ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
- یادم نیست اینو براتون تعریف کردم یا نه ولی گفتنش حتی برای بار دوم هم بد نیست .
- سالها پیش توی یه محیط کاری کارگاهی کار میکردم . تعدادمون کم بود و نهار رو همه دور هم میخوردیم . ما مشاور کارفرما بودیم . یه مهندس خیلی جوون تو گروه خود کارفرما بود . معلوم بود نه سواد زیادی داره نه پشتکاری و بعدا فهمیدیم بخاطر اینکه پدرش تو همون ارگان کار میکرده و پدرش فوت کرده (شایدم قبلش بازنشسته شده بود ) حالا این هم استخدام شده بود . آدم بدی نبود و به عنوان یه همکار خوب بود . یک بار اومد توی دفتر ما و یه کم نشست و حرف زد و بعد رفت . وقتی رفت یه همکار ما گفت خیلی سال پیش من بیکار بودم و اومدم تو همین اداره و به طور اتفاقی به پدر این آقا بر خوردم . کاملا مستاصل بودم و نمیدونستم از بیکاری و بی پولی چکار کنم . براش موضوع رو گفتم و با اینکه همون بار اولین و آخرین باری بود که من ایشون رو میدیدم تمام توانش رو گذاشت تا من استخدام شدم و من دیگه ایشون رو ندیدم (شاید محل استقرارشون فرق داشته ) و گفت با اینکه فقط یک بار دیدمش قیافه اش از جلوی چشمم محو نمیشه . خدا رحمتش کنه که خیلی به من هفت پشت غریبه کمک کرد در وضعی که واقعا نا امید بودم .
اون موقع با خودم فکر کردم ما که همه آخر و عاقبتمون مردن هست ، خوش به حال کسی که بمیره و اینطور به خوبی ازش یاد کنن .
- به مناسبت اتفاق که دیروز افتاد و خبر فوتی که امروز در اومد و خاطره هایی که همراهش زنده شد ... هیات مرگ ، شلیک به هواپیمای اوکراینی ، شکنجه زندانیها ، وضع اقتصادی خراب این روزها و ....
من هم همان روز استاتوس کردم، یک تیکه از تاریخ بیهقی « باید زیست که پس از مرگ دعای نیک کنند. »
ای ول . بپا عرزشی ها بهشون برنخوره که پاچه ات رو بگیرن
بله مارال جان درست میگی.
پدربزرگ من تعریف می کرد وقتی نوجوون بود از روستا اومد تهران به امید پیدا کردن کار و شروع زندگی جدید. اول رفته بود چند روز خونه خواهرش که تهران بود، ولی انقدر شوهر خواهر بداخلاقی کرده بود که به ناچار از اونجا بیرون اومده بود و توی یه نونوایی کار می کرد و شب ها هم همونجا میخوابید. بعدها شوهر دخترخاله ش که مرد مسنی هم بوده، خیلی کمکش کرده بود، بهش یه اتاق با قیمت خیلی پایین اجاره داده بود، براش یخچال خریده بود و بعدها کمکش کرده بود ماشین بخره و شغلشو عوض کنه. از اون سال ها شاید هشتاد سال می گذره و همه آدمای قصه فوت کردند، ولی یادمه که چندین بار پدربزرگم از این آقای نیکوکار یاد می کرد و هر بار می گفت جاش توی بهشت باشه، به من یاد داد که منم دست ضعیف رو بگیرم.
بله باید یادمون باشه که همونطور که موقع ضعف نیاز به کمک داریم ، موقع توانمندی هم باید به بقیه کمک کنیم
مارال جان مدتی ست خاموش می خونمتون و از اشنایی با خانومی موفقی مثل شدم خیلی خوشحال شدم
فقط بی ادبی می کردم و کامنت نمی زاشتم، نمی دونم چرا
چقدر درست بود چیزیکه گفتید و چقدر مرتبط با حال این روزها
خواهش میکنم بی ادبی چیه . لطف کردی نظر دادی و حتما بهتون سر میزنم
نادونی خیلیا هم به ذهن میاد که هر همه چیز رو به نفر ربط بده
خیلی متوجه نشدم رها جان منظورت رو