یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

اول مارچ 2025

- سلام به روی ماه همگی . اول ماه مارچ شد و به روز جهانی زن نزدیک میشیم . یادش بخیر پارسال شرکت ما رو دعوت کرد سینما برای دیدن فیلم باربی . یه سانس رو برامون گرفته بودن و پیتزا هم میدادن . با دوستم رفتیم و خیلی خوش گذشت . ظاهرا امسال اون برنامه رو ندارن . 

- به وقت تحویل نهایی دادن دوتا از پروژه هام نزدیک میشم و تقریبا تموم شده و از اینکه تحویل میدم و تموم میشه خیلی خوشحالم . بعد دیگه به کوب باید بشینم سر دوتای دیگه . 

- خب چهارشنبه شب شام رفتم بیرون . سعی نکنین حدس بزنین با کی چون نمیتونین ! 

داستان این بود که تو اینستاگرام برخوردم به یه تبلیغی به اسم timeleft  . یه اپلیکیشن هست که ثبت نام میکنی و روزش رو رزرو میکنی تو رو با 5 نفر دیگه مچ میکنه که شام برین بیرون ! خیلی ایده جالبی به نظرم اومد و ثبت نام کردم و رفتم . توی یه رستوران دوتا میز مال این رویداد بود و سر میز ما 4 تا خانم بودیم و دوتا آقا از کشورهای هند ، نیجریه ، مراکش و کانادا که البته کاناداییه هم پدر و مادر فیلیپینی داشت ولی کانادا بدنیا اومده بود . آدمهای بسیار معاشرتی و خوبی بودن و کلی حرف زدیم و خندیدیم و شب بسیار خوبی رو گذروندیم . همه به غیر از کانادایی هه کمتر از 6 سال بود اومده بودن کانادا و خب میشد حدس زد که خیلی کسی رو برای معاشرت ندارن . همه انگلیسیشون خیلی خوب بود و کلا تجربه بسیار جالبی بود و خیلی خوش گذشت . ظاهرا این اپلیکیشن 4 تا منطقه تقسیم کرده تورنتو رو ، داون تاون و میدتاون و غرب و شرق (راستش نمیدونم مید تاون و داون تاون رو چی معنی کنم ، معنی لغویشون با اونی که واقعا هست فرق داره ) بعد 4 تا بار هم توی این 4 قسمت مشخص میکنه که بعد شام تمام افراد همه رستورانهای اون منطقه برن توی اون بار معاشرت کنن که من نرفتم . 

- یه دو روز هوا یه کم گرم شد و یه کم برفها آب شد و یه نفسی کشیدیم که دوباره سرد شد (نه مثل قبل ولی شد ) و برف اومد !

- بقیه کارها به روال بود به جز اینکه مشکل جسمی سابقم برگشته و یه مقدار داره اذیتم میکنه و نمیدونم چکارش کنم . فعلا دارم باهاش میسازم . 

- در مورد دیتینگ هم به این نتیجه رسیدم که من هیچوقت سرم خلوت نمیشه که فکر کنم الان وقت دارم براش و احتمالا شروعش میکنم . 

- مامان و بابا و بچه هام هم مثل سابق هستن  به جز اینکه دیگه به بدبختی پسرم رو راضی کردم بریم بدنش رو لیزر کنه (خیییییلی پر مو هست ) و امروز وقت داریم بریم . انقدر شونه ها و پشتش رو براش شیو کردم و باز هم مو داره خسته شده بود ولی طبق معمول خودش قدمی بر نمیداره و دارم میبرمش . 

- خوش باشین 

22 فوریه 2025

- هفته ای که گذشت معمولی بود نه سخت و نه آسون غیر از اینکه برف و سرما  امون همه رو برید و واقعا کلافه شدیم . فعلا تموم شده و برای چند روز آینده پیش بینی ای نشده که برف میاد و واقعا جا هم نیست برای برف جدید ! عرض خیابونهای اصلی و فرعی کم شده چون برفها رو ریختن اونجا و وقتی میخوایم از خونه در بیام انقدر دو طرف پر برفه که نمیتونیم ببینیم آیا ماشینی داره میاد یا نه و همینطوری میریم . 

