یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

۹ اکتبر ۲۰۲۴

- داریم به اون مرحله حساس : چه غلطی کردم امتحان ثبت نام کردم نزدیک میشیم و من میزنم تو سر خودم . تازه پروژه هام رو راه افتادن و اونا رو هم باید کار کنم .

- کار شرکت مثل روال سابقه و کار میکنیم اما چون آدمهای خیلی خوبی هستن و محیط سمی نیست اصلا فشاری حس نمیکنم و با آرامش دارم کارم رو انجام میدم .

- یکی دوبار که اینجا نظرم رو در مورد مسائل سیاسی نوشتم چند تا سایبری بی چاک و دهن اومدن و فحشهای خیلی بدی به خودم و خانواده ام دادن . کلا میگن از آدم وقیح باید دوری کرد . این کثافتها که جای خود .

- با علی تماس دارم و صحبت کردم و برخوردهاش هم به طور محسوسی فرق کرده . نمیدونم بخاطر تراپیه یا بخاطر اینکه ارتباطمون طولانی شده ( چون ازش در مورد تراپی نمیپرسم ) .  راستش نمیخوام خیلی در موردش بنویسم ولی خوب پیش میره .

- دلم هوای محمد رو میکنه ؟ نه . بهش فکر میکنم ؟ خیلی کم و بیشتر با حالت دلسوزی که بیچاره چرا مریض بود . همین . 

- از شرکت برام نامه اومده که اگه به همین منوال پیش بری تا آخر ژانویه مقدار مرخصی هات از سقف قابل انتقال به سال بعد میزنه بیرون . زودتر مرخصی بگیر !  حالا میخوام مرخصی بگیرم اگه بشه .

فعلا همین 


2 اکتبر 2024

- کماکان در وضعیت حسساس کنونی هستم و خیلی گرفتارم . کلاسهام برای فکر کنم دو هفته قطع شد که درس بخونیم و بعد دوبار کلاس رفع اشکال داریم  و بعد امتحانه . کللللی هم کار دارم بعداز امتحان که الان میخوام بهش فکر نکنم . 

- دیروز که خبر حمله رو شنیدم بعدش شونه ام درد گرفت . شایدم ربطی نداشت نمیدونم ولی درد هی شدید و شدید تر شد و دو تا مسکن خوردم خوب نشد تا اینکه ساعت 1 و نیم شب دیدم نمیتونم بخوابم و رفتم بیمارستان . چشمتون روز بد نبینه گوش تا گوش مریض نشسته بود و محض رضای خدا حتی یه اسم صدا نمیکردن که کسی بره و دکتر ببینتش . شاید یک ساعت و نیم نشستیم که دیدم یه آقای میانسالی با لباس اسکراب اومد و شروع کردن مریضها رو صدا کردن . صدا کردن و با سرعت کمی پیش رفتن ولی خب از هیچی بهتر بود . ساعت 5 دیدم این آقاهه رفت !!! هنوز 8 نفر تو اتاق انتطار بودیم که من نفر هفتم بودم . رفتم گفتم دکتر رفت ؟ گفت بله و تا یه ساعت دیگه دکتر نداریم !!!! فکر کنین که قسمت اورژانس بیمارستان دکتر نداشته ، برای یه مدتی دکتر اومده و دوباره یک ساعتی دکتر ندارن . دیدم یه ساعت دیگه دکتر بیاد و بعد تا نوبت من بشه حداقل یه ساعت دیگه هم میگذره و بیخیالش شدم و اومدم خونه . مسکن رو عوض کردم و یه چیز دیگه خوردم و دوش گرفتم و حسابی آب گرم ریختم روی دوشم و بعد که اومدم بیرون هم تشک برقی گذاشتم پشت شونه ام و یه تکست به رئیسم زدم که نمیتونم بیام سر کار و خوابم برد تا ساعت 10 . وقتی پاشدم دیدم خیلی بهترم اما باز نرفتم سر کار و بعد صبحونه هم یه مسکن دیگه خوردم تا برم پیش دکتر خودم . اینم از وضع اورژانس در کشور کانادا . 

