- سلام . خیلی داستان داشتم این مدت . اول با دخترم رفتیم سمت کالیفرنیا ، تو فرودگاه امریکا که رسیدیم دخترم هی دور و برش رو نگاه کرد که پلیس مرزی امریکا کو؟ گفتم پلیس مرزی امریکا همون بود که تو فرودگاه پیرسون تورنتو بود و دخترم از جا پرید که من فکر کردم اونا کانادایی هستن و من فقط پاسپورتم رو دادم دستش و بجاش باید ویزام رو میدادم تا مهر کنه . این یعنی دختر من الان به صورت توریست وارد امریکا شده و اجازه تحصیل نداره . بهش گفتم فعلا که نمیشه کاری کرد و بریم ببینیم چطور میشه این مشکل رو حل کرد .
ازنزدیک فرودگاه ماشین کرایه کردم و رفتیم اول براش سیم کارت گرفتم و فکم از تفاوت قیمت تلفن در امریکا و کانادا افتاد . چیزی که حدودا در کانادا باید ماهی ۵۰ دلار براش داد رو دخترم با ماهی ۱۵ دلار گرفت !!! بعد رفتیم سمت خونه اش و مستقر شدیم . یه خونه دو خوابه که تو هر اتاقش دوتا دختر دانشجو اجاره کردن . البته اگه دخترم بدونه که به همشون گفتم دختر ، کله ام رو میکنه چون بهم گفته بود که یکیشون non binary هست و بجای she باید they خطابش کنیم ! به هر حال همشون بچه های خوبی بودن و از فرداش رفتیم که وسایل دخترم رو بخریم و البته دخترم زمانهایی که توی خونه بود همش در حال ای میل زدن و تلفن زدن بود که مشکل ویزاش رو حل کنه و بالاخره فهمیدیم که حتما باید از مرز خارج بشیم و دوباره برگردیم . خوشبختانه اونجا تا مکزیک ۲ ساعت رانندگی بیشتر نبود و یه روز صبح پاشدیم و رفتیم مکزیک و دوباره برگشتیم و ویزای دخترم مهر شد و مشکل حل شد .
مساله دیگه این بود که این خونه ظاهرا کثیف نبود و نا مرتب هم نبود اما باطن خونه خیلی بد بود . یخچال و فریزر هم نامرتب و هم کثیف ، کابینتها به وضع خیلی بدی .... منم شروع کردم و هر وقت خونه بودم یه کابینت رو میریختم بیرون توش رو تمیز میکردم و وسایلش رو مرتب میچیدم . کلی درِ ظرف پلاستیکی پیدا کردم که خودش نبود و همه رو چیدم رو کابینت و به اون دختری که از همه قدیمی تر بود نشون دادم و اون ریخت دور ، کلی مواد غذایی خراب و تاریخ مصرف گذشته پیدا کردم و همه رو باز به اون دختر نشون دادم و ریختیم دور و بگیر و برو تا ته . خب هم دخترم میخواست ۵ ماه اونجا زندگی کنه و هم اینکه اونا وظیفه نداشتن به من هم جای خواب بدن و فقط دخترم جا کرایه کرده بود و البته از تورنتو برای همشون پسته ایرانی برده بودیم و به هر حال باید جبران میکردیم .
به هر حال خسته ولی خوشحال از اینکه مفید بودم برگشتم .
هنوز برنگشته شروع کردیم برنامه ریزی کنم برای سفر ایران و با مادرم هماهنگ کردم که با من برگرده ولی اونهم یکهو زد زیرش و منهم گفتم حالا که اون نمیاد من دیرتر میرم .
یکهو خواهرم بهم خبر داد که پدرم خورده زمین و شرایط خیلی بدی پیدا کرد و تو آی سی یو بستری شده و من شوکه شدم و اصلا فکرم کار نمیکرد . فرداش رفتم شرکت و تا رئیسم اومد رفتم پهلوش و ماجرا رو تا نصفه که تعریف کردم گفت برو ، فقط برو . گفتم میدونم تو دردسر میفتین گفت فکر نکن فقط برو . هیچی من رفتم پشت کامپیوترم نشستم و بلیط برای فرداش گرفتم و فرداش راه افتادم سمت ایران و به کسی جز خواهرم هم نگفتم .
