دل تو دلم نبود که بیام اینجا تعریف کنم .نمیدونم البته از کجا شروع کنم . خب این آقایی که هندی هست رو اسمش رو میگذاریم راج :)))) گرچه اسمش این نیست و اسم خیلی تک وخاصی داره اما چون همیشه تو فیلمها اسم شخصیت هندی راج هست همون رو میگذارم . برای بار سوم دیدمش و رفتیم رستوران ایرانی و پیشنهاد کردم دو جور کباب بگیریم با یک برنج (که همون هم زیاد اومد و برد برای فرداش) بعد برای پیش غذا هم کشک و بادمجون گرفتیم که با نونی که خودشون پخته بودن آوردن و نگم از نونه که چی بود . نوشیدنی هم دوغ خلاصه کنم براتون دیگه جواب سوالهای منو نمیداد داشت پرواز میکرد و دولپی میخورد . اول که کشک بادمجون و نون رو شروع کرد گفت This is out of this world بعد کبابها که نگم . دوغ رو هم گفت عینش رو خودمون هم داریم و اصلا نمیدونین چکار کرد . خونه اش هم داون تاون هست که اونجا زیاد ایرانی نیست ولی گفت باید بگردم رستوران ایرانی نزدیک خونه ام پیدا کنم اینطور نمیشه . آهان در ضمن اون شب شب تولدم هم بود ولی دوست نداشتم بهش بگم و حرفی هم نشد و نگفتم اما به طرز عجیبی اون شب توی رستوران (که به نسبت وسط هفته بودن شلوغ بود ) سه تا تولد بود . بعد گفتم بریم بیرون قدم بزنیم که دیدیم سرده و من چیزی روی بلوزم نپوشیده بودم منصرف شدیم و من رو رسوند خونه و خودش رفت . آخر هفته هم برنامه ای به اسم nuit blanche در تورنتو هست که اصطلاح فرانسوی هست به معنی شب سفید یا روشن که شب تا صبح برنامه های هنری توی خیابون هست و میشه رفت دید و قرار شد با هم بریم .
حالا از محمد بگم . ولی قبلش خلاصه یه داستانی رو بگم که تو بچگی خونده بودم : یه دهقانی نمیخواست پیر بشه و یه پیر دانا بهش یه سنگریزه داد که تا این رو داری اطرافت زمان نمیگذره اولش خوشحال شد بعد از چند روز همسرش گفت آخه این چیه ؟ ببین گاومون زمان زایمانش هست و بخاطر این سنگ زایمان نمیکنه و حالش بده . بچه مون باید دندونش در بیاد بخاطر این سنگ دندونش در نمیاد . دهقان با دلخوری میره سنگ رو میندازه دور و فردا صبح میبینه سنگ برگشته و کلی خوشحال میشه و به زنش میگه ببین خودش اومد . اون روز بازم زمان نمیگذره ولی خود دهقان هم به نتیجه میرسه که نگذشتن زمان خوب نیست و میره پیش اون پیر که سنگت رو بگیر . پیر میگه سنگو بنداز همینجا و برو. میگه آخه خودش برمیگرده . پیر میگه چون میخواستیش برگشت اگه واقعا نخواهیش برنمیگرده .
خب این داستان رو گفتم که برسیم به محمد . تماس داشتیم و همونطور که گفتم دوبار اومد دم خونمون و هم رو دیدیم اما طبق معمول دایم در حال کشمکش بودیم . محل کارش اومده کنار محل کار من . یه روز گفت یه روزهایی با هم نهار بریم بیرون من گفتم فردا ؟ اون گفت کجا ؟ این به نظر من اومد که یعنی آره فردا بریم ولی فرداش گفت نه من نگفتم . من خیلی ناراحت شدم . اونم نوشت باشه قهر نکن بریم و من گفتم نه و بازم یه کم بحث کردیم و براش نوشتم دلم میخواست تو رو از دست خودت نجات بدم که نگذاشتی . اونم نوشت خودت دیوونه روانی هستی ! که مسلما من همیچین منظوری نداشتم . ۴-۵ ساعت بعد گفتم این یه اقتباس از جایی هست : کاری نکن که ازت متنفر بشم. دوست داشتنت به اندازه کافی برام دردناک بود . اونم نوشت خدا نگهدارت باشه و دیگه این آخرین دیالوگ بود . و دیگه واقعا نمیخوام دیگه ازش بشنوم . برعکس هر دفعه که چشمم به گوشی تلفن خشک میشد که پیغام بده .واقعا این دفعه دیگه نمیخوام ازش بشنوم .