- فعلا بهترم و یه کم امروز درس خوندم و خوشحالم که نرفتم سر کار گرچه خیلی کار داشتم 

مراقب خودتون باشین

۲۳ سپتامبر ۲۰۲۴

 - پروژه ای که من دارم روش کار میکنم یه معدنه . یه بار داشتم روی یه ساختمونش کار میکردم . چیزی مثل کلینیک که تو نیروگاه‌های ایران داشتیم ولی اینجا اسمش ER and Rescue building بود . اون موقع حتی دیدن اون کلمه Rescue حالم رو بد کرد که ممکنه توی این معدن تو عمق زمین کسی گیر بیفته و باید برای نجاتشون برن .

خبر معدن طبس رو که شنیدم یاد این موضوع افتادم که حتی تصورش هم برام دردناک بوده و الان دهها هموطن ، ده ها جون عزیز از بی مبالاتی و بی لیاقتی کسانی که مسئول ایمنی بودن از بین رفته و دهها خانواده داغدار شدن و دهها خانواده بعد از کنار اومدن با داغ دیگه نان آور ندارن ...

لعنت بهتون . لعنت به همه تون 

10 سپتامبر ۲۰۲۴

اتفاق خاصی نیفتاده جز اینکه خیلی سرم شلوغه . یه مقدار کارم کمتر شد رفتم سراغ درس تا دوباره کار زیاد بشه و دوماه دیگه امتحان رو که بدم از درس خلاص میشم .

ویزای مامان و بابا نیومده و حسابی کلافه ام .

بهترین اتفاق این مدت این بود که کالج پسرم شروع شده و داره کلاساش رو میره . از اونطرف هم قراره نصف هفته سر کار هم بره . همکلاسی هاش رو دیده و اونا کلی بهش گفتن که تو چقدر شانس آوردی که کار گیر آوردی و این خیلی خوب بوده و قدر کارش رو بهتر میدونه . 

علی رو میبینم و دلم میخواد یه فرصت مناسب بشینم مفصل باهاش حرف بزنم ولی انقدر ذهن خودم شلوغه که نمیتونم .


اول سپتامبر 2024

- اتفاق خاصی نیفتاده . بالاخره برای رفرنسی که شده بودم بهم زنگ زدن و فرمش رو برام ای میل کردن . با زوم با رضا حرف زدم و موارد رو با هم چک کردیم که مورد خاصی هم نبود ولی خیلی خندیدیم . آخه وقتی که با هم همکار بودیم من مثلا خواهر رضا بودم و برای همسرش خط و نشون میکشیدم و مثلا خواهر شوهر بازی در میاوردم . اون روز هم تماس زوم داشتیم هی توی جوابها میگفتم حتما اشاره میکنم که نباید شوهرشو اذیت کنه و گرنه باید اخراج بشه و ادامه همون شوخی ها بود و خیلی خندیدیم . 

- یادم رفت بگم که چند هفته پیش محمد بهم تکست داد . نکته اش این بود که هر بار تکست میداد من خیلی با روی باز جوابشو میدادم تا اینکه با هم دعوامون میشد اما این دفعه از دعوا شروع کردم . یعنی اول که تحویلش نگرفتم بعد گفتم تو میدونی من میتونستم شانس بزرگی برای تو باشم ؟ ( من آدم از خود راضی ای نیستم ولی اون یه آدم با زندگی بهم ریخته بود و من آدم جمع و جور کننده ای هستم و میتونستم براش خیلی مفید باشم ) گفت میدونم ولی من لیاقت تو رو نداشتم . گفتم پس برای چی تماس گرفتی ؟ گفت ببخشید اشتباه کردم . ولی من ول نکردم خیلی دلم پر بود گفتم هر وقت خواستی اومدی هر وقت خواستی رفتی این وسط چیزی که مهم نبود احساسات من بود و همینطور نوشتم تا اینکه نوشت اشتباه کردم تماس گرفتم ، غلط کردم ، ...ه خوردم و من جوابی ندادم . بعید میدونم دیگه تماس بگیره . 