رسیدم و دیدم شرایط پدرم اصلا خوب نیست و بخاطر سرگیجه اصلا نمیتونه تنها راه بره یا بشینه و برای همه کارهاش کمک احتیاج داره و مادر در توانش نیست که کمک کنه و خواهرم داره داغون میشه .
مسئولیت بابا رو به عهده گرفتم و بعد گشتیم دنبل پرستار برای بابا و خوشبختانه یه آقای خوبی پیدا شد که وارد بود اما به هر حال کار زیاد بود مثلا وسایل جابجا کنیم و تخت برای اون آقا بیاریم و اتاق درست کنیم .
مساله بعدی تو خونه مامان و بابا حجم زیاد وسایلی بود که به نظر من چیزی جز آشغال نمیشد بهشون گفت و تلنبار شده بود و با هوای دود آلود تهران چرک بودن . دوباره کارم شروع شد و هر وقت که کنار بابا نبودم داشتم یه کمد رو میریختم بیرون ، چیزهایی که نمیدونستم چیه و به چه درد میخوره رو میپرسیدم و حجم زیادی از وسایل بدون استفاده رو بیرون ریختم ولی اونهایی که بود رو تمیز کردم و مرتب سر جاشون چیدم . یعنی انقدر خسته شدم که شب آخر داشتم پر میکشیدم که برگردم خونه .
این دفعه خیلی طولانی شد میدونم . سعی میکنم از حال و هوای ایران و بقیه چیزهای سفرم بازم بنویسم .
مرسی که خوندین
- الان ۱۷ دقیقه صبحه و به طور رسمی وارد سال جدید شدیم . سال نو مبارک باشه . امیدوارم در سال جدید آزادی ایران رو جشن بگیریم .
- از تعطیلات ۹ روزه فقط فردا مونده و من باید کرفس و لوبیا سرخ کنم و غذا درست کنم برای تو هفته و این یعنی عملا تعطیلاتم تموم شده .
- لیست بلند بالایی از کارهایی که باید در تعطیلات بکنم درست کرده بودم و تقریبا بیشترش رو انجام دادم ولی نه همش رو و از این مساله خوشحال نیستم .
- بیشتر از همه از این ناراحتم که این ۹ روز تعطیلی رو میتونستم با یکی دو روز مرخصی برم ایران ولی بخاطر این آزانس هواپیمایی کوفتی آسمان در تورنتو که ضرر بسار بزرگی بهم زد اونم بعد از ۱۰ سال مشتری بودن و بعدش حتی جواب تلفن منو ندادن ... و خلاصه نتونستم برم ایران
- الان دیدم فقط از اون زمان که این نوشته رو شروع کردم یک ماه گذشته و از خودم شرمنده شدم . حتی یادداشت یک ماه پیش رو هم پابلیش نکرده بودم . خجالت آوره
- از وضع کارم راضی نیستم و انگار فعلا هم کاریش نمیتونم بکنم
- چند شب قبل مهمونی کریسمس شرکت خبر دادن اون شب برفی و طوفانی هست اونا هم اون شب رو کنسل کردن و ای میل زدن که هفته بعده منم از خدا خواسته گفتم نمیتونم بیام . یکی دیگه از همکارهای ایرانی هم گفت نمیتونه بیاد و مهمونی کلا کنسل شد البته فعلا .
- توی شرکت گروهم رو عوض کردم و نوع کار جدیدم خیلی استرس کمتری داره و برام جالبتره .
- دیدم آخر ساله و از بیمه دندونپزشکیم استفاده نکردم رفتم دندنپزشکی و ۴ تا پوسیدگی سطحی داشتم گفتم همش رو پر کن و درست کرد و بیمه ام کامل شد حالا شاید بتونم بیمه سال بعد رو بگذارم برای روکش کردن یکی از دندونهام . خوبی بیمه داشتن اینکه که آدم هر سال میره چکاپ و کار به جاهای باریک نمیکشه .
