ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
- فردا شبی که پسرم رفت ، رفتم دنبال دخترم از ایستگاه اتوبوس بیارمش خونه . تا سوار شد گفت مامان بین شما چی شده ؟ با توجه به اینکه دختر و پسر من خیلی به هم نزدیک هستن و همیشه هوای هم رو دارن گفتم الان میخواد منو محکوم کنه . گفتم به خدا من چیزی بهش نگفتم و فقط گفتم اینطوری نمیشه که نه درس بخونی و نه کار کنی و یه نفر به من گفته توی مادر لایف کوچ احتیاج داری که هیچی بهش نمیگی . دخترم گفت مامان خوب شد که رفت ! آخه اینطوری که نمیشه توی این سن نه کار بکنه و نه درس بخونه !! من انتظار نداشتم اینو بگه . گفتم تو هم همینطور فکر میکنی ؟ گفت آره . گفت دلم نمیخواست اینو به زبون بیارم اما من یه وقت فکر میکنم خانواده دوست پسرم رو فقط دلم میخواد با تو آشنا کنم ، حالا بابا تو سن بالا مهاجرت کرده که نتونسته کار تخصصی گیر بیاره ولی خب تو که دیرتر از اون هم اومدی چطور تونستی کار تخصصی گیر بیاری ؟ دیگه برادرم که اصلا جای دفاع نداره . دلم سوخت برای خودم و خودش ولی خوشحال شدم که از این شرایط ناراحت نیست .
- آخر هفته یه عده که همه سن بچه هام بودن رو دعوت کرده بودم . بچه های دوستام که تورنتو تنها زندگی میکنن و یکی دوتا از دوستای اونها . اون شبی که پسرم وسایلش رو جمع میکرد و میرفت گفتم یکشنبه که مهمون داریم میای ؟ گفت حالا ببینم . منم تصمیم گرفتم دیگه چیزی بهش نگم و ازش دعوت نکنم . قبل مهمونی هم هر چیزی اضافه بود رو رفتم گذاشتم تو اتاقش و دفتر کتابهای خودم رو (که مثلا قراره درس بخونم ) گذاشتم روی میز کارش و یه جورایی خواستم بهش بفهمونم که مشکلی با نبودنش نداریم . شنبه صبح زنگ زد که مهمونی چه ساعتیه ؟گفتم امشب نیست و فردا شبه . گفت باشه . یکشنبه زنگ زد که میتونم یه کم زودتر از مهمونی بیام اونجا دوش بگیرم . گفتم معلومه که میتونی بیای . اومد و چیزی در مورد اتاقش نگفت ، یه کم کمک کرد و دوش گرفت و آماده شد و بچه ها اومدن و خیلی خوش گذشت . وقتی پسرم اومد بهش گفتم با ماشین اومدی ؟ گفت آره آخه میخوام ابزار کارم رو ببرم (؟!) گفتم چرا ؟ گفت آخه از سه شنبه دارم میرم سر کار !!!!!!!!!!!!!!!!!!!! گفتم مبارکه کجا ؟ گفت همون خونه ای که بابا و عمو گرفتن برای بازسازی . گفتم اونا که مدتیه اونجا رو گرفتن چی شد الان قرار شد بری سر کار ؟ گفت خودم خیلی به بابا گفتم و ازش خواستم . توی دلم گفتم کارفرما حتی اگه پدرت هم باشه باید پیگیر باشی تا کار بهت بده . گفتم به سلامت و خوشحال شدم . حالا ببینم چطور پیش میره ولی خب به نظر میرسه یه تلنگری بهش خورده البته واقعا باید دید چطور پیش میره .
سلام.چه خوب که دخترتان خوشحال شد که برادرش رو پای خودش خواهد ایستاد
بله مرسی
آفرین به تو . تصمیم خیلی خوبی گرفتی در مورد پسرت. خوشحالم که دختر هم شرایط رو درک میکنه و از ت حمایت میکنه
بله دخترم خیلی شرایطم رو درک میکنه . خوش باشی
آفرین به دختر منطقی شما و خدارو شکر بابت پسرتون
لطف داری لیدا جون
چه دختر فهمیده ای
قربون لطفتون
خیلی خیلی خوشحال شدم از این بابت ، امیدوارم هر روز بهتر از روز قبل بشه و حداقل این بار از دوش شما برداشته بشه
مرسی . خیلی خوب گفتی . الان که نیست با اینکه فکرم پیشش هست اما بارم یه کم سبکتره
امیدوارم خیلی زود به روزهای اوجش برگرده ، از صمیم قلب آرزو میکنم حال روحیش عالی بشه به امید خدا

خیلی ممنون
خب خدا رو شکر پسرت ظاهرا به خودش اومده، امیدوارم رابطه با عمو و پدرش براش مفید باشه.
مرسی
خوشحال شدم پسرتون رفته سرکار امیدوارم پیشرفت کنه در کارش
خداروشکر که نخواسته خونه باشه رفته پیش پدرش و جاش امنه و از این بابت نگران نیستید
خیلی ممنونم