میگن بی خبری و خوش خبری ، درسته ؟ یعنی اگه از کسی خبر نداری حتما حالش خوبه . ولی فکر نمیکنم اینطور باشه . هویجوری
کتاب سمفونی مردگان رو شروع کردم . یه مقداریش رو خوندم ولی راستش خیلی از قلمش خوشم نیومد تمومش میکنم ببینم چطوره . راستش یه جایی بودم نزدیک یک ساعت بیکار بودم دیدم توی فیدیبو اینو دارم و دنیای سوفی . اینو شروع کردم .
کار توی شرکت زیاده و بعضی اوقات وحشتناک میشه نه از زیادی کار ، انقدر کارهای مختلف از پروژه های مختلف ارجاع میشه کلی از انرژیم برای سوئیچ کردن بین کارها تلف میشه ، البته یه جورایی هم عادت کردم . اما فکر میکنم یه مقداری هم کم انرژی هستم . هفته گذشته یه مشکلی داشتم دو روز نرفتم سر کار فکر کردم برام خوبه اما بعدش یک اتفاقهایی افتاد که تخلیه انرژی شدم . نمیدونم چرا فکر میکنم ضعیف شدم مخصوصا از نظر روحی . با یک اتفاق انرژیم از دست میره . این قضیه از سالها پیش برام شروع شد . پسرم از بچگی یه مشکلاتی داشت یه وقتهایی که لج میکرد یه کارهای غیر عادی میکرد . اوایل یه جورهایی مقاومت میکردم بعدش کم کم متوجه شدیم توی یه حمله عصبی از رفتارهاش که قرار میگیرم یکهو دست و پام شل میشه و چشمام سیاهی میره انگار تمام انرژیم تخلیه میشه . نمیدونم این مشکل متداولی هست یا نه چیزی در موردش نشنیدم .
دخترم هوس کرده عید بریم شیراز ، من که حالش رو ندارم ولی واقعا دلم میخواد اون خوشحال باشه .
چند روز پیش یه داستانی شنیدم که فکر میکردم فقط تو فیلمها یه همچین اتفاقی ممکنه بیفته .
خانم ب یه دختر خیلی خوشگل 18 ساله بوده که آقای ب از دوستهای خانوادگیشون خوشش میاد ازش . آقای ب یه نسبتی هم با آقای میم داشته و بهش میگه من قصد دارم برم خواستگاری خانم ب که مادرش با مادربزرگ من دوسته . آقای ب هم میگه به سلامتی . بعد یه اتفاقی میفته و خیلی اتفاقی آقای میم خانم ب رو میبینه و وقتی میبینه خیلی خوشگله و خانواده اش هم خوب هستن رو هوا ازش خواستگاری میکنه و وقتی عقد کردن یه نامه به آقای ب مینویسه که من باهاش ازدواج کردم بیخیالش بشو و تمام . آقای ب هم که کاری نمیتونسته بکنه و اونم بعدا ازدواج میکنه و با دو تا بچه چند سال پیش از همسرش جدا میشه .
از اونطرف آقای میم بلاهایی سر خانواده اش میاره که واقعا دل آدم به درد میاد ، مثل کلاهبرداری و بدهکاری و چند بار زندان افتادن و همسر بدبختش کلی به این در اون در زد تا چند بار اونو از زندان آزاد کنه ولی بالاخره آخرین بار توی همون زندان هم از نارسایی کلیه فوت میکنه در حالی زن و بچه هاش حتی یه خونه اون موقع نداشتن و کلی مشکل براشون باقی می مونه .
آقای ب که از فامیلهای دور آقای میم بود بعد از شنیدن خبر فوت آقای میم چند ماه صبر میکنه و بعد خواهرش رو میفرسته خواستگاری خانم ب . الان عقد کردن و قبل عید میخوان برن خونه خودشون و تازه خانم ب از ماجرای علاقه اون در دوران جوونیش خبر دار شده . سرنوشت عجب چیزیه
چرا بعضی اوقات حس میکنم نیاز عجیبی به نوشتن دارم ؟
این سه روز تعطیلی که گذشت خیلی خسته شدم خرید شهروند و کلی کار دیگه نفسم رو برید . جمعه شب دیگه نا نداشتم روی پام بایستم ولی خب چاره ای نیست و باید ادامه بدم .
دلتنگیم برای پسرم داره روز به روز بیشتر میشه و میدونم منطقی نیست . کدوم عشقی منطقیه که این یکی باشه ؟
یه جورایی نیاز دارم به نوشتن ولی وقتی میام سر کار یادم میره در مورد چی میخواستم بنویسم . وقتی توی کوچه میبینم راننده فلان ماشین شاسی بلند وقتی میاد سوار ماشینش بشه تبلیغهایی که روی ماشینش گذاشتن رو فرت میریزه وسط کوچه نمیدونم چی باید بگم .
خیریه ای که توش فعالیت میکنم یه گروه تلگرامی داره .وقتی یه مهندس برق یه فیلم شوخی با مهندسای ساختمان میگذاره و مهندس برق بعدی میاد میگه ول کنین این مهندس قلابیها رو ! وقتی میفهمه بهم برخورده و جوابشو خیلی تند میدم میگه بیا اصلا مدرکامون عوض !!! به چه مناسبت ؟ من کی گفتم برق بهتر از ساختمانه و یا برعکس ؟ بهش میگم مثلا تو آدم تحصیلکرده ای؟ و دیگه چیزی ندارم بگم .
