وضعیت ذهنیم زیاد خوب نیست . یه چیزهایی رو قاطی میکنم و فراموش میکنم که غیر عادیه . گذاشتم به حساب اینکه الان تو ذهنم خیلی چیزها هست ولی بازم به نظرم غیر عادیه و ناراحتم میکنه .
روز پنجشنبه از سر کار اومدم خونه و لباس عوض کردم برم باشگاه . توی راه اون همکارم که با هم درس میخوندیم زنگ زد و گفت جواب امتحان رو گرفتی ؟ گفتم نه تو چی ؟ گفت منم نگرفتم ولی یه عده بچه هایی که تو منطقه نورت یورک بودن گرفتن ( جواب امتحان با پست میومد ) گفتم چطور شده ؟ گفت من 4-5 تا خبر دارم و همشون 3 تاش رو قبول شدن و امتحان شماره 2 رو قبول نشدن . گفتم ای وای . البته منم در اون مورد خیلی ضعف دارم و هم امتحان رو خوب ندادم و هم اینکه حتی اگه به احتمال یک درصد امتحانش رو قبول بشم بازم باید بخونمش چون مهمه که بلد باشیم ( اون امتحان کد های ساختمونی بود ) و خیلی خیالم ناراحت شد . رفتیم ورزش کردیم و اومدم خونه و فرداش رفتم شرکت ولی خیلی نگران بودم . حدود ظهر زنگ زدم به پسرم که خونه بود گفتم برو صندوق پستی رو باز کن و نامه ها رو ببین . بعد زنگ زد و گفت مامان یه نامه برات اومده از انجمن معماران اونتاریو . من دلم ریخت گفتم من نمیتونم بازش کنم . گفت میخوای من بازش کنم ؟ گفت آره باز کرد و داد زد قبول شدی !! گفتم چند تاش رو ؟ گفت همه اش رو !!!! گفتم مطمئنی ؟ گفت آره اگه میخوای برات عکس میگیرم میفرستم . دخترم از اونطرف خوشحالی میکرد و میگفت آفرین مامان آفرین حقت بود خیلی زحمت کشیدی و منم مبهوت بودم . دیگه بقیه روز به خبر دادن به دوستام گذشت و به رئیسم و اینا . خیلی ها هم ازم شیرینی خواستن که با کمال میل میدم . یه بار از روی دوشم برداشته شد .
خب دلم میخواد یه چیزایی رو کم کم توضیح بدم چون یه چیزهایی مسلما مبهمه . نه اینکه مجبور باشم بگم ولی خب کلا زندگی جنبه های زیادی داره و همه چیزهایی که میخوام بگم رو نمیرسم این دفعه بگم .
الان میخوام از محمد و علی بگم . ظاهر قضیه این بود که من مدت زیادی درگیر محمد بودم و خیلی خیلی اذیت شدم و هر کسی از دوستام که حال زار منو میدید میگفت خوش به حالش که کسی مثل تو اینقدر دوستش داره . در حالی که کسی نمیدونست محبتی که اون به من داشت چقدر بود و من چقدر توجهش و علاقه اش به خودم رو میدیدم با اینکه سعی میکرد یا مخفیش کنه یا انکارش کنه . خب منم خیلی سعی کردم بگذارمش کنار و سعی کنم با شخص جدیدی آشنا بشم ولی کسی مثل اون نبود . ایراد زیاد داشت ولی خیلی بهم محبت داشت و از نظر اخلاقی شبیه هم بودیم و شوخیهامون به نحو بسیار عجیبی مثل هم بود و وقتی باهاش بودم گذشت زمان رو اصلا حس نمیکردم . یه مثال بزنم یه بار من به فکرم افتاد که یه خودنویس بخرم و مدتی با خودنویس بنویسم . یکی دارم ولی خیلی روون نیست . همین تو فکرم بود که زنگ زد بهم و گفت به فکرم افتاده خودنویس بخرم ! گفتم منم همینطور و اگه بگم سه روز ما دوتا درگیر خودنویس بودیم هی اون میرفت نوشت ابزار فروشی و خودنویس میدید با من شیر میکرد هی من تو آمازون پیدا میکردم و براش میفرستادم و آخر دیدیم خودنویس خوب گرونه و ارزونهاش خوب نیست و نخریدیم ولی اینکه یه همچین چیزی باعث شده بود ما سه روز درگیر باشیم و هی اطلاعات رد و بدل کنیم و انرژی بگذاریم روش برام جالب بود ولی در کل رابطه مون نشد که نشد . هر دفعه یه بهانه ای میاورد که اینطوری نمیشه و بالاخره متوجه شدم که مریضه و مشکلش دست خودش نیست جز اینکه برای درمان اقدامی نمیکنه ( که اصلا نمیدونم مشکلش درمان داره یا نه ) و به سختی بیخیالش شدم .