خب فکر کردم خیلی حرف دارم بزنم ولی زیاد هم نشد فردا شب با راج میرم بیرون و میام بهتون گزارش میدم
- یکی دوبار این وسطا دیتینگ اپ رو لاگین کردم و سر زدم .
یه نفر جزو کسانی که لایک کردم قبلش منو لایک کرده بود و مچ شدیم . وقتی مچ شدیم رفتم پروفایلش رو ببینم که این کدوم بود . دیدم عجیبه چیز زیادی از خودش ننوشته به غیر از اینکه فوق لیسانس داره ، پس چرا من لایک کردم ؟ دیدم قیافه اش خیلی دلنشینه . دو سه روز طول کشید تا بتونیم چند جمله چت کنیم یا اون سرکار بود یا من یا اون جیم بود یا من و اصن یه وضی اما هر دومون محترمانه عذر خواهی میکردیم که الان نمیشه صحبت کنم و بعدا و کلا انرژیمون یه جور بود و نکته مهمش این که اسمش عجیب بود و پرسیدم این اسم واقعیته ؟ گفت آره و ریشه سانسکریت داره و با کمال تعجب من فهمیدم که هندی هست . چرا تعجب ؟ چون من تا حالا هندی به این سفیدی ندیده بودم و اصلا به قول اینوری ها brown نبود . دیگه یه روز گفتم بهش فردا بعد کار من جیم ندارم و وقتم آزاده . گفت باشه بریم بیرون ؟ گفتم باشه میتونیم چت کنیم یا بریم قهوه بخوریم . گفتم شام بریم بیرون . منم نمیخواستم مخالفت کنم گفتم باشه گفت میتونیم یه رستوران نزدیک شما بیام گفتم ما هر دو سر کار بودیم و هر دو خسته ایم یه جا که بین راه هر دو باشه قرار بگذاریم مثلا یک مال وسط راه و گفت خوبه و بعد پیغام داد رستوران رزرو کردم . خلاصه روزش از سر کار اومدم و دوش گرفتم و رفتم رستوران و اون ده دقیقه دیر اومد و من خوشم نیومد ولی به روی خودم نیاوردم . نکته دوم اینکه قدش خیلی کوتاه بود ولی چهره اش به همون دلچسبی عکسهاش بود . خلاصه نشستیم و برای سفارش غذا خیلی اکتیو بود و پیشنهاد میداد و وقتی من گفتم عصری گرسنه ام بود یه چیزی خوردم و فقط سالاد میخورم یه استارتر هم سفارش داد که غذا کم نباشه . تمام مدتی که اونجا بودیم بدون مکث حرف زدیم و بسیار پر اطلاعات و خوش صحبت بود . صورتحساب رو نگذاشت که تقسیم کنیم و من که گفتم اجازه بده تقسیم کنیم گفت باشه دفعه بعد تو حساب کن .
روزهای بعد هم یه مقدار چت کردیم ولی نه زیاد . امروز عصر هم که یکشنبه است عصری رفتیم بیرون و من چای خوردم اون قهوه و باز نگذاشت حساب کنم و وقتی از کافی شاپ اومدیم بیرون یه کم صمیمی تر شد و دست انداخت پشت کمرم که حالت بدی نداشت و حس اینکه این چقدر پر رو هست بهم دست نداد .
قرار شد توی هفته هم بریم شام بیرون . همین
شرکت جدید هم خوبه ولی هنوز گیج میزنم .
- خب کماکان در حالت لاگ آف دیتینگ اپ هستم و راحتم و حوصله اش رو هم ندارم .
- کار جدید خوب پیش میره ولی خب چالشی هست . درکل خوبیهاش خیلی خیلی زیاده و مشکلاتش ... فقط راهش رو میتونم بگم دوره . بقیه اش اوکی هست .