- کار به روال سابقه و درس هم میخونم اما یکهو پروژه هام شروع شدن و به بدبختی افتادم به کار کردن . اما اشکال نداره از اول گفته بودم که پروژه های شخصیم مهم هستن چون تعهد دادم براشون و درس رو میتونم بذارم کنار . علی که به نظر من یکی از پرکارترین آدمهایی هست که دیدم به من میگفت چطور میتونی بری سر کار بعد بیای خونه تو کلاس شرکت کنی و بعد هم بشینی باز پروژه خودت رو کار کنی ؟ اصلا نمیتونم تصورش رو کنم ! البته بازم به نظر من کار اون سخت تر میاد . 

- در مورد علی یه اتفاق مهم افتاد . اول بگم که رابطه ام با علی خیلی متفاوت تر از هر چیزی هست که بشه اسمش رو یه رابطه گذاشت . وقتی هست خیلی خوبه ولی وقتی نیست اصصصصصلا نیست . نه تماس میگیره نه تکست میده و اوایل ناراحت میشدم و میگفت خب لابد دیگه نمیخواد تماس بگیره ولی بازم وقتی برمیگشت تورنتو و میگفت که اینجا هستم و قرار بذاریم باز مثل همیشه بود و کم کم فهمیدم این مدلشه . اظهار محبت نمیکنه . به من که هیچی من متوجه شدم به دخترش هم محبتش رو نشون نمیده و این یکی رو بهش میگفتم که باید اون بدونه که تو بدون قید و شرط و تحت هر شرایطی دوستش داری ولی بازم چیزی ازش در این مورد نمیشنیدم . 

ویکند قبلی رفتیم بیرون و خیلی قدم زدیم و بعد هم شام رفتیم بیرون و زمان زیادتری از معمول رو با هم گذروندیم و وسطش گفت راستی من دارم با یه تراپیست صحبت میکنم !!! با تعجب نگاهش کردم گفتم برای چی ؟ گفت خب اشکال که نداره . گفتم نه ولی خیلی ها هستن که خیلی به تراپیست احتیاج دارن ( تو دلم گفتم مثل محمد ) ولی تو رو حس نمیکردم که احتیاج داشته باشی . گفت نه من نگران رابطه با دخترم بودم که رابطه خیلی خوبی نداریم و با یه تراپیست تو ایران حرف زدم ولی اون بعد یک ساعت حرف زدن با من گفت دخترت رو ول کن تو خودت مشکل داری و اصلا با احساسات خودت ارتباط برقرار نمیکنی !! من گفتم آفرین بهش . گفتم تو حس کرده بودی ؟ گفتم آره خب تو خیلی سرد هستی تو رابطه احساسی و منم برای اینکه خیلی بی تعادل نباشیم خودمو عقب کشیدم و درگیر نکردم و اونقدر سن و تجربه دارم که سعی هم نکردم تو رو عوض کنم ولی خب متوجه شده بودم و فکر کردم چون زندگی متاهلیت سرد بوده و همسرت اخلاق خشکی داشته اینطور شدی . گفت بیشترش به اون خاطر هست ولی خانواده خودمون هم خیلی احساسی  نبوده . من دیگه بحث رو ادامه ندادم و فقط بهش گفتم خیلی خوشحالم کردی که این کارو کردی به نظرم خیلی کار خوب و مثبتیه . 

مثلا سه روز تعطیلیه و من همش نشستم پای کامپیوتر و دارم کار میکنم  . برم سر کارم . خوش باشین