- چند روز پیش که رفتم اون شعبه اصلی شرکت خب همه میومدن و بهم تبریک میگفتن و حرف میزدیم فهمیدم که شرکت پول ثبت نام امتحان رو حالا که قبول شدم بهم میده و این یعنی عالللللی شد چون 980 دلار پول بی زبون داده بودم که اصلا فکر نمیکردم شرکت بهم بده . ما سالی هم یه کم بیشتر از 1000 دلار باید برای عضویت در انجمنمون بدیم که خیلی زیاده و خوشبختانه از این به بعد اون رو هم شرکت میده . همه میگن تو که بهت ایراد نمیگیرن وقتی میری شعبه نزدیک شرکت پس برای چی باز هفته ای یکبار میری شعبه اصلی ؟ بفرما همین دیروز رفتنم بین 1000 تا 2000 دلار به نفعم شده .

- اون روزی که خواستم برم شعبه اصلی شب قبلش به همکارم پیغام دادم که فردا نهار نیار بریم بیرون (همون که با هم درس خوندیم ولی 2 تا از امتحانها رو قبول نشد) . یه رستوران انتخاب کردیم و ظهر رفتیم و وقت سفارش باید پول میدادیم و وقتی اون خواست پول بده من نگذاشتم و گفتم مهمون منی گفت چرا ؟ گفتم شیرینی قبولی و سال دیگه هم تو به من شیرینی بده .خوشحال شد  و رفتیم نشستم و کلی حرف زدیم . خوشبختانه روحیه اش بهتر بود و گفتم خودت شرایط زندگیت رو بهتر میدونی ولی نظر من اینه که امتحان سال آینده رو ثبت نام کن . اگر فوقش نخواستی امتحان بدی نزدیک امتحان میتونی کنسل کنی و 75 درصد پول رو بهت برمیگردونن . ولی سعیت رو بکن . گفت راست میگی احتمالا اینکارو میکنم . یک سری پرینت هم از یه هندبوک گرفته بودم که فقط تو اینترنت هست و قابل خریدن نیست اون رو هم برای یکی دیگه از همکارها بردم که از روش بخونه . یه کلاسور هم داشتم که نکته نوشته بودم توش اون رو هم برای همین همکارم بردم که برای سال دیگه استفاده کنه البته گفتم که بعد از امتحان اینو ازت پس میگیرم ، دوست دارم نوت های خودم رو داشته باشم . دو جلد بیلدینگ کدم رو هم میدم به یکی دیگه . خلاصه در طبق اخلاص 

- در مورد دیتینگ براتون سوال پیش اومده بود که باید بگم علی و محمد اصلا جزو آپشنها نیستن و من میخوام به دیتنگ ادامه بدم اما نمیدونم کی شروع کنم . کار بسیار سختیه و وقت و فکر زیادی میبره و الان ذهنم آمادگیش رو نداره ولی یه برنامه ای هفته آینده هست که نمیشه گفت دیتینگ ولی میرم و میام و براتون تعریف میکنم . 

- از وقتی از ایران اومدم انگار مامان و بابام طاقت دوریشون کم شده و دم به دقیقه باهام تماس میگیرن . میدونم تنهان ولی واقعا دلم میخواست شرایط منو هم درک کنن . مثلا چند روز پیش به مامانم گفته بودم یه مدرکی برام بفرسته و  صبح زود داشتم می رفتم شعبه اصلی شرکت ( نسبتا دوره و اگه صبح خیلی زود برم که اصلا ترافیک نباشه 40 دقیقه رانندگی دارم ) و وسط رانندگی 5 بار پشت هم مامانم زنگ زد و به شدت حواس منو پرت کرد و چون همش دارم از بزرگراه میره نمیشد جواب بدم چون حواسم باید شیش دونگ به رانندگیم میبود . بعد رسیدم تو پارکینگ شرکت بهشون زنگ زدم که چی شده ؟ گفت هیچی فقط خواستم بگم مدارک رو فرستادم! گفتم منم داشتم رانندگی میکردم . نمیکنن یه بار زنگ بزنن و نیم ساعت فرجه بدن تا آدم خودش بهشون زنگ بزنه . برای دوران پیری خودم نگرانم که قابلیت های ذهنیم رو از دست میدم و نمیدونم چقدر قابل تحملم برای بچه هام . به هر حال نمیشه انکار کرد که اونا این کارها نه برای عذاب دادن من بلکه از روی نادونی میکنن و ذهنشون یاری نمیکنه که شرایط رو تطبیق بدن . 


خوب باشین 

15 فوریه 2025

- خب یه مقداری از شرایطی که با محمد و علی داشتم رو توضیح دادم ولی اینو نگفتم که هر دو برای من تموم شده هستن . نه اینکه ازشون بدم بیاد ، نه منظورم اینه که میدونم هیچکدوم با من جور نیستن و نمیشه که پارتنر باشیم . از اون دفعه که محمد منو بیرون دید تا الان جسته و گریخته تماس داریم و یکی از دوستام گفت باز اذیت نشی مارال . من بهش گفتم اولا میدونم که این آدم هیچوقت پارتنر من نخواهد شد و دوما من مثل قبل هم دوستش ندارم پس نگران نباش . 