- محمد یکهو پیغام داد که آفر کار جدید گرفته گفتم مبارکه کجاست ؟ آدرسش رو که داد دیدم تقریبا کنار شرکت جدید منه !! توی این مدت هم یکبار با سگش اومد پارک نزدیک خونمون نشستیم و حرف زدیم و من کلی با سگش بازی کردم .
یه برنامه تو نتفلیکس دیدم به اسم live to 100 . در مورد چند نقطه از دنیا هست که مردمش زندگی طولانی و همراه با سلامتی دارن و یک نفر میره و طرز زندگیشون رو بررسی میکنه . برنامه فوق العاده ای بود به نظرم . از وقتی هم دیدمش جو گیر شدم و عدسی و کینوا و لوبیا درست میکنم برای شام خودم .
- دخترم از دبیرستان دوست داشت که دیت داشته باشه و ظاهرا نمیشد . داستان همیشگی ، هر کیو این خوشش میومد اون نمیخواست و هر کی جلو میومد این نمیخواست. اما انگار با یکی مچ شده و چند روزی صحبت کردن و خیلی خوب ارتباط برقرار کردن و یکی دوبار رفت بیرون دیدش . تعداد دیدنهاشون خیلی کم بود و خودش گفت آخه اون امتحان هایی برای ادامه تحصیلش داره و من گفتم باشه بعد امتحانهات هم رو میبینیم ( تو کی اینقدر بزرگ شدی دختر ) فعلا خیلی خوشحاله و منم براش هم خوشحالم و هم نگران . به هر حال تجربه اولشه .
دانشگاه هر دوتا بچه ها شروع شده . دخترم یه کار توی خود دانشگاه گرفته وحس خوبی داره از این موضوع . پسرم ظاهرا باید این ترم کار کنه ( جزو ملزومات کالج هست ، مثل دوره انترنی برای بقیه رشته ها ) و اونم از طریق پدرش کار پیدا کرده و من حس میکنم یه کم از نگرانیهام براش داره کم میشه .
پدرشون از وقتی نامزد کرده دیگه هی پیغام پسغام برای من نمیفرسته که به هر بهانه ای بخواد منو ببینه و خیلی از این بابت خوشحالم و یه نفس راحتی دارم میکشم .
با توجه به تعطیلی دوشنبه این هفته کوتاهتر از معموله و من خیلی خوشحالم . یکی دیگه از حسنهای این شرکت اینه که بجای ماهی یکبار ، هر دو هفته یکبار حقوق میدن و آخر این هفته حقوق میگیرم و اینم یه خوبی دیگه .
سلامت باشین
- خب خیلی وقته دیت نرفتم ولی دلیل نمیشه از دیتهایی که به نظرم خیلی عجیب غریب بودن نگم .
چند وقت پیش با یه آقایی مچ شدم . فکر کنم تقریبا همسن خودم بود و مهندسی برق رو از دانشگاه شیراز گرفته بود شغل خوبی داشت و چندین نفر زیر دستش کار میکردن . اینا رو میگم که بگم قاعدتا باید آداب معاشرت بلد باشه . تا حالا ازدواج نکرده بود و بچه نداشت .
ویدیو کال که کردیم خیلی از ظاهرش خوشم نیومد ولی اونطور نبود که بگم نه اصلا . ترجیح دادم از نزدیک ببینمش و بعد در این مورد نظر بدم . یک هفته ای چت کردیم و ویدیو کال . صحبتهامون خیلی گرم و شوخی و خنده ای نبود اما واقعا روزی یک ساعت میتونستیم صحبت کنیم که خوب بود . این وسط من پیشنهاد دادم که هم رو ببینیم که به روی خودش نیاورد . آهان اینو هم بگم که خونه اش خیلی دور بود از من . فکر کنم حدود ۶۰ کیلومتر فاصله داشتیم . با خودم گفتم اگه قرار رو گذاشتیم یه جا وسط راه انتخاب کنیم که هر کدوم نصف راه رو بریم که اون چیزی نگفت و منم نمیتونستم اصرار کنم .
