ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
- ایران بودم و یک هفته است برگشتم . سفر بسیار سختی بود نه فقط برای راه که اون چیز جدیدی نبود ولی داستانهای زیادی داشتم ...
- توی راه رفتن و پرواز بین تورنتو تا استانبول یه آقایی کنارم نشسته بود که آخر پرواز یه کم باهم صحبت کردیم و فهمیدم اهل ترکیه است . گفت 1966 اومده بوده ایران و خیلی خوشش اومده بوده . گفتم اون قبل از انقلاب بود و الان خیلی فرق کرده و متاسفانه نمیتونستم از حجم خرابی هایی که بعد انقلاب به محیط زیست و اخلاقیات و متابع طبیعی و غیره وارد اومده و اختلاسهایی که شده حرفی بزنم ولی گفتم که خیلی بدتر از اون موقع هست الان ایران . گفت ولی یه چیزی خوب شده بعد انقلاب پرسیدم چی ؟ گفت اینکه ایران جلوی امریکا ایستاده !! گفتم اولا فقط حرفه و بعدش هم مردم من دارن بهای این هارت و پورتها رو میدن . گفت مثلا چه بهایی ؟ گفتم مثلا داروی آدم سرطانی پیدا نمیشه ( یادم رفت بگم که تو الان تورنتو سوار هواپیما شدی و تو کشورت پیاده میشی اما من باید هواپیما عوض کنم . کلی وقتم تلف بشه ) گفت بالاخره یکی باید بهای اینو بده !!! گفتم من ترجیح میدادم مردم ترکیه بهاش رو بدن !! گفت ما بدیم ؟ چرا ما ؟! گفتم اگه شما فکر میکنین کار خوبیه شما بهاش رو بدین از مردم من نظر سنجی نشده که آیا میخوان این بها رو بدن . خندید و چیزی نگفت . شانس آوردم آخر پرواز بود و پیاده شدم چون واقعا ممکنه بود دعوام بشه باهاش .
- تو استانبول 14 ساعت معطلی داشتم و تو پرواز اول هم نتونسته بود یه لحظه بخوابم . رفتم یکی از باجه های ترکیش و اونا بهم هتل مجانی دادن و با شاتل بردنمون هتل . اونجا دوش گرفتم و دو ساعت خوابیدم بعد شام خوردم (اونم مجانی بود ) بعد یه کم استراحت کردم و باز با شاتل برگشتم فرودگاه و رفتم ایران .
- رسیدم تهران صبح جمعه بود تاکسی گرفتم برای خونه ( 800 هزار تومن !!! ) تو راه هوای آلوده به شدت فاجعه ای دیده میشد و واقعا تا حالا هوا رو اینطوری ندیده بودم.
- خونه رسیدم و مامان و بابا رو دیدم و بقیه قضایایی که اتفاق میفته ، باز کردن چمدون و جدا کردن سوغاتی ها و امانتی هایی که دوستام بهم داده بودن بیارم و خواب و غیره . از همون عصرش هم کارهام شروع شد که کم کم انجام دادم .
- خونه مامان اینا به شدت شلوغ و پر از خرت و پرته و شروع کردم به اینکه این چیه و اون چیه و اونو میخواهین و نمیخواهین و غیره و ... توی این مدتی که بودم یه مقداری از وسایلشون رو گذاشتم تو سایت دیوار و فروختم و خوشحال بودم که هم خونه سبک شد هم وسایل رسید دست کسی که استفاده میکنه و هم یه پول کمی گرفتیم . حتی سه تا وسیله برقی خراب داشتن اونو هم گذاشتم تو دیوار که مجانی بیاین ببرین و یه آقایی اومد گرفت و بعدش پیغام داد که دستتون درد نکنه مشکل بزرگی نداشتن و خودم درستش کردم . اونم باز بجای اینکه گوشه خونه خاک بخوره به درد کسی خورد .
- لباس و کفش خیلی زیاد داشتن ، مامانم یه عالمه کیف بزرگ داشت که همشون رو دیگه استفاده نمیکرد . کلی لباس مجلسی و ناراحت داشتن و لباسهایی که دیگه سایزشون بهشون نمیخورد . همه رو جمع کردم و از طریق خیریه که توش کار میکردم فهمیدم یه خیریه دیگه درست شده که لباس و کفش و کیف دست دوم میگیرن و سالی دو سه بار فروش میگذارن و به فروش میرسونن . اینطوری هم مردم میرن و اون لباسی رو که به دردشون میخورده رو با قیمت خیلی کم میخرن و هم قدرش رو میدونن و هم اونا هم درآمد این کار رو صرف آموزش به آدمهایی که احتیاج به کسب مهارت دارن میکنن . اگر کسی تو ایران هست و دوست داره براشون لباس بفرسته یا کلا ببینه کارشون چطور انجام میشه این آیدی اینستاشون هست sepidehmovasagh . در ضمن این یادم رفت بگم که اگه نخواهین لباسها کامل مصرف خیریه بشن میتونین درخواست کنین پول فروش لباسها به خودتون برگرده که اونها درصدی رو برای کار خودشون برمیدارن و درصدی رو بهتون میدن .
- وقتی کمدها بیرون ریخته میشه کلی وسیله که اصلا بدرد نمیخوره با این حرف که حالا اونجا هست پیدا میشه و همه اونها هم دور ریخته شد از جمله مقدار وحشتناکی کاغذ و جزوه های زمان تدریس پدرم از کمدش برداشته شد و همه اش رو تو سطل زباله خشک ریختم . راستی اولین بار بود که سطل زباله خشک مجزا تو تهران میدیدم .
- یکی از جاهایی که دلم براش تنگ شده بود بازار هنر بود که تو باغ کتاب برگذار میشد . رفتم وکلی خرت و پرت خریدم و خیلی بهم چسبید . دیگه اینکه تقریبا هر کیو میخواستم دیدم از جمله سه نفر که توی این مدت دو سالی که ایارن نبودم داغ دیده بودن و باید تسلیت میگفتم . بدترینش دوست خیلی قدیمی خودم بود که همسرش خودکشی کرده بود و انقدر توی راه و انجا گریه کردم که دستم منو دلداری میداد ولی نمیتونستم گریه ام رو کنترل کنم ، بیماریهای روحی هیچوقت جدی نگرفته شدن بین ایرانیها .
خیلی گرفتار بودم و خیلی خیلی خسته شدم انقدر مامان و بابا دکتر رفتن و کار اداری و غیره تلنبار شده داشتن و به قدری راه برگشتن سخت بود که تازه الان بعد از یک هفته از برگشتنم توان پیدا کردم نصفه نیمه بنویسم . امیدوارم همه خوب باشین و بعدا بازم مینویسم .