وقتی یه خانم بازیگر توی ورزشگاه کشورش دوست نداره بره و میگه وسط اونهمه مرد احساس بدی دارم و چه خوبه که تو ایران نمیگذارن خانمها برن ورزشگاه !!!! بعد عکس خودشو توی ورزشگاه ابوظبی میبینم و فکر میکنم وسط مردهای ایرانی ناراحتی و وسط مردهای عرب ناراحت نیستی ؟ ولی چیزی ندارم بگم .
وقتی مادرم میگه برو خارج از کشور پیش بچه ات چند سال بمون تا مستقل بشه و بعد برگرد ایران ، اونوقت شهریور که من سه هفته رفتم مسافرت و برگشتم مادرم و پدرم هر دو زدن زیر گریه که دلمون برات تنگ شده بود ... چی میتونم بگم ؟
دوست ندارم از ایران برم ولی با هر کی صحبت میکنم میگه درست بشو نیست که نیست .. چی باید بگم ؟
در گیر دیدن دو تا سریال و خوندن یه کتاب شدم . سریال اول ویکتوریا است که یه دوره کوتاهی از زندگی ملکه ویکتوریا رو نشون میده . شبکه من و تو نشون داد و منم دیدم . خیلی جالب بود . بعدیش یه سریال اثر حسن فتحی هست . کارهای حسن فتحی رو بعد از "شب دهم" دنبال کردم . خیلی دوست دارم و سریال شهرزاد رو بخاطر حسن فتحی و بازی علی نصیریان خریدم . دوستام گفتن که یه سریال هم زمانی که من ایران نبودم ازش پخش شده به اسم مدار صفر درجه . توی سایت سروش کلی دنبالش گشتم ولی نداشت . بطور اتفاقی تو یه کتابفروشی دیدم و خریدم و الان هر وقت دارم تو آشپزخونه کار میکنم یا اتو میکشم لپ تاپ رو میگذارم دم دستم و یه مقدارش رو میبینم . کتابی که درگیر خوندنش شدم تاریخ ایران مدرن نوشته یرواند آبراهامیان هست که خیلی دارم از خوندنش لذت میبرم . ولی شاید نصفش مونده .
دقت کردم دیدم هر سه تای اینها به تاریخ مربوط میشه ، کتاب که تاریخ خالص هست و با لحن و زبان بسیار بی طرفانه نوشته شده . ویکتوریا هم بیشتر تاریخی هست و مدار صفر درجه یه رمان تاریخی محسوب میشه . شاید تبعات سنم هست !! ولی نه یادمه دبیرستان هم که بودم کتابهای ژوزف بالسامو و غرش طوفان رو میخوندم که کاملا تاریخی بود و خیلی لذت میبردم .
در ضمن دو تا اپلیکیشن روی گوشیم نصب کردم یکی "نوار" و یکی "فیدیبو" اولی کتابهای صوتی داره که حق مولفش هم پرداخت میشه . دو تا کتاب کوتاه ازش دانلود کردم و گوش دادم . مخصوصا وقتی زمان زیادی توی راه باشی و نتونی مثل من تو ماشین کتاب بخونی عالیه . اپلیکیشن فیدیبو هم کتاب نوشتاری روی گوشی داره که خب همیشه همراهت هست و مثلا وقتی دو ساعت توی مطب دکتر مجبور باشی بشینی خیلی بدرد بخوره .
هفته خوبی داشته باشین
از هفته پیش با اخبار زلزله خیلی حالم گرفته شد . روز بعد زلزله که رفتم سر کار سر یه چیز کم اهمیت کلی عصبانی شدم و با همکارم بداخلاقی کردم . فرداش که فهمیدم حالم برای چی بد بوده ازش عذر خواهی کردم و اونهم متوجه شد که حالم دست خودم نبوده . اما روزهای بعد با خبرهای خوبی که میشنیدیم کم کم حالم بهتر شد . موارد قابل بررسی توی این زلزله زیاد بود . مثلا هیچ نفهمیدم چرا ایران بالای 400 کشته داد و عراق 7 نفر ، چرا خسارت اونجا زیاد نبوده با اینکه مرکز زمین لرزه در مرز بوده . کمکهای مردمی بسیار قابل تقدیر بود . خبر دزدی در این زلزله اصلا به گوشم نرسید و اگر هم بوده احتمالا کم بوده . میزان اعتماد مردم به ارگانهای دولتی به صفر میل میکرد و هر چی یکی از دوستان که خودش امداد گر هلال احمر بوده میگفت باید ساماندهی کمکها با یک متولی باشه ، کسی که این کارو بلده و من به همه میگفتم باز هم کسی اعتماد نمیکرد . میزان پول جمع شده توسط آقای زیبا کلام و آقای دائی این رو میرسوند که اگه مردم به کسی اعتماد کنن همه چیز رو حاضرن فدا کنن . جای دولت آقای روحانی بودم قبل از دیر شدن یک فکری میکردم . شاید خیلی ها یادشون نباشه ولی همسن های من شور و حال مردم در روزهای انقلاب و همدلی بی نهایتی که با هم داشتن در اون روزها و روزهای جنگ یادشونه . هر وقت دولت اعلام نیاز میکرد بیشتر مردم کمک میکردن به جبهه . کسی خودش پا نمیشد بره پشت خط که کمکها رو ببره همه رو میداد به ارگانهای مسئول و ...
بدترین چیز اینه که غیر از جنگلها و دریاچه و منابع طبیعیمون ، اعتمادمون رو هم از دست دادیم .