بعد علی پیداش شد ٬ ظاهر بسیار خوب ، با شخصیت ، مودب و هر حسنی که فکر کنین داشت اما به نظر سرد میومد . من فکر کردم این آدم دیر یخش باز میشه و از طرفی مشکل و مریضی هم مثل محمد نداره پس چی از این بهتر؟ یه مقدار دندون روی جیگر میگذارم تا یخش باز بشه اما اینم از دایره امن خودش بیرون نیومد که نیومد . برای اینم یه مثال بزنم . مثلا بهش میگفتم خرید داری ؟ میخوای بریم خرید گروسری ؟ همیشه میگفت نه همه چی دارم در صورتی که نداشت و بعد حس کردم شاید اینو یه حریم خصوصی !! میدونه و نمیخواد منو واردش کنه به همین مسخرگی آخرش هم نه بحثی براش کردم نه دعوایی. چی بگم ؟ بگم چرا سردی ؟ چرا منو دوست نداری ؟ خب نداره دیگه چکار کنم ؟ تو را به خیر و من را به سلامت .
کلا حس میکنم آدم صبوری هستم (اینطوری فکر میکنم ، شایدم نیستم نمیدونم ) و حتی فکر میکنم اگه محمد قبول میکرد میتونستم زمانهای بدش رو تحمل کنم بخاطر اون زمانهای خوبی که باهاش دارم ولی اون مرغش یه پا داشت که تو نباید توی شرایط بد باشی و لیاقتت بهتر از اینه . در کل با اینکه اگه محمد و علی رو بگذاری کنار هم شاید هر کی باشه بگه این دوتا قابل مقایسه نیستن و علی خیلی خیلی بهتره ولی جدا شدن از علی ذره ای مشکل برای من نداشت و در یک لحظه که فهمیدم این آدم حباب دورش رو نمیشکنه و همینه تمومش کردم و تموم اما جدا شدن از محمد یکی از کارهای بسیار سخت زندگیم بود و دوران بسیار بدی رو گذروندم تا تونستم قبولش کنم .
خوب باشین
خدا را شکر می کنم که قبول شده ای.من می دونستم قبول میشی.من به توانایی تو اینان دارم.من به تو خوشبین هستم.تو یگانه ای.
رضوان جان پر از انرژی و مثبت اندیشی هستی . ممنونم ازت
بابت قبول شدنت بهت تبریک میگم ،افرین به تو که اینقدر پرتلاشی،در رابطه با محمد و علی ،حتما و حتما یک نفر هست که باید وقتش برسه که باش ملاقات کنی،بنظرم به دیت هات ادامه بده
خیلی ممنونم لیدا جان . بله درست میگی
مارال جان ، خانمتوانا

خوش خبر باشین، خیلی خوشحال شدم.
تندرست و در آرامش باشین
خیلی ممنونم از لطفت
تبریک مارال جان، من میدونستم که هر چهارتا رو قبول میشی، آفرین بهت و واقعا نوش جونت
در مورد رابطه هات کاملا می فهمم چی میگی مخصوصا در مورد محمد. چون خودم هم درگیر چنین رابطه ای بودم برای پنج سال. دوست صمیمیم بهم میگفت من نمیفهمم تو چرا منتظر این موندی، امتیاز خاصی نداره. خواهرم میگفت خوش به حالش که دختری مثل تو اینطور عاشقشه! با معیارهای معمول من ازش سر بودم ولی عجیب حرف همو میفهمیدیم و همفکر بودیم. تا به یه جایی رسیدیم بعد از پنج سال که دیدم من دارم میگم تو رو خدا بیا با هم ازدواج کنیم و من همه شرایط رو قبول می کنم و اون هی میگه نه شرایط زندگی من سخته و تو یه روز خسته میشی و منو ول میکنی! دیگه بعد از بارها ان و آف باهاش کات کردم. روزهای خیلی سختی بود و اونهم تلاش کرد برای برگشتن ولی من دیگه انگار چشمم باز شده بود و میدیدم که آینده ای با این آدم نیست. الان ازدواج کردم و بچه دارم و همسرم و زندگیم رو دوست دارم ولی گاهی هنوز به یادش میفتم و اینکه چه حیف شد که ترسها و مشکلات شخصیتیش بهش اجازه نداد خوشبخت و خوشحال باشه و براش آرزو میکنم مشکلش رو حل کرده باشه.
امیدوارم محمد هم مشکلش حل بشه و برگرده و با هم باشید. اگر هم نه، با آدم لایق خودت آشنا بشی و از زندگی بیشتر لذت ببری
مرسی مونا جان لطف داری که در مورد امتحان بهم ایمان داشتی
در مورد محمد هم کم کسی متوجه میشه و من بهشون حق میدم . به من که خیلی سخت گذشت