- نکته دوم در مورد امتحانم بود که دوستی که با هم  درس میخوندیم فقط دوتاش رو قبول شد و به طرز خیلی اغراق آمیزی روحیه اش خراب شد و شادی من  هم ناقص شد . هر چی هم باهاش صحبت کردم که تو خیلی جوونتر از من هستی و همین حالاش هم از من جلوتری ، اتفاقی نیفتاده و تو سال آینده خیلی راحت قبول میشی اما بازم میگفت نه شاید من اصلا کامل ولش کنم ! گفتم آخه تو تمام تابستون مهمون داشتی از کشور خودت و بچه ات هم کوچیکه باور کن قبولی دوتاش برای تو خیلی کار بوده ولی گفت حالا ببینم و خیلی ناراحت شدم براش . امیدوارم وقتی ناراحتیش کم شد بتونه خودش رو جمع کنه و دوباره امتحان بده . نمیخوام زیاد پاپی اش بشم که اذیت نشه . 

- این هفته هم تو شرکت باهام تماس گرفتن که احتمالا بزودی یه بازدید دیگه بریم سایت و ازم پرسیدن که آیا کورس ایمنی فلان رو گذروندی که من نگذرونده بودم حالا بهم نگفتن چکار کنم ، احتمالا باید اون رو بگذرونم . یه کورس اجباری هم برای گرفتن لایسنس در انجمن معماران اونتاریو باید بگذرونم که اونم ثبت نام کردم . این یعنی کورس که تموم بشه و ساعتهای کارگاه که پر بشه دیگه میتونم رجیستر بشم و دیگه هفت خوان رستمش تموم میشه . 

- یه مساله دیگه که میخوام بگم در مورد بچه هام هست . بله من مسئولیت صد در صدی بچه هام رو قبول کردم و هیچی از پدرشون نخواستم . ولی خوبه که بگم بچه هام بی نهایت با اخلاق و قدر شناس هستن . توی دوره درس خوندنم خیلی باهام همراهی کردن و هفته های آخر دیگه من فقط میرفتم سر کار و میومدم خونه درس میخوندم و همه کارها رو اونا میکردن . من که پشت میز نشسته بودم برای درس دخترم دائم برام چایی میاورد و ازم میپرسید چیزی میخوای ؟ پسرم برای درس خوندن خودش  واقعا منو اذیت کرده و بارها درس شروع کرده ولی ولش کرده اما اونهم قدر شناسه و کاری که ازش بخوام رو میکنه . چند وقت پیش داشتن به من میگفتن که میدونیم تو کارت زیاد میشه وقتی مادر و پدرت بیان اینجا و ما حتما کمکت میکنیم . من بهشون گفتم ممنون میشم ولی شما وظیفه ندارین . بعدها هم که من ناتوان شدم شما وظیفه ندارین ازم مراقبت کنین * بعد دیدم دخترم و پسرم گفتن درسته که پدر و مادر وظیفه دارن از بچه شون مراقبت کنن اما تا 18 سالگی ولی تو خیلی بیشتر و تا سن بالاتر مراقب ما بودی و هستی و سرویسهایی که به ما دادی خیلی زیاد بوده پس ما هم وظیفه داریم وقتی تو ناتوان شدی ازت مراقبت کنیم .

- این هفته هم بخاطر سرماخوردگی باشگاه نرفتم و برف و سرمای تورنتو دیگه امون همه رو بریده . فقط صبح شنبه با دوستم رفتیم باشگاه و ورزش کردیم . 

- از خبر کشته شدن اون دانشجوی دانشگاه تهران دلم به درد اومده و واقعا نمیدونم ظلم به این ملت کی میخواد تموم بشه .

- فعلا 

* حالا درست یا غلطش رو نمیدونم ولی عقیده دارم مادر و پدر وظیفه دارن از بچه مراقبت کنن چون بدون اینکه نظر خودشو بخوان اونو به این دنیا آوردن و برای دل خودشون و این مراقبتها دینی به گردن بچه نمیگذاره . 

