدم و جوابشو دادم . گفت فردا چه ساعتی ؟ جواب داد ساعت یک الان دارم راه میفتم سمت تورنتو و صبح یه کاری دارم . گفتم باشه . اما تمام عصر حالم بد بود و همش فکر میکردم ببینمش چی باید بگم و کاش بشه گریه نکنم اما تقریبا مطمئن بودم که گریه ام میگیره . عصرش هم محمد خوشمزگیش عود کرده بود و چپ و راست چیز میز میفرستاد و شوخی میکرد تا من بهش گفتم ببخشید من حالم بده . نوشت فیزیکی یا شیمیایی ؟ من گفتم ولش کن و اون گفت باشه مزاحمت نمیشم و من با اینکه حالم خیلی خوب نبود احساس خوبی کردم که الان محمده که نگران من شده . نه اینکه بخوام خودمو لوس کنم و بهم توجه کنه ، نه از این جهت خوشحال شدم که بفهمه وقتایی که حالش بد بوده من چه احساس بدی داشتم .
بالاخره فرداش شد و رفتم سر قرار و همچین که علی رو دیدم تمام اون احساس اضطراب و ناراحتیم رفت و خیلی از دیدنش خوشحال شدم . همونطور که قبلا گفتم وقتایی که هست خیلی خوبه ولی امان از وقتایی که نیست . خلاصه بغلش کردم و رفتیم یه جایی نشستیم و اولش با حال و احوال شروع کردیم و تعریف کرد که چقدر مشکلات براش پیش اومده و چقدر شرایطش بغرنجه . بعد من شروع کردم که ازت گله دارم و البته بغض کردم که این بار دوم بود که تو یه رابطه دو طرفه رو به طور یه جانبه قطع کردی و نه اینکه اگه با من حرف میزدی من نمیگفتم حتما باید باشه ولی به هر حال نظر منم مهم بوده این وسط ولی تو اهمیتی ندادی . گفت کاملا حق با توست و هیچ دفاعی ندارم . کاملا درست میگی اما باور کن یکهو مجبور شدم برم . الان باید از کار اصلیم استعفا بدم . بیزینس شخصیم به خنس زیادی خورده و مشکلاتم خیلی زیاده دیگه نمیشد به یه چیز دیگه که دیت بوده فکر کنم . گفتم این فرق من و توست که من دیت رو یه کار و یه مشکل نمیدونم . دوست دارم دیت کنم تا از اون زمانی که با پارتنرم هستم آرامش بگیرم و بعد برگردم سر مشکلات قبلیم ولی انگار تو این مساله رو یه مشکلی روی بقیه کارها و مشکلاتت میبینی . گفت باور کن در طی چند ماه گذشته بهترین اوقات من زمانی بوده که با تو بودم . اون زمان اصلا به زندگی مزخرفی که دارم فکر نمیکنم و در آرامش کامل بودم . گفتم پس مشکل چی بود ؟ گفت ببین من دوست دارم که باهات در ارتباط باشم و هر وقت که میام تورنتو ببینمت ولی زندگی من خیلی بلاتکلیفه و اصلا نمیدونم چی میشه این درست نیست که تو رو بلاتکلیف نگه دارم شاید تو از کسی خوشت بیاد و بخوای پارتنرت باشه این درست نیست من جلوی تو رو بگیرم اونم برای چیزی که نمیدونم چی میشه . خلاصه خیلی حرف زدیم ونتیجه گیری خاصی هم نکردیم ولی یه مدت تورنتو می مونه و احتمال زیاد باز هم همدیگه رو میبینیم .
- در حال حاضر نه تصمیم دارم به دنیای اپلیکیشن های دیتینگ برگردم و ظاهرا هم تعهدی به کسی ندارم بنابراین وقتی راج منو برای برانچ روز یکشنبه دعوت کرد با خوشحالی رفتم ولی متاسفانه نمیدونم چرا در مورد راج یه حسی دارم که اون دنبال رابطه جدی ای نیست و با اینکه میگه تو اشتباه میکنی اما بازم حسم در این مورد قویه .
