ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
اتفاق خاصی نیفتاده همون کارهای همیشگی ، کلاس رفتن ، سر و کله زدن با پیمانکار ، سر و کله زدن با نماینده کارفرما ولی خُلقم خوب نیست . بدون دلیل از کوره در میرم . کلافه میشم و خلاصه نمیدونم چه مرگمه .
دیروز صبح رفتم شرکت و بعد شرکت هم کلاس داشتم . ساعت 10 و بیست دقیقه شب از کلاس اومدم بیرون و معمولا سه شنبه ها چون روز خیلی طولانی ای دارم شب مثل سنگ میفتم میخوابم تا صبح ولی سه بار نصفه شب از خواب بیدار شدم و نمیفهمیدم چرا .
با پدر و مادرم جر و بحثم شده . خب هر کسی هم خودشو محق میدونه . پدرم بهم گفت حق با توست و ما دیگه این کارو نمیکنیم اما مادرم کماکان داره به روش خودش ادامه میده و نمیدونم چکار کنم . فقط یک خواهر دارم که شاید یکی دو ماهه سر یک مساله دیگه با پدر و مادرم هیچ تماسی نمیگره و من دلم نمیاد این کارو بکنم . از اون طرف میرم پیش مادرم میشینه درد دل میکنه نه به حالت عادی ، بلکه به روشی که تمام ناراحتیش رو روی سر من تخلیه میکنه، عین اینکه یه چاه فاضلاب روم تخلیه شده باشه از خونه شون میام بیرون و نمیدونم چکار باید بکنم با مشکلاتی که خودم دارم و به خانواده ام نمیگم .
اینا غر نبود فقط درد دل بود .
سعی میکنم داروهای اعصابم رو به موقع بخورم که برای دخترم مادر بهتری باشم . اگه قضاوتم نمیکنین ، مادر خیلی خوبی نداشتم .