- بدترین خبر ممکنه رو روز شنبه به طور شوکه کننده ای گرفتم . اینستاگرام رو باز کردم و دیدم پسر یکی از دوستام عکس مجلس ختم پدرش رو گذاشته . اصلا نمیدونستم که مریض بوده و بعد فهمیدم که کمتر از یک ساله سرطانش تشخیص داده شده و عمل شده و رادیو تراپی و شیمی درمانی شده ولی متاستاز داده و حالش خیلی بد شده . بدترین قسمت دور بودن از ایران بازم اتفاق افتاد و توی این موقعیت که آدم میخواست کنار عزیزش باشه نمیتونه باشه . دوستانی که خارج از ایران بودیم یه سبد گل فرستادیم برای ختمش و اونهایی که ایران بودن ختم رفتن . همین پرونده یه آدم بسته شد و یه یادآوری که مرگ بهم نزدیکه و باز البته بزودی توی هیاهوی زندگی فراموش میشه .
سلامت باشین به امید ایران آزاد
- جواب امتحان اومد و قبول نشدم . نمره ام به قبولی نزدیک بود بنابراین دوباره ثبت نام کردم تا باز امتحان بدم .
- خبرهای بد از ایران میرسه و از اینکه کاری از دستم برنمیاد ناراحت و بی انرژی هستم .
- اوضاع کار خوبه و پنجشنبه به مناسبت کریسمس مهمونی دعوت کردن و منم متاسفانه قبول کردم برم و الان اصلا توان رفتن ندارم . امروز به یکی از همکارهام گفتم میخوام ایمیل بزنم که نمیام گفت نکن این کارو و خوب نیست . آخه مهمونی و شام از گلوی آدم پایین میره با این جنایتهایی که میشنوه ؟
- همون همکاری که باهاش دعوام شده بود امروز صبح تا اومد صندلیش رو کشید پهلوی من و گفت خوبی ؟ گفتم نه . گفت من کاری کردم ؟ راستش خیلی احساساتی شدم و گفتم نه اوضاع ایران خوب نیست و من نمیتونم بهش فکر نکنم گفت آره میدونم هر چند سعی میکنم اخبار رو دنبال نکنم . گفتم آخه من نمیتونم . ولی بازم احوالپرسیش حس خوبی بهم داد .
- این دو هفته پارکینگ ندارم تو شرکت و با اتوبوس میرم . چند تا پادکست دانلود کردم که تو راه گوش بدم از جمله از سری پادکستهای دغدغه ایران که سه تا اپیزودش در مورد اعتراضهای اخیر هست و صحبتهای دکتر فاضلی جامعه شناس و استاد دانشگاه شهید بهشتی هست . چند تا اپیزود هم از چنل بی گوش دادم که خیلی قشنگ بود.
- به امید شنیدن خبرهای خوب از ایران
- امتحانم رو دادم و راضی نبودم ازش . حالا جوابش بیاد ببینم چی میشه .
- در کل روزهای سختی داشتم ولی میگذره . بزرگترین مشکلم الان کم پولی هست با درآمد کمی که دارم و تورم زیادی ( در مقیاس کانادا ) که پیدا کرده .
- کلا نگرانم ، نگرانم که آیا میتونم از عهده قسط خونه بر بیام . مخارج خونه و البته اینکه پسرم آیا آینده ای برای خودش میسازه یا نه .
- این یکی البته خبر خوبیه ولی دخترم برنامه student exchange قبول شده و برای یک ترم داره میره امریکا ولی اونم باعث نگرانی من شده .
- تو شرکت از رفتارهای یک نفر خوشحال نبودم ولی جوری هم نبود اعتراض کنم . هفته گذشته اون شورش رو درآورد و رسما بهم توهین کرد و سر شاخ شدیم و در کمال تعجب من رییسم وارد قضایا شد و کاملا به اون توپید و مجبورش کرد بیاد ازم عذرخواهی کنه و همه اش باعث تعجب من شد و البته بعدش جو شرکت خیلی بهتر شد و رفتارها کلا محترمانه تر شد .
- البته اگه موقعیتی پیش بیاد که من حتما میرم ولی اگه پیش نیاد که فعلا اوصاع آرومتره
- هنوز از امتحانی که دادم خسته هستم . امیدوارم قبول بشم که ازش راحت بشم