6 فوریه 2025

وضعیت ذهنیم زیاد خوب نیست . یه چیزهایی رو قاطی میکنم و فراموش میکنم که غیر عادیه . گذاشتم به حساب اینکه الان تو ذهنم خیلی چیزها هست ولی بازم به نظرم غیر عادیه و ناراحتم میکنه .
روز پنجشنبه از سر کار اومدم خونه و لباس عوض کردم برم باشگاه . توی راه اون همکارم که با هم درس میخوندیم زنگ زد و گفت جواب امتحان رو گرفتی ؟ گفتم نه تو چی ؟ گفت منم نگرفتم ولی یه عده بچه هایی که تو منطقه نورت یورک بودن گرفتن ( جواب امتحان با پست میومد ) گفتم چطور شده ؟ گفت من 4-5 تا خبر دارم و همشون 3 تاش رو قبول شدن و امتحان شماره 2 رو قبول نشدن . گفتم ای وای . البته منم در اون مورد خیلی ضعف دارم و هم امتحان رو خوب ندادم و هم اینکه حتی اگه به احتمال یک درصد امتحانش رو قبول بشم بازم باید بخونمش چون مهمه که بلد باشیم ( اون امتحان کد های ساختمونی بود ) و خیلی خیالم ناراحت شد . رفتیم ورزش کردیم و اومدم خونه و فرداش رفتم شرکت ولی خیلی نگران بودم . حدود ظهر زنگ زدم به پسرم که خونه بود گفتم برو صندوق پستی رو باز کن و نامه ها رو ببین . بعد زنگ زد و گفت مامان یه نامه برات اومده از انجمن معماران اونتاریو . من دلم ریخت گفتم من نمیتونم بازش کنم . گفت میخوای من بازش کنم ؟ گفت آره باز کرد و داد زد قبول شدی !! گفتم چند تاش رو ؟ گفت همه اش رو !!!! گفتم مطمئنی ؟ گفت آره اگه میخوای برات عکس میگیرم میفرستم  . دخترم از اونطرف خوشحالی میکرد و میگفت آفرین مامان آفرین حقت بود خیلی زحمت کشیدی و منم مبهوت بودم . دیگه بقیه روز به خبر دادن به دوستام گذشت و به رئیسم و اینا . خیلی ها هم ازم شیرینی خواستن که با کمال میل میدم . یه بار از روی دوشم برداشته شد .

خب دلم میخواد یه چیزایی رو کم کم توضیح بدم چون یه چیزهایی مسلما مبهمه . نه اینکه مجبور باشم بگم ولی خب  کلا زندگی جنبه های زیادی داره  و همه چیزهایی که میخوام بگم  رو نمیرسم این دفعه بگم .
 الان میخوام از محمد و علی بگم . ظاهر قضیه این بود که من مدت زیادی درگیر محمد بودم و خیلی خیلی اذیت شدم و هر کسی از دوستام که حال زار منو میدید میگفت خوش به حالش که کسی مثل تو اینقدر دوستش داره . در حالی که کسی نمیدونست محبتی که اون به من داشت چقدر بود و من چقدر توجهش و علاقه اش به خودم رو میدیدم با اینکه سعی میکرد یا مخفیش کنه یا انکارش کنه . خب منم خیلی سعی کردم بگذارمش کنار و سعی کنم با شخص جدیدی آشنا بشم ولی کسی مثل اون نبود . ایراد زیاد داشت ولی خیلی بهم محبت داشت و از نظر اخلاقی شبیه هم بودیم و شوخیهامون به نحو بسیار عجیبی مثل هم بود و وقتی باهاش بودم گذشت زمان رو اصلا حس نمیکردم . یه مثال بزنم یه بار من به فکرم افتاد که یه خودنویس بخرم و مدتی با خودنویس بنویسم . یکی دارم ولی خیلی روون نیست . همین تو فکرم بود که زنگ زد بهم و گفت به فکرم افتاده خودنویس بخرم ! گفتم منم همینطور و اگه بگم سه روز ما دوتا درگیر خودنویس بودیم هی اون میرفت نوشت ابزار فروشی و خودنویس میدید با من شیر میکرد هی من تو آمازون پیدا میکردم و براش میفرستادم و آخر دیدیم خودنویس خوب گرونه و ارزونهاش خوب نیست و نخریدیم ولی اینکه یه همچین چیزی باعث شده بود ما سه روز درگیر باشیم و هی اطلاعات رد و بدل کنیم و انرژی بگذاریم روش برام جالب بود  ولی در کل رابطه مون نشد که نشد . هر دفعه یه بهانه ای میاورد که اینطوری نمیشه و بالاخره متوجه شدم که مریضه و مشکلش دست خودش نیست جز اینکه برای درمان اقدامی نمیکنه ( که اصلا نمیدونم مشکلش درمان داره یا نه ) و به سختی بیخیالش شدم . 
بعد علی پیداش شد ٬ ظاهر بسیار خوب ، با شخصیت ، مودب و هر حسنی که فکر کنین داشت اما به نظر سرد میومد . من فکر کردم این آدم دیر یخش باز میشه و از طرفی مشکل و مریضی هم مثل محمد نداره پس چی از این بهتر؟ یه مقدار دندون روی جیگر میگذارم تا یخش باز بشه اما اینم از دایره امن خودش بیرون نیومد که نیومد . برای اینم یه مثال بزنم . مثلا بهش میگفتم خرید داری ؟ میخوای بریم خرید گروسری ؟ همیشه میگفت نه همه چی دارم در صورتی که نداشت و بعد حس کردم شاید اینو یه حریم خصوصی !! میدونه و نمیخواد منو واردش کنه به همین مسخرگی آخرش هم  نه بحثی براش کردم نه دعوایی. چی بگم ؟ بگم چرا سردی ؟ چرا منو دوست نداری ؟ خب نداره دیگه چکار کنم ؟ تو را به خیر و من را به سلامت .