بعد آخر هفته شد و جمعه گفت راستی ما یکشنبه با دوستامون ریچموند هیل قرار پوکر داریم و اونجا هم که بهت نزدیکه یه قرار قبلش بگذاریم . خب یعنی حالا چون برای یه کاری داره میاد این نزدیک ، سگ خورد منم میبینه . این اولین چیزی بود که خوشم نیومد ولی خیلی فاجعه نبود . بعد گفت آره خونه دوستم نزدیک این چهار راهه و اون نزدیک یه تیم هورتونز هست که میتونیم اونجا بریم نیم ساعت قبل قرارم با دوستام ! حتی نگفت میخوای بیام دنبالت یا نه اینجا دیگه من واقعا جا خوردم ولی هیچی نگفتم . گوشی رو گذاشتم و فکرهامو کردم . فرداش طبق معمول تماس گرفتیم و گفتم من میخواستم از قرارمون و کلا تماسهامون عذرخواهی کنم حالا اون جا خورد . گفتم اگه میخواهین دلیلش رو بگم . گفت بگو . گفتم دیدن من ارزشی برات نداشت که قرار بگذاریم چون میای دوستات رو ببینی داری قرار میگذاری ؟ با لحن طلبکاری گفت مگه چقدر همدیگه رو میشناسیم ؟ بعد میدونی راهمون چقدر دوره ؟ گفتم آره راهمون دوره اگه قرار میگذاشتیم حتما من وسط راه یه جایی رو پیشنهاد میکردم ولی حس بی تفاوتی خیلی بده و تیم هورتونز؟!!! خب این یه کافی شاپ بسیار ارزونه . مشکلی با ارزون بودنش ندارم چون اتفاقا قهوه هاش رو از استار باکس و بقیه بیشتر دوست دارم ولی خب شلوغه و جای حرف زدن برای دیت اول نیست ، آدم باید خیلی بی سلیقه باشه که اینجا رو انتخاب کنه . شاید برای تین ایجرها خوب باشه ولی دوتا آدم ۵۰ ساله ؟ بعد نیم ساعت قبل قرارش با دوستاش میخواست بیاد قرار نه اینکه آدم ریلکس بشینه . یعنی ایشون به نظر من ذره ای آداب معاشرت بلد نبود . خب با دلخوری اون قضیه همون جا تموم شد ولی راستش تجربه من تو این چند وقت اینه که کسانی که تا حالا ازدواج نکردن خیلی اوت هستن ، اونایی که ازدواج کوتاه داشتن میان اوت هستن و اونهایی که ازدواج طولانی داشتن از همه بهتر برخورد میکنن .
- هفته دوم کارم تموم شد و رانندگیم خیلی زیاده و خسته ام میکنه . باید ببینم بعدا چکار میتونم بکنم فعلا قصد دارم یکی دوماه هیچی نگم و مثل بچه های خوب راهم رو برم و بیام . ولی محیط و همکارها خیلی خیلی خوب هستن
میبینم که خیلی وقته ننوشتم . بله شرکت جدید یه مقدار خسته ام کرده . رفتن ۴۰ دقیقه رانندگی دارم و برگشتن حدود یک ساعت و ۱۰ دقیقه . کار ؟ راستش تا حالا کار بهم ندادن و همش دارم خودم یه چیزهایی یاد میگیرم و البته از شدت اطلاعات حالم بد شده و خیلی مخم نمیکشه . محیطش به نظر خیلی خوب میاد و بساط پذیرایی به هر مناسبتی برقراره ، همکارها خیلی مهربون به نظر میان و در کل به همکار شرکت قبلیم گفتم انگار بخاطر زجری که تو شرکت قبلی کشیدم این پاداش بهم داده شده ( شوخی میکنم ، اصلا به عدالت در دنیا عقیده ندارم )
از محمد خبری نیست و منم باهاش تماس نمیگیرم . اپلیکیشن های دیتینگ رو هم لاگ آف کردم تا مدتی سراغش نرم . راستش حمید داره مرتب تماس میگیره ولی مشخصا دیت هم نیستیم .
نرم افزارهای جدید باید یاد بگیرم و به نظرم آسون بودن . سیستمهای تایم شیت و غیره هم هستن اما اونا هم کم کم جا میفتن تنها چیزی که یه کم نگرانم میکنه راهش هست و اینکه زمستون نزدیکه .
بچه ها تعطیلن و خونه هستن و کار هم نمیکنن و یه مقدار این کار از نظر من که توی سن خیلی پایینتر از نظر مالی مستقل شدم حرص آوره اما به زور که نمیتونم بفرستمشون سر کار .
امیدوارم خوب باشین