- من نمیدونم حواسم کجاست اصلا سال نو رو تبریک نگفتم ، شرمنده . سال نوتون مبارک باشه
- قبل سال نو توی گروه ایرانیهای شرکت گفتن که میخوان یه مراسم مختصری بگیرن . شرکت ما بزرگه و شعبه های مختلفی خیلی کشورها داره ولی 4 تا ساختمون توی همین اطراف و به فاصله های نزدیک داره و عده زیادی اینجا هستن که خب به تبعش تعداد ایرانی زیادی هم توشون پیدا میشه . خلاصه قرار شد تو لابی یکی از همین ساختمونهای اصلی مراسمی بگیرن . پول جمع کردن و برای روز عید ساعت نهار گفتن بیاین اونجا . رفتیم و هفت سین بسیار قشنگی چیده بودن . چایی و قهوه و شیرینی های ایرانی بود . یه مقدار پذیرایی شدیم و معاشرت کردیم و دوباره برگشتیم ساختمون خودمون .
- شب سال نو و موقع سال تحویل هم دوست پسر دخترم اومد که پیشمون باشه . کلا خیلی آداب معاشرتیه و همه مناسبتها رو میخواد به جا بیاره . قبلش هم از دخترم پرسیده بود چی کادو بگیرم برای مامانت که خوشبتانه دخترم حواسش بود و گفت توی عید ما بزرگترها به کوچیکترها کادو میدن . دیگه اومدن و شام خوردیم و سال تحویل شد که 11 شب بود و کادوش رو دادم و بعد رفت . کلی هم توی کار شام و چیدن میز و جمع کردن بهم کمک کرد .
- بعد سال تحویل جایی زنگ نزدم چون نمیدونستم که کسی بیداره یا نه و خوابیدم . فرداش به مامانم اینا زنگ زدم و اولین ویکندی که رسید به عمه ام و داییم و دوتا زندایی هام زنگ زدم . تقریبا چیز زیادی از خواهر برادرهای بابا و مامانم نمونده .
- ویکندها پسرم میاد پیشمون . خودش از اول گفت کنسولهای بازیم رو با خودم نمیبرم که انگیزه قوی داشته باشم برای اومدن . اومد و منم یه کاری که باید انجام میدادم این بود که مودم خونه رو برم پس بدم . مودم رو بهش دادم و گفتم لطفا اینو بسته بندی کن . گفت چطوری ؟ گفتم با مقوا یا کاغذ و چسب . گفتم خب کو ؟ گفتم اگه داشتم که خودم انجام میادم ! رفت و گشت و یه جعبه مقوایی پیدا کرد که خوب بود ولی ارتفاعش دو برابر چیزی بود که لازم داشتیم . گذاشت توش و گفت خب تموم شد . گفتم این الان بسته بندی شده ؟! گفت چکارش کنم ؟ گفتم این بالاش رو ببر که جعبه فیت بشه . گفت کاتر داریم ؟ گفتم خودت چی فکر میکنی ؟ دیگه عصبانی شد و اینو انداخت این طرف و اونو پرت کرد اون طرف و خلاصه به بدبختی این جعبه بسته شد که مسلما خودم اگه انجام میدادم برام راحتتر بود . بعد رفت تو اتاقش و نیم ساعت بعد در اومد و گفت مامان معذرت میخوام ! گفتم اشکال نداره .
- کلا ویکند جز اینکه یه آش جو پختم کاری نکردم و همش سر کامپیوتر بودم و کار رو پیش بردم . بازم خوبه . آش هم جاتون خالی خیلی خوشمزه شده بود .
سال خوبی داشته باشین
- از علی خبری نشد به غیر از تبریک سال نو که اونم متعجبم کرد چون دیگه حتی انتظار اون رو هم نداشتم منم رسمی جوابش رو دادم .
- یه روز با راج حرف زدم و گفتم ما دوتا نوع مختلفی از رابطه رو میخواهیم و برای همین به جایی نمیرسیم اما اون به نظر میاد استاد فن مذاکره است و خیلی خوب میتونه بحث رو به دست بگیره و آدم رو قانع کنه و من رو قانع کرد که امتحان کنیم. یه روزم عصر باهاش رفتم بیرون و چایی خوردیم و کلی حرف زدیم . تبریک سال نو رو بهم گفت و فعلا خوبه ، نمیدونم چی میشه .
- کار شرکت و کار شخصی در حال انجامه و خیلی وقت گیره و کلی کار انجام نداده دارم .
حالم خوبه و ممنون ازتون
- ویکند هم اومد و رفت .
- علی رو درک نمیکنم ، گفت شاید ویکند بیاد و من گفتم باشه اگه اومدی خبر بده که شاید بتونیم یه قراری بگذاریم . جمعه و شنبه گذشت و ازش خبری نشد . گفتم منم خبر نمیگیرم . یکشنبه صبح تکست داد که من نیومدم تورنتو و از کسی خواستم کار منو انجام بده . منم نوشتم خب این خیلی بهتره ولی تونستی بهم زنگ بزن. فعلا که نزده. شایدم نزنه .
