یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

670 - دنیای این روزها ...

اگه بهم نمیگین مرتجع و پیر و غیره باید بگم که دنیای لوسی شده .

همین امروز ...

صبح پاشدم برم خرید میوه ، از شلوغی خیلی بدم میاد برای همین از خوابم میزنم که اولین دقایقی که فروشگاهی باز میشه اونجا باشم تا خریدم رو تو خلوتی انجام بدم و بیام خونه . لباس پوشیدم و رفتم تو پارکینگ دیدم یکی از همسایه ها به دلیل یه کار بنایی که تو پارکینگ داشتیم مجبور شده ماشینش رو روی رمپ بگذاره و من نمیتونم ماشین رو بیرون ببرم . رفتم در خونشون رو یواش زدم اما باز نکردن و فکر کردم حتما خوابن و برگشتم خونه . دراز کشیدم تو تخت و همونطور که با گوشیم ور میرفتم الکی تو گوگل زدم خرید آنلاین میوه و سایتش اومد و سفارش میوه دادم و خلاص ...

بعد باید یه متنی توی ورد فارسی تایپ میکردم که ببرم بیرون برام پرینت بگیرن . عدداش رو انگلیسی میزد توی گوگل زدم چطور عددها رو فارسی کنم و بله در یک سوت ( حتی به دو و سه سوت هم نکشید ) راهش رو پیدا کردم و درستش کردم .

اپلیکشین بقچه هم که زحمت نون خریدن رو میکشه ...

لوس نیست این دنیا ؟ !!!

689 - خُلق این روزهای من

اتفاق خاصی نیفتاده  همون کارهای همیشگی ، کلاس رفتن ، سر و کله زدن با پیمانکار ، سر و کله زدن با نماینده کارفرما ولی خُلقم خوب نیست . بدون دلیل از کوره در میرم . کلافه میشم و خلاصه نمیدونم چه مرگمه .

دیروز صبح رفتم شرکت و بعد شرکت هم کلاس داشتم . ساعت 10 و بیست دقیقه شب از کلاس اومدم بیرون و معمولا سه شنبه ها چون روز خیلی طولانی ای دارم شب مثل سنگ میفتم میخوابم تا صبح ولی سه بار نصفه شب از خواب بیدار شدم و نمیفهمیدم چرا .

با پدر و مادرم جر و بحثم شده . خب هر کسی هم خودشو محق میدونه . پدرم بهم گفت حق با توست و ما دیگه این کارو نمیکنیم اما مادرم کماکان داره به روش خودش ادامه میده و نمیدونم چکار کنم . فقط یک خواهر دارم که شاید یکی دو ماهه سر یک مساله دیگه با پدر و مادرم هیچ تماسی نمیگره و من دلم نمیاد این کارو بکنم . از اون طرف میرم پیش مادرم میشینه درد دل میکنه نه به حالت عادی ، بلکه به روشی که تمام ناراحتیش رو روی سر من تخلیه میکنه، عین اینکه یه چاه فاضلاب روم تخلیه شده باشه از خونه شون میام بیرون و نمیدونم چکار باید بکنم با مشکلاتی که خودم دارم و به خانواده ام نمیگم .

اینا غر نبود فقط درد دل بود .

سعی میکنم داروهای اعصابم رو به موقع بخورم که برای دخترم مادر بهتری باشم . اگه قضاوتم نمیکنین ، مادر خیلی خوبی نداشتم .  

688 - نوع نگاه ...

"سه بیت، سه نگاه!

موسی خطاب به خداوند در کوه طور: اَرَنی (خود را به من نشان بده)

خداوند: لن ترانی (هرگز مرا نخواهی دید)


سعدی:
چو رسی به کوه سینا ارنی مگو و بگذر
که نیرزد این تمنا به جواب "لن ترانی"

حافظ:
چو رسی به طور سینا ارنی بگو و بگذر
تو صدای دوست بشنو، نه جواب "لن ترانی"

مولانا:
"ارنی" کسی بگوید که ترا ندیده باشد
تو که با منی همیشه، چه "تری" چه "لن ترانی"

 این حتما توی تلگرام براتون اومده . بگذریم از اینکه شعر دوم و سوم رو جعلی میدونن و وجود نداره اما قشنگیش به سه نوع نگاهه . به نظر میرسه نگاه اول عاقلانه است ، نگاه دوم عاشقانه و سومی عارفانه . من همیشه نگاه دوم رو دوست داشتم . اگه واقعا آدم عاشق باشه همین که صدای طرف رو بشنوه خوبه .

