یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

یادداشتهای من

دفترچه یادداشت یه خانم متولد اوایل دهه 50

14 جولای 2024

- شرکت نمیدونم چکار کرده که دیگه با کامپیوترش نمیتونم به بلاگ اسکای وصل بشم . نه اینکه نتونم وبلاگ خودمو آپدیت کنم ، الان دیگه حتی نمیتونم وصل بشم و وبلاگ بقیه رو بخونم . بدبختیه 

- سر کار که میرم طبق معمول و دیگه رسما 4 روز کاری میرم شعبه نزدیک شرکت و یک روز میرم شعبه ای که دور هست و همون یک روز هم جونم در میاد . نمیدونم چور همین چند ماه پیش 5 روز هفته میرفتم اونجا . 

هفته پیش دقیقا همون روزی که باید میرفتم شعبه دور توفان شد و چشمتون روز بد نبینه . توفان بریل از امریکا شروع شد و هی اومد سمت شمال و چهارشنبه نوبت ما بود . حالا همون روز هم من با همکارم قرار گذاشته بودیم کد های ساختمانی که جزو امتحانمون هست رو ببریم شرکت و با هم شروع کنیم خوندن و تگ بزنیم . صبح وسط بارون و با دید بسیار کم خودمو رسوندم شرکت و حالا میخوام برم توی شرکت . یه کیف رو دوشی دارم که کیف پول و عینک و اینا توشه . یه کیف کوله دارم که شرکت داده و لپ تاپ و چند تا دفتر یادداشت و جا مدادیم توشه اما کدهای ساختمانی دوتا کلاسور بزررررررگ هستن که باید دست میگرفتم میبردم و توی اون بارون حتما خیس آب میشدن . اول گفتم برو سر کار و بعد وقتی بارون قطع شد بیا ببر ولی پیش بینی کرده بودن که تا شب بارون میاد . یادم اومد یه بار کشف کردم که زیر کوله پشتی یه زیپ هست و توش یه کاور برای کوله هست . اونو برداشتم و کشیدم روی کدها و بردمشون تو شرکت  . 

اون روز تا ساعت 4 سر کار بودم. ساعت 4 کار رو تعطیل کردیم و با همکارم رفتیم توی یه اتاق کنفرانس و نشستیم به کار کردن و خوندن تا حدود ساعت 6 بعد رفتم دو جا خرید کردم و رفتم خونه . گفتن نداره که مثل جنازه رسیدم خونه . 

اومدم خونه و دیدم خونه بهم ریخته است . لباسهایی که اتو نکردم هنوز روی مبله و آشپزخونه جمع نیست و خیلی اوضاع بدیه . چیزی نگفتم ولی خون خونم رو میخورد . 

فردا یا پس فرداش داشتم با دوستم درد دل میکردم و گفتم واقعا دارم از این وضع اذیت میشم . یه ساعت بعدش با من تماس گرفت و گفت یه آشنایی داریم توی کار نصب تجهیزات گرمایش و سرمایشه . الان بهش زنگ زدم گفت پسرت بره پیشش ببینن که میتونن کاری براش بکنن یا نه . 

براش نوشتم نمیدونم کارش درست بشه یا نه اما حداقل برای چند روز این غصه رو از روی دلم برداشتی امیدوارم غصه نداشته باشی هیچوقت . 

حالا فردا دوشنبه هست و پسرم قراره بره تا ببینن کاری میشه کرد یا نه . 

- این ویکند هم علی اینجا اومده بود تورنتو و یکشنبه رفتیم یه مارکت تو داون تاون و جاتون خالی همونجا هم نهار خوردیم . خیلی حرف زدیم . اونم خیلی شرایطش بالا و پایین داره و الان تو شرایطی هست که کلافه است و نمیدونم چه اتفاق جدیدی افتاده گفت ازم نپرس چی شده و منم نپرسیدم .

- دیدن سریال در انتهای شب رو شروع کردم و فعلا دو قسمتش رو دیدم . چقدر هدی زین العابدین زیباست و خوب هم بازی میکنه . بازم مینویسم در مورد این سریال 

نظرات 3 + ارسال نظر
رضوان شنبه 6 مرداد 1403 ساعت 03:09

عزیز زیبا !منتظریم خبرای خوشحال کننده بیشتری بنویسی.خدا یارتو ونگه دارتو باد

مرسی و چشم

لیدا چهارشنبه 27 تیر 1403 ساعت 04:00

به فال نیک بگیر کار برای پسرت رو

ممنونم لیدا جان

زری.. دوشنبه 25 تیر 1403 ساعت 04:12 http://maneveshteh.blog.ir

دیدن علی و معرفی پسرت برای کار خیلی خوب بودند.

مرسی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.