- محمد یکشنبه صبح اومد پهلومون با سگش . شب قبلش بهم تکست زد که فردا میام دم خونتون یه سر بریم همون پارک جلوی خونتون . گفتم من یه اسنک برای سگت خریده بودم و بچه ها دیدن و فهمیدن که میاین خیلی ذوق کردن حالا هم اگه نمیخوای بیای باشه میام پارک . بعد چند دقیقه پیغام داد که اصلا نمیام . منم میشناسمش و میدونستم که افتاده به فکر و خیال یک کلمه گفتم باشه . نیم ساعت بعد گفت ببخشید . گفتم اشکال نداره . باز گفت ببخش حالم بده . گفتم باشه اشکال نداره . گفت تا کی وقت دارم بهت جواب بدم ؟ گفتم تا فردا ساعت 10 . گفت باشه اما هر بار من مطمئن تر میشدم که این آدم حالش بده و خوب بشو نیست و ما به جایی نمیرسیم .
یه کم بعد گفت میام خونتون . منم یک کلمه گفتم باشه . فرداش که یکشنبه بود حدودای ظهر اومد با سگش و من میخواستم سگش روبخورم انقدر که با مزه است . سگش گنده است کوچیک نیست ولی بچه است و شیطون . من و بچه ها هم براش خوراکیش رو میاوردیم و اون کم کم میخورد و باهاش بازی میکردیم و همه با هم حرف میزدیم . بچه ها شک نکردن که همکار من نبوده و حدود یک ساعت نشست و رفت . دوشنبه صبح که سر کار بودم یه کم چت میکردیم که بهش گفتم اگه سال تحویل تنهایی بیا پیش ما . گفت راحت نیستم بیام . گفتم باشه هر جور راحتی . بعد یه کم دیگه چت کردیم و طبق معمول شوخی میکردیم که من بهش گفتم کاش یه ذره منو دوست داشتی . نوشت یادم نمیاد که بعد دوتا خواهرام کسی رو به اندازه تو دوست داشته باشم . من نوشتم حیف ... گفت آره حیف . بهش گفتم 18 سال با همسرم زندگی کردیم ولی اینقدر مثل هم نبودیم که حس میکنم من و تو شبیه هم هستیم . اون گفت دقیقا همینطوره و برای منم جالبه ، ولی حیف که در زمان درستی هم رو ندیدیم . من گفتم منم این حس رو داشتم که آدم درستی بودیم ولی زمان درستی نبود برای همین کش دادمش تا شاید درست بشه که نشد، یادته میگفتی چشمات میخنده وقتی با من هستی ؟ گفت هنوزم میبینم اینو ، کور هم بودم اینو میدیدم ... و من با هر جمله بیشتر حس میکردم که هیچ امیدی نیست . همونی که دیروز قشنگ حسش کرده بودم ولی این محبت رو نمیدونم میتونم جای دیگه ای پیدا کنم یا نه و در تمام مدت به پهنای صورتم اشک میریختم اشکی که بخاطر دلتنگی نبود برای نا امیدی بود . شوخی بدی روزگار با من کرد سر این قضیه .
- بیشتر از سه سال گذشت از روزی که تصمیمگرفتم تو سایتهای دیتینگ ثبت نام کنم . اولین ثبت نامم با مچ شدن با محمد همراه شد فرداش رفتم دیدمش و همینطور پس فرداش . کمیستری عجیبی در اولین برخوردمون حس کردم و خیلی ازش خوشم اومد اما خیلی زود اون عذرخواهی کرد و فکر کردم تموم شده . بعد بلافاصله حمید رو دیدم . از نگاه اول ازش خوشمنیومد . نمیتونستم بگم چیه . یه مقدار طرز لباس پوشیدن بی قیدش بود ولی خب ایراد وحشتناکی نبود . این دفعه اون خیلی خوشش اومد و سعی کرد رابطه برقرار بمونه اما به روش خودش . منم عین ماهی از هر بهانه ای برای لیز خوردن و در رفتن استفاده میکردم . این وسطها که با حمید تماسم قطع میشد یه گریزی یه محمد میخورد و هر دفعه اوضاع بدتر از دفعه قبل بود . بارها شد که با حمید باشم و یکهو رفتم تو فکر محمد که چقدر در کنارش خوشحال بودم . خودم نمیفهمیدم که یکهو پرت میشدم به یه جای دیگه و حمید بهممیگفت کجایی ؟ قشنگ میفهمید که در اون لحظه پهلوش نبودم .
