اوووف کلی بدو بدو داشتم . خیلی از کارها انجام شد ولی دوتا کار مهم اصلا انجام نشد . شاید بخاطر این دوتا کار مجبور بشم زود برگردم ایران . کارهام از دو تا صفحه A4 رسید به یه صفحه A5 . بازم خوبه . نصف چمدونها بسته شد و بقیه اش رو کم کم میبندیم . دیگه .... زندگی میگذره
- همونطور که فکر میکردم سه روز خیلی سریع گذشت . سعی کردم به کارهای اداریم برسم که ای ی ی ی ی کج دار و مریز بود . امروز صبحونه با دوستم رفتیم بیرون که خیلی چسبید و فردا باید برم نمایندگی بیمه برای بار دوم توی این هفته تا شاید بتونم درخواست برم سابقه بیمه ام رو جمع کنم .
- با همکارام تماس دارم و خوبه اما بالاخره این تماس هم قطع میشه ، دیگه زندگی همینه .
- یک کم کار بانکی انجام دادم و بازم کار بانکی دارم که خورد خورد انجام میدم اما یه مشکل بزرگ دارم اونم اینه که معمولا جاهایی که میخوام برم توی مرکز شهره و یا طرح ترافیکه یا جای پارک نیست و وقتی هم ماشین نمیبرم از گرما داغون میشم .
- بدترین قسمت رفتن از ایران اینه که باید وقت بگذاری و بری همه رو ببینی . منم دوست دارم خیلی ها رو ببینم اما خب وقت نمیشه .
- به طرز عجیبی توهم گرفته بودم که نفری 3 تا چمدون میتونیم ببریم و ییهو فهمیدم فقط دو تا چمدون 23 کیلویی میتونیم ببریم و این باعث میشه که اون دو تا چمدونی که بستم رو باز کنم و چیزهایی که میشه نبرم رو بردارم و دوباره بندمشون .
- آدمیزاد هر کاری رو زیاد انجام بده توش متبحر میشه . الان چمدون بستن بعد از 12 سال دائما در راه بودن برام سخت نیست .
- دوتا صفحه A4 لیست کارهام رو نوشتم گذاشتم روی کابینت امیدوارم به همشون برسم .
عزت زیاد
امروز روز آخر کارم هست و حالم گرفته است . ای میل خداحافظی فرستادم و کلی نامه محبت آمیز گرفتم و حالم خیلی گرفته تر شد . یه بدجنسی بزرگ کردم که فکر کنم کار درستی بوده . من در اصل برای رفتن به کانادا استعفا دادم اما انقدر از برخوردهای معاونتمون با خودم شاکی بودم که به کسی نگفتم کانادا میرم و همه تقصیرها رو انداختم گردن معاونت . فکر کنم بیشتریها هم فهمیدن . نیم ساعت پیش مدیر عامل بهم زنگ زد و منو خواست منم همه موارد رو بهش گفتم . گفت شرایط حقوقمون تو این سالها برای هیچ کس زیاد رشد نکرده . گفتم مدیر میتونه یه تشکر زبونی بکنه و کارمندش رو راضی کنه ، نه اینکه وقتی در مورد حقوق بهش شکایت میشه بهش بگه همه میگن ناراضی هستیم ولی هیچ کی نمیره !!!! خب این یعنی ناراحتی برو ! مدیر عامل هیچی نگفت . خلاصه اینطور
افتاده ام بر روی تخت. آنقدر درد روحی و جسمی کشیده ام که پریود در بدوقتی آمده سراغم. عادتش است، وقتی درد دارم به دردهایم اضافه می شود.
پخش شده ام روی تخت بیمارستان. از لرز دو تا پتو پیچیده ام به خودم. یک سرم توی این دستم است. یک سرم توی آن دستم. بسته ی نوار بهداشتی در کشوی بغل تختم. صبح شده. سینی صبحانه را برده اند. خورشید تابیده توی اتاق. زنی که دو تخت آنورتر است و صرع گرفته و فعلا کسی قصد ندارد به او بگوید تازه به خواب رفته. پیرزن روبرویی خرخر می کند.
من؟
درد می کشم. از زندگی متنفرم و منتظر..دکتر قرار است بیاید من را ببیند.
پنج دقیقه قبلش پرستار سرک می کشد و چکم می کند: آن را بردار!
- چیو؟
- اون نوار بهداشتی رو وردار دکتر نبینه!
- چی؟
- نوار بهداشتیت اونجاس . بپوشونش!
به گلوله فکر می کنم. خیلی جدی به آن فکر می کنم.خیلی خیلی جدی به دکتری که با نوار بهداشتی حشری می شود. به پرستاری که فکر می کند پریود بودن زشت است فکر می کنم. و دوست دارم تمام دنیا را بالا بیاورم!
معمولا روزهای تعطیل وبلاگ گردی و وبلاگ نویسی نمیکنم اما الان میخوام بنویسم .
یه اپلیکیشن دارم تو گوشیم به اسم Wunderlist . ابزار بی نظیری برای درست کردن لیست هست ، هر لیستی . سه تا از مهمترین لیستهام توی این اپلیکیشن "کارهایی که باید انجام بدم " و "لیست فیلمها " و لیست کتابها" هست یعنی فیلم و کتابهایی که باید ببینم و بخونم .
مدتی سرم خیلی شلوغ کلاسهام بود و به دلیل جمع کردن وسایل برای رفتن و غیره کار خیلی داشتم . لیست کارها هر هفته یکی دوتاش تیک میخورد و کم میشد ولی لیست فیلم و کتابم مونده بود و زیاد میشد ( هر وقت کسی که قبولش دارم چیزی رو توصیه کنه میگذارم توی لیست فیلم و کتاب ) فیلم لالا لند توی لیستم نبود . فکر میکردم یه موزیکال سرگرم کننده است و اهل این چیزا نیستم اما رادیکال 63 ازش تعریف کرد و فکر کردم لابد خوبه .
پریشب بیخوابی داشتم و مخم نمیکشید باز درس بخونم این فیلم رو گذاشتم و خیلی بیشتر از اونی که فکر میکردم درگیرم کرد . هنوز ذهنم درگیرشه و نمیدونم زمانی که تازه از دانشگاه اومدم بیرون این فیلما نبود یا من اصلا به داشتن یک رویا فکر نمیکردم ، هر چی بود در اهداف آینده ام منو مصمم تر کرد .
ممنون از دوستانی که حتی یک بار ندیدمشون ولی باز روی زندگی من تاثیر مثبت میگذارن