کلا حس میکنم آدم صبوری هستم (اینطوری فکر میکنم ، شایدم نیستم نمیدونم ) و حتی فکر میکنم اگه محمد قبول میکرد میتونستم زمانهای بدش رو تحمل کنم بخاطر اون زمانهای خوبی که باهاش دارم ولی اون مرغش یه پا داشت که تو نباید توی شرایط بد باشی و لیاقتت بهتر از اینه . در کل با اینکه اگه محمد و علی رو بگذاری کنار هم شاید هر کی باشه بگه این دوتا قابل مقایسه نیستن و علی خیلی خیلی بهتره ولی جدا شدن از علی ذره ای مشکل برای من نداشت و در یک لحظه که فهمیدم این آدم حباب دورش رو نمیشکنه و همینه تمومش کردم و تموم اما جدا شدن از محمد یکی از کارهای بسیار سخت زندگیم بود و دوران بسیار بدی رو گذروندم تا تونستم قبولش کنم .

خوب باشین



اول فوریه 2025

رضوان جان خیلی لطف داشتی با کامنتی که گذاشتی ولی هیچکس نمیدونه چقدر خسته ام و چقدر بار روی دوشم هست و به زحمت دارم خودم رو راه میبرم .


کارهام خیلی بهتر از قبل پیش رفته این اواخر ،  دلیلش هم خوبه هم مسخره . مدتی بود دفترچه یادداشت توی کیفم تموم شده بود.  دفترچه تو خونه داشتم ولی یادم میرفت بذارم تو کیفم بالاخره گذاشتم و کارهام رو توش نوشتم همون باعث شد هی بهش نگاه کنم و هی یه کار رو انجام بدم که خط بخوره و همین باعث شد خیلی از کارهام پیش بره و تموم بشه .


پس فردا بازم وقت دکتر دارم یه مشکل کوچیک برام پیش اومده که دکتر خانوادگیم گفت حتما باید به متخصص ارجاع بده و پس فردا وقت دارم . 


روی همه مشکلات خودم وضع روحی دخترم رو هم بابد ساپورت کنم . پای تز هست و یادمه خودم چقدر تحت تنش بودم اون موقع . این هم از اینکه کارش خوب نیست ناراحته و هم اینکه فعلا نتونسته کار پیدا کنه و انگار اون ساپورت و رمانتیک بودنی که از دوست پسرش میخواد رو نمیگیره و خیلی  شبها میاد کنارم میشینه و من باید بغلش کنم و بغض و گریه اش رو بکنه و من ناز و نوازشش کنم تا بعد پا بشه بره دوبار سر کار تزش . خسته شدم . دلم میخواد برم جایی که نه بچه هام باشن نه پدرو مادرم و نه کاری داشته باشم . خودم تو دلم حس میکنم یه مادر بیشعور هستم که اینقدر از بچه هام فراری هستم ولی میبینم پدرشون ۵-۶ ساله رفته تنها زندگی میکنه ، یک دلار هزینه زندگی بچه هاشو به من نداده یه شغل خیلی سطح پایین داره و رفته از ایران زن گرفته آورده و منم که باید همیشه تو خونه ام غذا باشه و گریه و بغض دخترم رو بشنوم و سنگ صبورش باشم . منم آدمم خسته میشم .

همین