- این وسطها خیلی ها بودن که یه بار دیدمشون یا دو سه بار نهایتا و به جایی نرسید مثل اون مهندس برقه که حاضر نبود یک ساعت وقت بگذاره برای دیدار یا دکتر دامپزشکی که نه ظاهر جذابی داشت نه خیلی خوش مشرب بود و نه کار خیلی موفقی داشت .
- حمید این اواخر خیلی تماس گرفت و جواب ندادم و خوشبختانه ول کرد . هیچوقت نفهمیدمش . کسی که اینقدر اظهار علاقه میکنه چطور میتونه برای تولد آدم بر بر نگاهم کنه و یه دسته گل هم نگیره ؟ به هر حال پرونده اش بسته شد .
- محمد داستانش عجیب بود . اون غصه ای که از نبودنش خوردم یادم نیست در جریان طلاقم خورده باشم . نه اینکه زندگیم برام مهم نبوده باشه ، خیلی هم مهم بود ولی انقدر کم کم از هم جدا شدیم که یه روز چشم باز کردیم دیدیم فقط روی یه تیکه کاغذ زن و شوهریم و هیچ حسی به هم نداریم . ضربه بود ولی .... نمیدونم شایدم خیلی ازش گذشته یادم رفته اما محمد ... تا مدت زیادی اسم محمد رو بدون اینکه بغض گلوم رو بگیره نمیتونستم بیارم یه جور داغ بزرگی بود روی دلم . نمیفهمیدم چرا نباید بشه خیلی شبیه هم بودیم . هیچوقت تو عمرم با کسی اینقدر احساس نزدیکی نکرده بودم . همسر سابق من خیلی آدم خوبی بود اما یک دهم محمد هم شبیه من نبود . من و محمد حرفهای هم رو میتونستیم حدس بزنیم و جمله های هم رو کامل کنیم اما بارها و بارها تلاش من برای نگذاشتن رابطه شکست خورد البته موارد معدودی هم اون خواست و من پس زدم .
-این وسط علی پیداش شد از هر نظر عالی بود ، ظاهر خوب مبادی آداب ، بسیار باهوش ، خوش مشرب ( نه در حد محمد ) و مشخصا با یه بک گراند خیلی اصیل . منظورم از اصیل کسیه که هم آداب معاشرت بلده هم نو کیسه نیست هم تحصیلات خوبی داشته و شغل خیلی سطح بالایی هم داشت .
- قرار نبود با علی ازدواج کنم یا با هم زندگی کنیم . من با هر کی آشنا میشم میگم که تا بچه هام با من زندگی میکنن نمیخوام با کسی زندگی کنم اما بازم انقدر از شرایط شغلی همسر سابقم در رنج بودم که خیلی کردیت به موفقیت شغلی علی میدادم و سعی میکردم خودمو تطبیق بدم باهاش اما دوبار براش مشکل پیش اومد و بدون اینکه نظر منو بپرسه گفت انگار اصلا نمیرسم و نمیتونم وقت بگذارم برای دیت و همین .
حس میکنم بیشتر از اونی که باید خودمو با محمد و علی تطبیق دادم و این با طبیعت من سازگار نبوده . نه اینکه جوری خودمو نشون بدم که نبودم ، نه ولی منم اینقدر فداکار نیستم و حس خوبی بهم نمیداده که خودمو کاملا تطبیق بدم ، اما علیرغم اینها بازم به نتیجه نرسیدم .
علی پیغام داده که ویکند میاد تورنتو و همدیگه رو ببینیم . منم خیلی سرد جواب دادم که باشه بگو کی هستی که یه قراری بگذاریم .
محمد دیشب پیغام داده که سیفون توالتت باید بررسی بشه و جزو خدمات پس از فروش اجباری هست . روحیه شوخش همیشه منو نرم میکنه و حالا قراره بیاد چراش رو نمیدونم . اجازه گرفته سگش رو هم بیاره و اونم انقدر دوست داشتنیه که گفتم حتما بیارش . نمیدونم کی بیاد .
راج هم که ازم جواب خواسته دارم باهاش قرار میگذارم که براش توضیح بدم چیزی که ما دوتا از دیت میخواهیم متفاوته و من دیگه توان امتحان کردن چیزی که به احتمال قوی میدونم جواب نمیده رو ندارم .
ظاهر قضیه اینه که این ویکند با سه نفر قرار دارم ولی واقعیتش اینه که از این سه نفر یک رابطه درست و حسابی هم در نمیاد و نمیدونم چرا .