687 - نوشتن و دیگر هیچ ...

توی جلسه کاری نشسته بودم و احساس کردم باید بنویسم . ته سر رسید سازمانیمون که باید توی جلسه ها دستمون باشه رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن انگار نیاز داشتم به این کار  . خانم شین نمیشم هیچوقت و نمیتونم قلم اونو داشته باشم ، خرمالوی سیاه چطور ؟ نه دید باز اون رو هم ندارم . خانم چاق هم نیستم با اونهم فعالیت و پشتکار . یه آدم معمولی هستن با دلواپسی های خودم ، ضعفهای خودم و نیازم به نوشتن . وبلاگ خز شده و دیگه کسی نمیخونه ؟ خب مشکلی نیست ، من مینویسم پس هستم .

686 - خواب و بیداری

پریشب خواب بدی دیدم . وقتی از خواب بیدار شدم حالم گرفته بود . تعبیرش رو حدس میزنم . خونه جدید خریده بودیم چیز غیر عادی ای موقع بازدید خونه به نظرمون نیومده بود . بعد من تنها بودم و داشتم یه سری وسیله میبردم اما راه پله به خونه ما نمیرسید . یه لوپ بسته بود که انگار دور خودم میگشتم و به جایی که میخواستم نمیرسیدم . بعد یه نفر اومد کمکم و گفت از اینجا به بعد رو باید با نردبون بری شروع کرد نردبون کار گذاشتن و سفت کردنش و من با وحشت نگاهش میکردم که یعنی چی ؟ گیرم که خودم با نردبون برم به مهمونام که نمیتونم بگم اینطوری بیان . تمام خواب به وحشت و تعجب از اینکه حالا چه خاکی به سرم کنم گذشت . بعد که فکر کردم دیدم قبل از این قسمت خوابم داشتم میرفتم یه شرکتی برای کاری که یادم نیست و اونجا هم راه درستی برای رسیدن نداشت و باید از یه بلندی میرفتم بالا که هر کار کردم نتونستم . معنیش میتونه واضح باشه .

هفته پیش خیلی بهم سخت گذشت . 24 ساعت در راه رفتن به کرمانشاه و کار اداری و برگشتن از اونجا گذشت . فردا شبش تا ساعت 12 نشستم پروژه کلاسیم رو انجام بدم که آخر هم تموم نشد . شب بعد که بعد از کار رفتم کلاس و تا ساعت 10 و 10 دقیقه کلاس طول کشید ، البته استاد از ساعت 9 و نیم میگفت اگه میخواهین برین ولی واقعا دلم نمیومد حرفاش رو از دست بدم . چهارشنبه که با خودم فکر کردم آخیش امروز میرم خونه پامو دراز میکنم به دلایلی مجبور شدم با دو تا مشاور املاک برم 2 تا خونه ببینم و خودشون از وضع لب و لوچه ام فهمیدن که منو بد جایی آوردن و وقتی بهشون گفتم کوچه ها خیلی شلوغن من از همینجا پیاده میرم گفتن باشه و باز یه پیاده روی داشتم تا خونه و دیگه خدا میدونه چقدر خسته بودم .

توی کلاسی که میرم سنم از همه بیشتره . فقط دو تا خانم هستن به غیر از من که بچه دارن و اون دوتا کار نمیکنن . بقیه هم که دانشجوی لیسانس یا فوق لیسانس هستن و برام جالبه که پروژه هاشونو به بدبختی میارن در حالی که فکر میکنم خب اینا چکار دارن که نمیشینن سر پروژه شون ؟ همشون هم نرم افزارشون فوله و مثل من نیست که نرم افزار رو فقط برای این کلاس یاد گرفتم و دارم باهاش تاتی تاتی میکنم . نمیدونم شاید منم سن اونا بودم اینطوری بودم .

خیلی کار دارم . بعد از تموم شدن این کلاس که شاید دو ماه دیگه باشه باید یه نرم افزار دیگه یاد بگیرم . چکاپ دندونپزشکی خیلی وقته نرفتیم . چکاپ شماره چشم دخترم و گرفتن یه عینک نمره ای شنا براش که بچه موقع شنا هیچی نمیبینه انقدر شماره چشمش بالاست و کلی کار دیگه .